به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 مهر 94 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1392-12-02
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    214
    امتیاز
    2,764
    سطح
    32
    Points: 2,764, Level: 32
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    839

    تشکرشده 437 در 171 پست

    Rep Power
    0
    Array

    از رویا بافی خسته شدم دلم شور آینده رو میزنه

    سلام دوستان عزيز همدردي دلم براي اينجا و بچه ها تنگ شده بود اميدوارم که حال همتون خوب باشه و خوش باشيد .

    اين مدت نبودم رفته بودم به يک روستاي کوهستاني که به اينترنت دسترسي نداشتم .
    همه چي خوب بود واز خدا خيلي ممنون بودم که تونستم از تهران دور باشم من عاشق کوه هستم و از بچه گي دوست داشتم برم روستا زندگي کنم .

    ولي من انقدر بد شانس و بدبختم که اونجا هم يه اتفاقاتي برام افتاد که خيلي به هم ريختم و افسرده تر شدم . .

    اونجا زود دوستايي پيدا کرديم مامانم يه هم صحبت پيدا کرد منم باهاشون خوشحال بودم آدماي مهربوني بودن همه فقط تابستون ها به اون روستا ميرفتند چون زمستون ها خيلي سرد ميشد و هنوز گاز کشي نشده بود .

    تصميم گرفتم اونجا کارايي که هميشه دوست داشتم رو انجام بدم ولي باز هم اونجا محدوديت بود
    ولي نا اميد نشدم گفتم خب حالا عيب نداره فرصت زياد ه صبور باش .

    ميرفتم بيرون قدم ميزدم ولي آخه چقدر ديگه دست خواهر کوچيکمو بگيرم برم پياده روي . اونجا سرگرميشون چي بود کوه و اسب سواري .کلي باطبيعت عشق ميکردند .
    من هم خوشحال بودم . اما هميشه همه چي بر وفق مرادت نيست . هميشه اتفاقاتي ميوفته که آزارت بده.

    من خاله ندارم . يه عمه دارم و يه عمو ويه دايي همشون هم از ما دورند سالي يه بار ميبينمشون رابطه ي صميمي باهاشون نداريم همه شون به يه دليلي ازمون دورند

    . اينجا خيلي زود با خانواده اي دوست شديم من هميشه حسرت داشتن يه خاله و عمه ي مهربون رو تو دلم داشتم اکثر دوستام انقدر دورشون شلوغه و من بين اونا از همه تنها ترم ولي عوضش خودمون پر جمعيتيم 5 تا بچه ايم ولي من باز هم تنهام هميشه .خلاصه که اونجا خاله و عمو و دايي پيدا کردم

    من هر کاري دوستدارم انجام بدم تو ذوقم ميخوره دوست ندارم شکست بخورم من از بچه گي عاشق اسب بودم بهترين و باکلاس ترين ماشين هم بهم بدن ذوق نميکنم اما اگر بهم يه اسب بدن
    ديگه هيچي نميخوام

    تا حالا تجربه ي سوار کاري نداشتم اما اصلا نميترسيدم برادر زاده ي همون دوستمون که باهاشون آشنا شديم تو روستا اسب داشت من خودم روم نشد بگم ميخوام سوار شم
    مامانم گفت پونيو خيلي اسب دوست داره بهم اسرار کردند برم سوار شم . نميتونستم اسبو راه بندازم صاحبش ميگفت چون سوار کار نيستي ميفهمه نميره وقتي خودش به راه مينداختش
    تقريبا تند ميرفت و ميتازيد البته نه خيلي زيادم تندها اونجوری که فکر میکنید که پرت میشدم ! ولی دور زدنم بد نبود خاله که ميگفت بلديا خوبه نميترسي خودش ميترسيد سوار نميشد

    ولي من عاشق اسبم .


    اون روز که سوار شدم بابام نبود ولي چند هفته بعد که گذشت جلوي بابام سوار شدم نميدونم استرس گرفتم يا چون قبلش برادرم که 13سالشه افتاد ترسيدم بيوفتم سوار شدم خوب نبودم فکر کنم دور زدنم خوب نبود اسب بدبخت روگيج کرده بودم هل شده بودم وقتي اومدم از اسب پياده شم پام پيچ خورد افتادم . بابا گفت ااااااااا چرا خودتو ول کردي يجوري گفت انگار که دست من
    بود يهو پام پيچ خورد خب !

