حدود یک هفته مانده بود به امتحان اصل کاری. امتحانی که حدود شش ماه برای آماده شدنش وقت گذاشته بودم و نه تنها خودم، بلکه همسرجان را هم در حالت آماده باش قرار داده بودم! شرایط به گونه ای برایم پیش رفته بود که مجبور شده بودم اغلب درس ها را بصورت خودخوان بخوانم و این سختی و فشار کار را دو برابر می کرد. بماند که چقدر اعصاب خودم و همسرم را کرده بودم توی قوطی و بماند که در میانه راه چند بار ناامید شده بودم و همسرم کشان کشان مرا رسانده بود به آن هفته ...
حالا رسیده بودم به هفته آخر. امان از آن هفته جهنمی! هفته پر استرسی که تنها و تنها آرامش می خواستم و بس.
توی همین گیر و دار بودم که خواهرشوهر عزیز، پیغام دادند که دارند می آیند مسافرت سمت ما آنهم نه به تنهایی، بلکه همراه ایل و تبار همسرش مادرشوهر عزیز هم هی پیگیر تماس های ما و ایشان می شدند! گویی که انتظار داشتند( شاید هم به جا) که ما دعوتشان کنیم و سر راه خانه ما هم بیایند...
می توانید حال مرا تصور کنید؟ ... آن روزها من تحمل خودم را هم نداشتم، چه برسد به مهمان...
داغان(!) بودم و استرسم چند برابر شده بود. حتا تصور اینکه در آن شرایط بخواهم در خانه دانشجویی ام، مهمانداری کنم، دیوانه ام کرده بود و عصبانی. اما همسر مهربانم حالم را فهمید و اطمینان داد که حواسش به شرایط من هست. تنها به یک تعارف خشک و خالی که "دوست داشتیم ببینیمتان" بسنده کرد و آنها هم از شهر ما رد شدند و رفتند.
شیرینی همراهی همسرم در آن شرایط طاقت-فرسا، آنقدر شیرین بود که حتا بعدتر، وقتی چند بار به رویم آوردند که دعوتشان نکردم و سر سوزنی شرایط مرا نفهمیده بودند، چیزی از حال خوشم کم نکرد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)