سلام. من مهنام هستم.
آنقدر گناه کردم که امروز آرزویی جز مرگ و خلاصی خدا و اطرافیانم از دست خودم ندارم.
کودکیم از سوی 5 نفر از اقوام که سرم شرط بندی کرده بودند مورد تجاوز قرار گرفتم، تهدید شدم، آزارم دادند... اما وقتی پا به دبیرستان گذاشتم، از همشون انتقام گرفتم جوری که یکی یکی به پام افتادن برای التماس... هدیه ی اونها به من اعتیاد به خودارضایی بود که از سوم ابتداییم، بدون اینکه بدونم گناهه درگیرش شدم. قبل از اینکه حتی بلوغ داشته باشم.
وقتی دبیرستان بودم برای انتقام با پسر های زیادی دوست میشدم. کسانی که وسیله قرارشون میذادم و بعد هم از زندگیم مینداختمشون بیرون.... از اونها هم به من اعتیاد به مشروب و سیگار و قلیون رسید. جوری که مجبور بودم در مدرسه هم با خودم مشروب به همراه داشت باشم. حتی مواد مخدر رو یک بار تجربه کردم. مدت ها دوستانم رو با داستان های ساختگی و دروغین از زندگیم سر کار گذاشتم، حتی کادر مدرسه رو با القاء داشتن مشکل روانی، برای جلوگیری از اخراج شدن و توجیه کم کاری هام سر کار گذاشتم. سالهایی که بدترین شرایط تحصیلم رو سپری کردم.حتی یک بار خودکشی کردم و نمیدونم چرا با این که اقدام کردم و داشت تموم میشد، تو لحظه ی آخر با پای خودم رفتم بیمارستان و جون خودمو نجات دادم، در حالی که همه ی دردشو تحمل کرده بودم. بعد ها توبه کردم... هم از انتقام، هم از دوست پسر، هم از مشروب و سیگار و قلیون و هم خودارضایی. دلیلش این بود که دینم رو به اسلام تغییر دادم. و البته دختر بی حجابی بودم و با حجاب تر شدم.همچنین درسخون...
هنوز دو سه سال نگذشته بود که باز درگیر یه رابطه شدم. اینبار با یه دختر. فقط همجنس گرایی رو تو سوابق درخشانم کم داشتم که بعد از دو سال مقاومت و امتناع اون هم به سوابقم افزون شد. چون درگیر یه وابستگی فوق العاده شدید با اون فرد شده بودم ، نه توان نه گفتن داشتم، نه توان تحمل عذاب وجدان. سعی کردم تا اونجایی که میتونم ازش پرهیز کنم، و وابستگی و رابطه ی ناصحیحمونو از بین بردم، اماباز درگیر خودارضایی شدم و اینبار هرچه سعی کردم پرهیز کنم، موفق نشدم.
از دیگر سوابق درخشانم پیچوندن خانواده و اقوام و خویشاوندان در زمینه ی تحصیل هست. اون موقعی که درگیر شدم وابستگی به اون دختر شدم، چند ترم مشروط شدم، اما به همه گفتم که درسم تمام شده و نیمه تمام دانشگاه رو ترک کردم. الان در رشته مورد علاقه ام در حال تحصیلم و البته هیچکس نمیدونه دانشگاه میرم.
همیشه یه زندگی در انزوا داشتم، تا دم مرگ رفتم، بارها قصد جونمو کردن، خواستن آبرومو بریزن، همه ی این گناه هارو مرتکب شدم و اما... هیچکس هیچی نمیدونه و بدتر اینکه آنقدر پاک و مقدس میشناسن منو که... با شرمندگی بسیار، هرکس دعایی داره میاد و از من میخواد که واسش دعای ویژه انجام بدم، میگن تو قلبت زلال و پاکه و با بقیه فرق داری. جلوم حرفای زشت نمیزنن میگن این پاستوریزه است. مشکلاتشون رو با من در میون میزارن و خیلی هاشون به من مثل یه ناجی، یه فرشته نگاه میکنن و هرجا ببیننم ازم تشکر و قدردانی میکنن به خاطر حرف های ریا کارانه ای که اونها رو نجات داده اما در دل سنگ خودم اثری نذاشته.