    جلوي دو تا مرد کلي ضايع شدم خواهرم که 11 سالشه سوار شد ازون حسابي تعريف کردند که عالي بود وقتي ميخواست پياده شه بابام بهش گفت مثل پونيو خودتوول نکي منم لبخند زدم ولي دلم شکست.... صاحب اسب يا همون مربي هم برگشت گفت نه خب اون بنده خدا هم سوار کاري نکرده تا حالا که من دوباره لبخند زدم و شرمنده شدم ولي بازهم سوار شدم با اينکه پام درد ميکرد .

    ولی انقدر بد شانسم که اندفه از روي اسب پرت شدم پايين .
    با اينکه ناراحت بودم و شرمنده اما بازم بعد از اينکه خودشون سوار شدند من رفتم يکم ديگه سواري اسب بيچاره کلي عرقش در اومده بود مجبور شدم پياده بشم

    من احمق گفتم بابام که هست سوار شم ولي اشتباه کردم آبروشو بردم انقدرم که باصاحب اسب رفيق شدند هم بابام هم برادرم هم خواهر کوچيکم فکر کنم تقريبا هم سن و سال منه19
    ميدونيد بچه هاي مردم همه زرنگند وباعرضه فقط من بي عرضم .

    ميدونم به هيچي من افتخار نميکنه از بچه گيم خيلي ضايعم کرده . حتي بينيمم بابام مسخره ميکردد وقتي 14 ساله بودم ....ازش کینه به دل دارم

    احساس خجالت و بي عرضگي بهم دست داده انگار خورد شدم

    بابام جلوي يه پسر جوون ضايعم کرد حتما وقتي پرت شدم پايين کلي بهم خنديدند انگار من بچش نيستم من همينجوريش خجالتي هستم فکر ميکنم خيلي طفلي به نظر اومدم ديگم نميخوام سواراون اسب بشم

    اميد دارم به روزي که خودم صاحب تمامه چيزايي که آرزوشو داشتم بشم ولي آخه کي من همش دارم تو رويا زندگي ميکنم .

    حتي براي ازدواجم هرکي سر راهم قرار ميگيره خيلي با اون کسي که تو ذهنه من هست فرق داره . اصلا نميتونم بپذيرم هميشه يکي دوستم داشته که من اصلا ازش خوشم نيومده . ومن هم
    که تا حالا خيلي کم پيش اومده از کسي خوشم بياد ولي وقتي هم به کسي علاقه داشته باشم اون اصلا منو نگاه هم نميکنه . بعد من به خودم توهين ميکنم که جذاب نيستم من زياد خوشکل نيستم . با اينکه خيلي ها از چهره ام تعريف ميکنند .

    راستش موضوعی که خیلی بهمم ریخت اینه که منو به يه آقاي 33 ساله معرفي کردند منو ديدخيلي از من خوشش اما من که خبر نداشتم اومده منو ببينه اما وقتي بهم گفتند داشتم دق ميکردم هم
    سنش زياد بود هم يکم چاق بود دماغشم عمل کرده بود من خيلي بدم مياد يه پسر بره دماغشو عمل کنه واسه دخترا بد نيست ولي پسرا به نظرم خيلي سوسول بازيه .

    تيپ و ظاهرش رونپسنديدم من نميگم زشت بود من نميپسنديدم .خودم قد و وزنم متناسبه قيافمم به نظر خودم معموليه ولي خيليا ميگند خوشگلم با نمکم با اينکه خودم اصلا اعتماد به نفس ندارم .ولي اگه يکم خوشگل تر بودم راحت تر ميتونستم کسي که دوستدارم رو عاشق کنم . مردا هميشه به دنبال يه دختر خيلي از خودشون زيباتر و جوون تر هستند .

