یارب گناه جمله جهان را به ما ببخش....
مارا سپس به رحمت بی منتها ببخش....
هرچند ما نه ایم سزاوار رحمتت.....
ما را به آنچه نیست سزاوار ما ببخش.....
تشکرشده 1,083 در 257 پست
یارب گناه جمله جهان را به ما ببخش....
مارا سپس به رحمت بی منتها ببخش....
هرچند ما نه ایم سزاوار رحمتت.....
ما را به آنچه نیست سزاوار ما ببخش.....
naghashi (سه شنبه 30 خرداد 91)
تشکرشده 4,874 در 1,141 پست
انسان:
خداوندا ...
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم
خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن ...
یك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...
گلنوش67 (دوشنبه 16 مرداد 91)
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
سلام ای مهربان پروردگار پاک بی همتا
خدایا جز تو ایا خدایی هست؟
گر چه پیمان خودم را با تو شکستم
نمیشد باورم اما چه زیبا باز من را سوی خود خواندی
عزیزا من گمان کردم که دیگر راه برگشتی برایم نیست
خداوندا مرا البته میبخشی
گمان کردم به جرم غفلت از تو
مرا راندی و در را پشت سر بستی
حبیبا باورش سخت است
اما تو مرا اینک برای اشتی خواندی؟؟؟
به پاس اشتی با تو اینک من خدایا عهد میبندم
از این پس بی شکایت دوست خواهم داشت
بی توقع مهر می ورزم
خدایا سینه ام را رحمت پاک گشایش مرحمت فرما
به لبهایم تبسم را به چشمم نور پاکت را
به قلبم مهرورزی را
خداوندا بلندای دعایت را عطایم کن
تو معشوق همه عالم
از این پس عاشقی را پیشه ام فرما
خدایا راستش من ادمیزادم
گاه گاهی گر گناهی میکنم
طغیان مپندارش
کریما من گناهی بنده ای دارم
و تو بخشایشی جنس خدا
ایا امید بخششم بیجاست
خودت گفتی بخوان
می خوانمت اینک مرا دریاب
به چشمانیکه میجوید تو را
نوری عنایت کن
و خالی دو دست کوچکم را هدیه ای اینک عطا فرما
خودت گفتی کسی را دست خالی برنگردانید
کنون این اولین واخرینم بارالها
راست میگویم دگر من با خدایم اشتی هستم
ببخشا ان گناهانی که دور از چشم مردم
در حضورت مرتکب گشتم
گناهانی که نعمتهای پاکت را مبدل کرد
خداوندا ببخشا ان گناهانی که باعث شد
دعایم بی اثر گردد
گناهانی که امید مرا از تو پریشان کرد
خدایا پیش انانی که می گویند
من را تو نمیبخشی
تو رسوایم مکن
من گفته ام من مهربان پرودگار قادری دارم که میبخشد مرا
ایا به جز این است؟
خدایا بین من به انکه نامت را نمیخواند فرقی نیست؟
اگر من رابه عدلت میان اتش اندازی
میان اتشت من باز میگویم
هلا ای مردمان من مهربان پروردگار قادری دارم
که او را دوست میدارم
چه پیوندی میان اتش و قلبی
که مهر تو در ان پیداست
و گیرم صبر بر اتش
ولیکن صبر بر دوری تو هرگز
خدایا خوب میدانم مرا تنها نمیخواهی
خدایا راست میگویی غریب این زمین خاکیت جز تو که را دارد؟
مرا مهمان دنیای خودت کردی
کریما تو پذیرایی از مهمان خودت را خوب میدانی
تو صاحب خانه ی خوبم تو ظرف خالی مهمان خود را دوست میداری؟
خداوندا مرا جز تو خدایی نیست.