ناتوان تر از خودم در زمین نمیشناسم. تنبلی و رخوت همه زندگیمو فلج کرده. تمام زندگیم به افسردگی میگذره، حتی یه ظرف نمیتونم بشورم. از انجام کوچکترین کارها عاجزم.
هیچ اعتمادی به خودم ندارم. میترسم. تو هیچ کاری جز کارهای خلاف تداوم ندارم. نه درس، نه کار...
همیشه نگرانم که به خاطر گناهانم بد مجازات بشم، یه بلایی سر نزدیکانم بیاد، همیشه توی ذهنم ، توی خواب، صدای شیون و زاری میشنوم و نگرانم. از خانواده ام دورم. هر صدای زنگ دری، زنگ تلفنی وجودمو میلرزونه که مبادا اتفاق بدی افتاده باشه و خبر بدی واسم داشته باشن. تا زندگیمو جم و جور میکنم که استارت بزنم، با یه خودارضایی همه چی به هم میریزه و خودمو منفور ترین شخص زمین میدونم.
یکی دو سال نزد مشاور و روانشناس و روانپزشک رفتم، اما حرف های ایده آل گرایانه شون هرگز تاثیری در حالم نداشته. حتی قرص خوردم و واسه مشکلات جنسیم دکتر زنان رفتم اما بی نتیجه مونده.
دلتنگی خانواده ام و تنهاییم خیلی بهم فشار آورده.
نمیدونم دلیل این همه حماقت چیه. دوستانم منو از باهوش فراتر و حتی نابغه میشناسن. حتی کودکیم صدام میزدن فیلسوف کوچولو... یادمه تو مدرسه طراحی تمامی نقشه های شیطنت و فرار و گریز و اغتشاش و شورش به عهده ی من بود. کاش کمی از این هوش و ذکاوت رو واسه خدایی شدن داشتم. واسه انجام کارهای خوبی که دیگه برام شده یه آرزو.
هیچ وقت یادم نمیاد این بدی ها لحظه ای خوشحالم کنه و همیشه سریع پشیمون میشدم. نمیدونم چرا بعد این همه سال برام عادی نمیشن که حداقل عذاب وجدان نداشته باشم که دیوونه شم.
هیچ وقت آرزو نکردم بد باشم. همیشه ناخواسته بوده. یا از نادانی ، یا از صدایی که در ذهنم میکوبه و انگار تا به خواسته اش عمل نکنم راحتم نمیکنه.
چرا زنده ام؟ چرا باید باشم؟ چرا اون خدایی که انقدر خوب و مهربونه و انقدر به بنده هاش لطف داره، کار منو خلاص نمیکنه که دیگه گناه نکنم و کمتر شرمنده اش بشم؟
من 23 سالمه. اصلا تکلیف و آخر و عاقبت همچین دختری چیه؟ خواستگار های خیلی خوبی دارم، به خیالشون من عاقل ترین و نجیب ترین دختر دنیام.... اما هیچوقت بهشون فکر نکردم که آرزو هاشون رو تباه نکنم. من میتونم همسر خوبی باشم؟ میتونم مادر باشم؟ همسر بودن و مادر بودن القابی مقدس و سزاوار تر از وجود منند. منی که هر چه یک مسلمان، نه یک خدا پرست، یک انسان نباید باشه رو بودم و هستم.
اعتراف میکنم بیشتر از این نتونستم و کم آوردم. امشب کم آوردم، دیشب کم آوردم و هرشب روزی رو که با هزار امید و آرزو شروع میکنم کم میارم.
من دیگه خسته شدم. شما بگید:
چه کنم؟
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله ی خودروست...
...........................................
من قبلا با یه نام کاربری پست زدم که نه نام کاربری یادم میاد، نه رمز، نه تاپیک نه حتی مطمئنم که اینجا بوده. اگه قبلا هم واستون پر حرفی کردم پیشاپیش معذرت.
علاقه مندی ها (Bookmarks)