    اون اقا فکر ميکرد بامن صحبت کنه و من بهش فرصت بدم ميتونه راضيم کنه خيلي به خودش مطمئن بود بوتيک دار ه توي شهر آمل برا همين خيلي زبون بازه اما من از زبون باز ها خوشم نمياد
    خيلي راحت بهش فهموندم که به دل من ننشستيد هي ميپرسيد چرا مثلا بگيد چه جور کيسي تو ذهنتونه من الکی ميگفتم بهش فکر نکردم .

    من صبوری میکنم همش 19 سالمه .ولی با بابام مشکل دارم میخوام راحت بشم. مامانم ميگفت نباید اينجوري ميگفتي دلشو شکستي آهش ميگيرتت البته شايد شوخي ميکرد من ميخوام عشق دوطرفه رو تجربه کنم اما نميشه چرا انقدر بد بختم نکنه تقاص بدم. اصلا عشق یک طرفه کابوسه وحشتناکه !
    همش رویا بافی میکنم دلم خوش شه .

    ببخشید خیلی طولانی شد دلم خیلی پر بود به هیچکس دیگه هم نمیتونم اینارو بگم.

  2. 3 کاربر از پست مفید پونیو تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), m.reza91 (سه شنبه 31 تیر 93), meinoush (سه شنبه 31 تیر 93)

  3. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    سلام جوجو خوبی ؟
    :)
    فدا سرت
    منم حساسم. ولی قبول کن که خودت حساسی و توی رفتارات تا حد ممکن حساسیت ها تو دخالت نده. هیچ عیبی نداره که اشتباه کردی تو پیاده شدن. اصلا مهم نیست. دلیلی نداره که ادم بلد باشه همه چی رو خوب تو که خیلی هم زود یاد گرفتی

    از اون مرده که می گی خوشت نیومده و رد بوده از نظرت فکرشو نکن
    اما کلا خواستی یکی رو رد کنی خیلی با احترام این کارو بکن
    خواستگاری همهمینه دیگه هی میان تا یکی رو خودت بخوای
    خیلی هم خوبه که رفتی سفر. بیشتر برو بیشتر خواستگار پیدا شه.
    تو هر سفر یه چیزی یاد می گیری
    موفق باشی

  4. 5 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    asemaneabi222 (سه شنبه 31 تیر 93), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), m.reza91 (سه شنبه 31 تیر 93), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 01 مرداد 93), پونیو (سه شنبه 31 تیر 93)

  5. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    191
    Array
    با سلام و عرض خیر مقدم پس از یک مدت طولانی
    وقتی به نوشته هایی که در مورد سفر نوشته بودید فکر میکردم ،دیدم چقدر خوش گذشته؛ در مقابل تمام این رویداد های مثبت، شما یه اتفاق ساده رو بزرگ کردید. اولین مسئله اینه که چرا شما خودتون رو از دید پدرتون مورد قضاوت قرار میدید؛ این کار غلطه ، صرف نظر از اینکه اصلا اهمیتی نداره که ایشون به شما افتخار کنه یا نه (چون ایشون شخصیت و هویت خودش رو داره و آنچه که باعث افتخارش میشه رو خودش باید برای بدست اوردنش تلاش کنه نه دیگران) ،شما چرا به یه همچین چیزی احتیاج دارید (یعنی اینکه پدرتون به شما افتخار کنه)؟ شاید تمام مشکلات شما یه چیز بیشتر نباشه! و اون همین احتیاج داشتن به تایید دیگران هست، البته مشکل از اون جایی شدت میگیره که حتی اگه همه هم شما رو تایید کنند خودتون آخرین نفری هستید که با تایید نکردن خودتون ،خط بطلان روی همه چیز میکشید(مثل قضیه ی چهره و بینیتون). باید هم ضعف هاتون و هم نقاط قوتتون رو بپذیرید و همین طور بدونید هیچ دلیلی نداره که شما بدون هیچ ضعفی باشید چون یه انسان هستید ،اگه خوب یه بازنگری به خودتون بکنید متوجه میشید که شما نقاط مثبت زیادی هم دارید ولی یکی دو تا مسئله ی کوچک و بی اهمیت رو اینقدر تقویت و بزرگ میکنید که جلوی چشم شما رو به خوبیاتون میگرند.
    تفکر فعلیتون رو کنار بگذارید؛ این که شما یه آدم بی عرضه هستید،هیچ کس دوستون نداره چون لایق دوست داشته شدن نیستید،زشت هستید،تمام عیب های دنیا مال شماست و خلاصه اینکه هیچ چیز مثبتی توی شما نیست. بعد سعی کنید هم ویژگی مثبت و هم ،بعضا ویژگی های منفیتون رو شناسایی کنید و همشون رو به عنوان بخشی از شخصیتتون بپذیرید(نه فقط منفی ها رو).بدونید که فقط و فقط خودتون مسئول تمام ابعاد زندگیتون هستید و اگر رفتار دیگران روی شما تاثیر میگذاره خودتون دارید این اجازه رو بهشون میدید، پس بازم خودتون مسئول هستید.نقشه ی راه آیندتون رو بر اساس نقاط قوتتون تنظیم کنید و انشاءالله ،اجرا با افق آینده ای روشن.
    من فکر می کنم مشکل شما یه مسئله حل شده و عمومی باشه ؛ پیشنهاد میکنم از مشاوره ی تخصصی سایت کمک بگیرید .
    موفق باشید
    من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم / هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود




  6. 5 کاربر از پست مفید m.reza91 تشکرکرده اند .

    asemaneabi222 (سه شنبه 31 تیر 93), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), meinoush (سه شنبه 31 تیر 93), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 01 مرداد 93), پونیو (پنجشنبه 02 مرداد 93)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 مهر 94 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1392-12-02
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    214
    امتیاز
    2,764
    سطح
    32
    Points: 2,764, Level: 32
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    839

    تشکرشده 437 در 171 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مرسی مینوش جونم .
    بابای من معتقده بی عرضه ام به مامانم گفت بچه هات عرضه ی هیچ کاری رو ندارند . من میخواستم ازش بخوام اسب بخره ولی چون افتادم نمیتونم دیگه همچین چیزی بخوام . تازه دوربینمم خراب شده اصلا نمیدونم چطوری کی کجا اونجوری داغون شده گارانتیشم تموم شده خب بی عرضه و بی لیاقتم دیگه اومدم تهران بدم درستش کننداصلا نه دوست دارم تهران بمونم نه دوستدارم برگردم به اون روستا انگار ازونجا هم بدم اومده هر جا واسم اتفاق بدی بیوفته ازش فرار میکنم .

    خیلی آبروریزی بود به نظرم همش تو ذهنمه که افتادم که نتونستم خوب سوار کاری کنم که خواهر م که۸ سال ازم کوچیکتره بهتر از من بود دارم حسود میشم بچه میشم لوس و حساس میشم بابای من خیلی غریب دوسته پسری که سوار اسبش شدیم حتی به اون هم انگار دارم حسادت میکنم بچه های مردم همیشه تو ذهن بابام بهترند .

    پام چون پیچ خورده بود میلنگیدم هر بار که پامیشدم راه برم حس حقارت بهم دست میدادمثل طفلی ها مامانم که برگشت گفت دستشو میگرفتی وقتی داشت پیاده میشد گفتم نه برا چی بگیره من شل اومدم پایین حتما باید جلوی بابا م میوفتادم وگرنه اونروز که بابا م نبود چرا نیوفتادم ؟

    ممنون آقا ی ام.رضا . دقیقا حتی اگه کسی هم منو تایید کنه بازم خودم به خودم گیر میدم من یه مسأله کوچیک رو بزرگ کردم ولی باور کنید خیلی بهم میریزم کلی گریه کردم کلی دلم شکسته چون من عاشق اون کار بودم . نه که دیگه نخوام سوار شم وبترسم چون افتادم نه ! فقط دیگه خجالت میکشم سوار شم خب خجالت هم یجور ترسه دیگه بستگی داره جلوی چشم کیا سوار بشم !

    من نمیخوام مثل طفلی ها به نظر بیام میخوام مرد باشم محکم باشم !