و میدانم تو نومیدی ما امیدواران خودت را بر نمی تابی
اگر بردم از پیش تو با دستان خالی
منکرانت شاد میگردند
خداوندا شهادت میدهم هستی
شهادت میدهم من مهربان پروردگار عادلی دارم
شهادت میدهم من مهربان قلبی زروح پاک او دارم
شهادت میدهم من قطره ای از روح اویم
گر چه گاهی خود نمیدانم
شهادت میدهم من قلب پاکی را برای مهرورزی دارم
اما خوب چه باک از ان که گاهی هم بگیرد او
گواهی میدهم من جلوه ای از ذات پاک کبریا هستم
و من هستم که او میخواست من باشم
می خواهد که من انگونه ای باشم که می خواهد
بیا ای مهربان همراه خوب مهر ایینم
بخوان با من بخوان زیرا اگر با هم بخوانیمش
جواب هر دومان را زود خواهد داد
خداوندا تو را من دوست میدارم
و میدانم تو نور اسمانها و زمین
هر لحظه با من از خودم نزدیکتر هستی
تو گرمای محبت را عنایت کن
زمینی بنده ام اما یقینی اسمانی را عطایم کن
خدایا مزه ی زیبای بخشش را به کام قلب ما بنشان
تو لبخند رضایت را عطایم کن
خدایا قلب ما را منزل پاک خودت را
از حسادتها رهایی ده
خدایا قدرتم ده تا ببخشم انکه من را سخت ازرده ست
خدایای من چه میگویم چنانم کن که می خواهی
مرا ان کن که میدانی
منبع
دختر مهربون (چهارشنبه 18 مرداد 91)
تشکرشده 15,106 در 3,401 پست
پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دكمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این كار خداست
پرس وجو از كار او كاری خداست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
...
تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه، در یك روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفتگویی تازه كرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی، از من به من نزدیك تر
از رگ گردن به من نزدیك تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا
می توان با این خدا پرواز كرد
سفره ی دل را برایش باز كرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان وآشنا :
پیش از اینها فكر می كردم خدا
شعر خدا شعر واسه خدا شعرهای قشنگ از خدا شعر در د خدا خدا ش
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
قیصر امین پور
paiize (شنبه 29 شهریور 93), دختر مهربون (یکشنبه 19 شهریور 91), رزا (شنبه 29 شهریور 93)
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
خیلی قشنگه وقتی توی یه شعری این حس بهم منتقل میشه:
تسلیم محض معشوق بودن
و چه خوبه اون معشوق همیشه خدا باشه.
اگر مراد ِتو ای دوست بی مرادیِ ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست!
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریم
تفاوتی نکند، چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عِداوَت و جنگست در میان عرب
میان لِیلی و مجنون محبتست و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لُعبت قباپوشم
که در محبتِ رویشْ هزار جامه قباست
نمیتوانم بیاو نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا، به عشق تو، اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دِلْسِتان بیند
ضرورتست که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوشست که امید رحمت فرداست
paiize (شنبه 29 شهریور 93), دختر مهربون (سه شنبه 04 مهر 91), رزا (شنبه 29 شهریور 93)
تشکرشده 1,065 در 185 پست
به نام خدا
خدا پنهان نمی ماند
به پشت تاج و تخت خویش
درون کاخ وزنگارها خدا پنهان نمیماند
خدا از ترس آدمها میان آسمان پنهان نمیماند
زبیم جان ز نامردان خدا یاری نمیستاند
خدایم پادشاه عرش
هیچگاه هیچگاه
مرا چو دیگر شاهان مست
با کبر به درگاهش نمیخواند
خدا ای دوست مهربانم
دلم جز تو دیگر با هیچ کاری نیست
کسی جز تو خدای خویش نمیداند
چقدر خوب است خدایی هست
خدایا از تو ممنونم که عشقم در کنارم هست
خدا دیدم تورا امروز
چقدر زیبا فشردی دست نوزادی که از مادر به عشق تو جدا گردید و آمد تا که بشناسد
به خود در آن هنگامه ی آغاز میپیچید
پس از چندی چه آرام شد
و عطر تو تمامی فضا پیچید
پس از بغضی سخن ها گفت با معبود
کجا آوردی ما را دوست؟قرار ما مگر این بود
و آنجا بود که دستان تورا دیدم
مشت بسته ی نوزاد،گل دست تورا میچید
همانجا عهدها بستید،که تا پایان هستی اش کنار یکدگر هستید
شنیدم با طفل میگفتی:خدا پنهان نمیماند و تا پایان بی پایان کنار دوست میماند
شعر از دلارام جعفری
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی چنینم کو به کو
تشکرشده 1,505 در 452 پست
.
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت در حالیکه گویی ایستاده بودم !
چه غصه هایی که فقط به سپیدی مویم حاصل شد در حالیکه قصه کودکانه اى بیش نبود !
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمی شود !
به همین سادگی …
- - - Updated - - -
چشمه ها در جاری شدن و علف ها در سبز شدن معنی پیدا میکنند
کوه ها با قله ها و دریا ها با موج ها زندگی پیدا میکنند
و همه ی انسان ها با عشق …
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
و حتی من نباشد …
اما نباشد لحظه ای که در قلبم”عشق” نباشد !
.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)