من تازه واردم میخواستم راجع به گیر و گرفتاری های زندگیم و مشکلاتم باهاتون حرف برنم ایا کسی میتونه منو راهنمایی کنه خیلی خسته ام...
- - - Updated - - -
من یه ادم بی اراده و سست عنصر با ارزوهای بزرگ هستم رشته ی دبیرستانم تجربی بود دانش اموز متوسطی بودم البته متوسط رو به بالا کارم فقط درس بود مدوسه و دوستام کماکان تو خونه یه سری مشکلات داشتم از جمله بیکاری پدم اعتیاد پدرم گیر و گرفتاریای مالی اما شاد و پر انرژی بودم و یه عالمه اهداف قلنبه سلنبه داشتم ولی از سوم دبیرستان به خاطر مشکلاتی که تو خانواده به وجود اومد علاوه بر مشکلات گذشته میتونم بگم سقوط کردم از لحاظ روحیه انرژی امید و.... و از اون به بعد شدم یه ادم جدید یه ادم دو قطبی یه روز اروم بودم یه روز بی دلیل دلشوره میگرفتم و فکرای بد سراغم میومد و با توجه به اینکهاز قبل ادم حساس و فوق العاده احساساتی و عاطفی بودم و هستم خصوصا در رابطه با خانوادم خلاصه به جایی رسیده بودم که گاهی شدیدا دلشوره میگرفتم مثلا یک سال تمام اونم در حالیکه سال اولی بود که داشتم واسه کنکور میخوندم همش حس میکردم که قراره مامانم بمیره اون سال مامانم پاهاش درد میکرد و ورم کرده بود و من فکر که سرطان داره و این ترس شب و روز با من بود شاید برای شما مسخره باشه اما من یه مدت طولانی رو اینجوری زندگی کردم بابام دنبال گرفتاریای خودش بود مامانم سرش به کار خودش گرم بود بعد من تمام فکر و ذکرم خانوادم بود و مشکلاتشون اگه بخوام جزییات رو بنویسم خیلی طولانی میشه فقط در همین حد بدونید که به عنوان یه پشت کنکوری هیچ ساپورتری نداشتم حتی از لحاظ عاطفی و هر روز به اهداف و ایندم فکر میکردم ولی دریغ از تلاش اصلا روحیه ایی برای درس خوندن نداشتم از همه بدتر حتی یه جای اروم و مناسب برای مطالعه نداشتم با تمام این اوصاف همه اون روزا گذشت تا اینکه من دانشگاه پیام نور رشته مترجمی قبول شدم وعلی رغم تمام رویاهم ثبت نام کردم زبانو دوست داشتم ولی از پیام نور متنفر بودم و هستم اینکه بعد از دو سال پشت کنکورموندن با هدف فیزیوتراپی تو یه دانشگاه تاپ پیام نور قبول شی یعنی شکست حالا بعد از دو سال درس خوندن تو پیام نور در صورتیکه باید ترم چهار باشم ترم سومم میدونید چرا چون جوگیر شدم و اومدم همزمان با دانشگاه واسه کنکور خوندم چون پیام نور ارضام نمیکرد نه تنها دوباره کنکور قبول نشدم بلکه به خاطر اینکه طبق چارت درسی پیش نرفتم یه ترم عقب افتادم و بازم شکست خیلی خسته ام روزامو با رز مرگی سر میکنم حوصله هیچ کاری رو ندارم از هیچی لذت نمیبرم دیگه هیچ امیدی به هیچ چیز ندارم اینده ادامه تحصیل ازدواج کار موقعیت اجتماعی هیچی برانگیخته ام نمیکنه هیچی منو به وجد نمیاره تو سن ۲۲ سالگی احساس پیری و دلمردگی میکنم خیلی بی عرضه ام من حتی نمیتونم یه کار کوچکو رو برنامه و منظم انجام بدم حتی دیگه نماز نمیخونم نمیتونم صبح زود از خواب بیدار شم نمیتونم خوب درس بخونم حتی دیگه از کتاب خوندنم لذت نمیبرم که یه زمانی بهترین سرگرمی بود واسم اگه اینجوری پیش برن همین پیام نورم از دست میدم از درجا زدن خسته شدم از همین حالا دارم واسه ارشد رویا پرداری میکنم ولی کو عمل؟یکی به من بگه چیکار کنم از کجا زندگی کردن رو شروع کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)