  8. 3 کاربر از پست مفید پونیو تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), m.reza91 (سه شنبه 31 تیر 93), meinoush (سه شنبه 31 تیر 93)

  9. #5
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    پونی رضا نظر خوبی داد به نظرمنم خوبه یه ماه اشتراک ازاد بگیری از کارشناسا راهنمایی بخوای برای خجالت ترس اعتماد بنفس و این چیزات. شاید راه حل های خوبی بدن. تو هم سنی نداری به راحتی می تونی از راهنمایی هاشون استفاده کنی و دیگه هم نگران اینده نباشی.

  10. 2 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), پونیو (پنجشنبه 02 مرداد 93)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام خانم پونیو. راستش هر کسی توی مقیاس و سطح خودش مشکلات خاص خودشو داره اینو اول گفتم بگم که قبول دارم ولی می دونید چی هست ؟؟

    شما احتمالا خدا رو شکر باید از رفاه نسبی خوبی برخوردار باشید ..از نوشته هاتون و یه سری چیز ها لااقل این طور به نظر من اومد.. شما خیلی بیش از حد حساس هستید نمیدونم باورتون میشه حتی عنوان موضوعتون رو دوباره بخونید می بینید واقعا با مشکلتون شاید زیاد در ارتباط مستقیم نباشه...

    این که شما از روی اسب می افتید و سوار کاری بلد نیستید اصلا به این معنا نیست ابروی پدرتون رو بردید !!! در واقع این شما هستید که فکر می کنید وای الان من از اسب افتادم یه فاجعه ای رخ داد..شما از اسب خوردید زمین چون سوار کاری بلد نبودید..خواهرتون از اسب نیفتادند چون اصولا استعداد بهتری فقط توی این زمینه داشتند..باز شما توی یه زمینه ی دیگه استعداد ارید شک نکنید خدا این طوری ادما رو افریده و هر کسی توی یه چیز خاصی استعداد داره... مثلا من توی ورزش های گروهی فوق العاده داغون هستم و از بچگی هم متوجه این قضیه شدم !! در عوض در ورزش های انفرادی خیلی خوب هستم !! و همش بر میگرده به روحیم چون توی ورزش های جمعی فکر میکنم بقیه از من بهترند و.. نا خودگاه روی کارم تاثیر میزاره..در صورتی که اگه همون ورزش گروهی رو با افرادی بازی کنم که هیچی بلد نیستند و در واقع مثل هم هستیم ستاره میشم !! چون یه حسی بهم میگه بهترینی !!

    راجب ازدواج نمیدونم واقعا چه کسانی یه فردی 33 ساله رو به یه دختر 19 ساله معرفی میکنند !! امیدوارم پدرو مادرتون نبوده باشند !! من یه بنده خدایی رو میشناختم تک دختر بود..وضع مالیشون توپ..این خانم چند پیش با یه اقایی ازدواچ جرد ده سال از خودش بزرگتر ولی پسره پولدار تر از دختره و صاحب کارخونه هست باباش و.. ولی طرف مشخصه که پیر پسره و همه میگن اینا برای پول بوده و.. اون دختر خانم چون اصولا طوری تربیت شده بود که نمیتونست بر خلاف نظر خانوادش اقدام کنه و درسته به طور سر سفره عقد ننشسته ولی من بعید میدونم با میل صد درصدی خودش بوده باشه..به هر حال توی امر ازدواج لطفا به این چیزا دقت کنید.. و سعی کنید مورد هایی که بهتون اشنا میشند حداقل یه تفاوت سنی نهایت 7 سال باشه نه بیش تر ...

    بعدش هم شما هنوز سنی ندارید میگید برای ازدواج اونی که میخواستید نیومده..مطمئن باشید به موقعش میاد..شما کلا سعی کنید به هیچ مردی دلباخته نشید..هر چند سخته ولی این راه درسته..صبر کنید انتخاب بشید بعدش راجبش فکر کنید..شما احتمالا از افرادی که خوشتون اومده خیلی سر تر بودند و حالا توی هر چی یا توی باغ ازدواج نبودند بعدش سریع به خودتون می گیرید نکنه من مشکلی دارم !!! در صورتی که اصلا این طوری نیست

    باور کنید همون زمین خوردنتونهم به خاطر استرس بوده..من اوایل راننگی جلوی بابام خیلی راحت و ریلکس بودم انگار کلی تجربه دارم و. ولی با سایر افراد که بودم همچنی استرس بهم وارد میشد و می اومدم بهتر رانندگی کنم بدتر داغون میکردم !!

    شما کمی اعتماد به نفس و عزت نفس دارید..که با یه سرچ ساده توی کتاب خونه ها یا اینترنت میتونید کلی کتاب و مقاله و.. دانلود کنید و روی شخصیتتون کار کنید و دنیا رو از دید دیگه ای ببنید اون وقت میبنید که شما توی ذهنتون اینا رو بزرگ نمی کردید و به خودی خود اون طور نبوده که شما فکر می کردید.

  12. 2 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), پونیو (پنجشنبه 02 مرداد 93)

  13. #7
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود

    به به بانو پونیو راه گم کردین از اینورا

    1.توی دور و زمانه ای که دخترای 18 و 19 ساله دنبال رژ لب و ماتیک و مدل کیف و مدل کفش و مانتو و پارتی و فیلم و سریال های ماهواره و دوست پسر و..... هستند شما دار یتوی سایت همدردی روی خودت کار میکنی تا بهتر بشی

    2.اصلا فکرشم نمیکردم شما 19سالت باشه خدایی یه لحظه فکر کردم چشام داره اشتباه میبینه چندبار دقیق نگاه کردم تا متوجه شدم

    3.
    راجب ازدواج نمیدونم واقعا چه کسانی یه فردی 33 ساله رو به یه دختر 19 ساله معرفی میکنند !! امیدوارم پدرو مادرتون نبوده باشند !!
    بقول فامیل دور:من یکی حرفی ندارم بزنم!!!
    نمیدونم این موضوع چجوری روی شما تاثیر منفی گذاشته

    4.در مورد سوارکاری که نوشتی خوب قبل اومدن بابات خوب بودی و چیزی که اینجا مطرحه اینه که شما همش میخوای بابات بهت افتخار کنه و وقتی بابات میاد استرس میگیرت پس استعدادش رو داری فقط توی مواقع حساس نمیتونی استرس خودتو کنترلش کنی
    والا توی فامیلامون اکثر دخترا حتی از کرم های کوچیکم میترسن یکیشون سوسک پلاستیکی بندازی روش خدایی غش میکنه ویبره میبره با اینکه میدونه پلاستیکیه بعد شما سوار اسب میشید!!!!خدایی خیلی دل داری اینکارو انجام میدی نترسیدی ازش بلایی سرت بیاره یا اینکه بندازت زمین؟!!

    بعدشم اخه دختر تو 19سالته واسه چی داری به شووهر فکر میکنی؟!الان وقت ازدواجته اخه؟بزار حداقل بشی 24یا25 بعد بشین به اینچیزا فکر کن بعدشم قرار نیست هرکی بیاد خواستگاری شما جواب مثبت بدید اگه اینجوریه پس توی اینهمه مدتی که اومدی سایت همدردی و مشکلات کاربرها را خواندی و خودتم خیلی خوب راهنمایی کردی حق ندارم بپرسم ازت چی یاد گرفتی؟

    پ.ن:خود من 30 سالمه و مردم ولی تصدیق ندارم ماشین پدرخانوممو بگیریم همسرم رانندست منم کنارشم یا وقتی مهدیه سادات هستش من میرم عقب میشینم توی بغلم میگیرمش یا بخاری رو همسرم وصل میکنه بلد نیستم کارهای کوچیک فنی رو انجام بدم الان بنظرت باید چیکار کنم اعتماد بنفسمو از دست بدمو خجالت بکشم؟!!!
    بازم میگم همینقدر که توی این سن و سال کم فقط 19 سالته!!!بلند میشی وقت میزاری میای سایت همدردی این یعنی خودش کلی از هم سن و سالات فهمیده تر و عاقلتری

    - - - Updated - - -

    خیلی دوست دارم بچه هایی داشته باشم وقتی به سن شما میرسن مثل شما مصباح الهدی شیدا دختر بیخیال نوپو صبوری reihane_b میشل مینوش kamelia و بقیه بانوان تالار باشن که قبل انجام کاری بیان و مهارت های لازمو یاد بگیرن و شمورت کنن با دوستان و افراد متخصص و باتجربه خیلی بهتر از اینه که همش دنبال مدل موی جدید و آرایش جدید و رنگ سال و فیلم و پیامک بازی و ..... باشه ایشالله که اینجوری بشه
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  14. 2 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    meinoush (پنجشنبه 02 مرداد 93), پونیو (پنجشنبه 02 مرداد 93)

  15. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 مهر 94 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1392-12-02
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    214
    امتیاز
    2,764
    سطح
    32
    Points: 2,764, Level: 32
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    839

    تشکرشده 437 در 171 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آقای فدایی یار ممنونم از جوابتون .استعدادمن در زمینه ای بود که الان دیگه نداررم اون استعداد رو از گفتنش ترسیدم اینکه بی استعداد شدم واقعا وحشتناکه میخوام کارای جدید تر یاد بگیرم اما جنبه ی زمین خوردن رو ندارم. درباره ی اعتماد بنفس من هر چی سعی میکنم نمیشه عادت کرده ذهنم به تلقین منفی که من زشتم بی استعدادوبی عرضه ام هر کی هم ازم تعریف میکنه به نظرم لطف و تعارف و این چیزاست. شاید باید صبور تر باشم . اعتماد به نفسم چیزی نبوده که زود از دست بره که الان زودم به دست بیاد یادم نمیاد کی اعتماد بنفس داشتم انگار از بچگی همینجوری بودم !

    من باز هم تلاش میکنم ولی از خدا میخوام که کمکم کنه حداقل به من ثابت کنه که من هم بهترینم دیگه خودم که با خودم تعارف ندارم الکی از خودم تعریف کنم .شاید دیگران هم از ته دل بگند . من فکر میکنم تعارفه.

    سلام آقای خاله قزی من که نمیتونم ازینجا دل بکنم مشکلاتم با اینکه کوچیک هست ولی وقتی ررو دلم سنگینی میکنه اینجا راحت خودمو تخلیه میکنم حرفایی که نمیشه به مادر یا پدرت بگی چون میگند لوسی و چقدرممنونم از همتون که وقت میزارید و دردودل طولانی منو میخونید

    شاید من لوسم؟! اما نه نه از من لوس تر زیادند وقتی دخترای دیگرو میبینم میفهمم من خیلی مرد م یه ناخن نمیتونم بلند کنم ! یا یه ملخ رو بادستم بلند کردم انداختم اونور یکی دید گفت مگه میشه یه دختر همچین کاری کنه خب یه ملخه کوچولو و خوشگل بود یعنی من انقدر ترسو، سوسول ونازنازی به نظر میام ؟! خدا نکنه .

    یا شایدفکر کنید خیلی بابا مامانم لوسم کردن ناز ونوازشم کردند که من لوس شدم اصلا هیچوقت یادم نمیاد فقط عید به عید همدیگرو بغل میکنیم روبوسی میکنیم . بابای من دخترای مردم داخل شهر تهران رو چه پایین شهر چه بالا چه مرکز شهر رو ندیده چون شغلش جایی هست که همش مرد میبینه محل کارش خارج از شهره تو یه دنیای کاملا مردونه . من رفتم به اون روستا گفتم چرا خدا منو اینجا به دنیا نیاورد ه . اگر یه دختر سوسول ناز نازی بودم دوست نداشتم توی روستا زندگی کنم .

    به ازدواج هم اگر فکر کردم بهش به خاطر اینه که میخوام تنها نباشم چون خانوادم منو نمی بینند چون پیششون ارزشی ندارم . ولی تا اعتماد بنفسم رو نبردم بالا ،تا یه هدف خوب پیدا نکردم ، تا سر کار نرفتم و تا واقعا عاشق نشدم اونم عشق از روی شناخت؛ ازدواج نمی کنم که من هنوز زن زندگی نیستم نمیخوام کسیو بدبخت کنم !

    آخیش بالاخره موفق شدم جوابمو ارسال کنم !
    ویرایش توسط پونیو : پنجشنبه 02 مرداد 93 در ساعت 01:39

  16. 2 کاربر از پست مفید پونیو تشکرکرده اند .

    meinoush (پنجشنبه 02 مرداد 93), تیام (پنجشنبه 02 مرداد 93)

  17. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    ولی تا اعتماد بنفسم رو نبردم بالا ،تا یه هدف خوب پیدا نکردم ، تا سر کار نرفتم و تا واقعا عاشق نشدم اونم عشق از روی شناخت؛ ازدواج نمی کنم که من هنوز زن زندگی نیستم نمیخوام کسیو بدبخت کنم !
    من از این چرندیات به خودم گفتم وقتی جوون بودم الانم تنهام
    لطفا اینارو نگو
    ازدواج کن
    اما با شخص مناسب
    اصلا هم خودتو محدود نکن که اول فلان کنی بعدا ازدواج
    هر وقت ادم مناسبت پیدا شد ازدواج کن
    لطفا یه اشتراک ازاد هم بگیر در مورد اعتماد به نفس و حساسیت و هر چی که می خوای یه تاپیک بزن راهنمایی بگیر.

  18. 3 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    m.reza91 (پنجشنبه 02 مرداد 93), پونیو (پنجشنبه 02 مرداد 93), تیام (پنجشنبه 02 مرداد 93)

  19. #10
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 مهر 94 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1392-12-02
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    214
    امتیاز
    2,764
    سطح
    32
    Points: 2,764, Level: 32
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    839

    تشکرشده 437 در 171 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مینوش جان تو خیلی به خودت سخت گرفتی عزیزم انقدر خوب و مهربون و عاقلی که لیاقت بهترین هاروداری . منم آدم غیر قابل تحملی نیستم که کسیو بدبخت کنم آره نباید این جملرو میگفتم خیلی بار منفی داره فقط میخوام بیشتر رو پای خودم بایستم و مستقل شم و مفید باشم از همه مهم تر اعتماد بنفسمو ببرم بالا این خیلی مهمه وقتی اشتباه میکنم و سرزنش میشم به کل خودمووو میبازم بابام واقعا با من مشکل داره من همیشه هم پیش اون خراب کاری میکنم دیگه نمیخوام جلوش اشتباه کنم خدااا آخه یه خراب کاری دیگه کردم گفت انقدر هیچ کاری نمیکنی یکار هم میای انجام بدی خراب کاری میکنی راست میگه خیلی حواس پرتی کردم و خراب کاری عجیبی بود که نمیدونستم باید چطوری جمعش کنم که نفهمه من خیلی جوونم ولی از یه پیرزن ۷۰ ساله حواس پرت تر و فراموش کار تر شدم همش تپش قلب استرس دلشوره حالت تهوع دلم ضعف میره نمیتونم غذا بخورم به کجا میخوام برسم کجا میخوام کار کنم اصلا عرضه دارم برم سر کار که انقدر بابام نزنه تو سرم حالا نکنه سر کار برم اشتباهی کنم بدتر ازبابام باهام رفتار کنند ..

  20. کاربر روبرو از پست مفید پونیو تشکرکرده است .

    تیام (پنجشنبه 02 مرداد 93)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خواسته ای که به رویا تبدیل شد:خارج رفتن
    توسط ساره1 در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: دوشنبه 02 اردیبهشت 92, 23:42
  2. پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: شنبه 23 اردیبهشت 91, 13:44
  3. خواسته‌ها‌ی ویران‌کننده و راه‌های دوری از آن‌ها
    توسط shad در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 23 خرداد 89, 16:37
  4. چرا در خواستگاری مهریه بالا می گوید
    توسط محمدابراهیمی در انجمن خواستگاری
    پاسخ ها: 182
    آخرين نوشته: جمعه 27 آذر 88, 11:02

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.