نوشته اصلی توسط
نیکا88
دیشب سنگ تموم گذاشتم عصر دیروز با دخترم رفتم بازار واسه مهرداد ست چرم(کیف پول و ...) با یه تیشرت شیک خریدم تو یه کارت پستال متن عاشقانه نوشتم. کیک هم درست کردم متاسفانه قالب قلب نداشتم کیک دایره ای در اومد ژله میوه با سالاد پاستا هم درست کردم سر نماز به خدا گفتم خدایا تو از دلم باخبری هوامو داشته باش نذار زندگیم از هم بپاشه خودت کمکم کن درسته من دارم جهاد میکنم ولی میترسم ببرم زن پیامبر نتونست تحمل کنه من که بنده ناچیزی بیش نیستم بهم صبر بده.
من و نیکا میز رو چیدیم بیشترش به سلیقه نیکا بود دو تا شمع صورتی رو تو جاشمعی گذاشتم و خودم رفتم حسابی تیپ زدم خودمو تو آینه نگاه کردم گفتم زن به این خشگلی چرا بخودت نمیرسی:) دخترم پشت سرم بود میخندید به من گفت منم خشگل کن با اینکه دوست نداشتم ولی دلش رو نشکوندم گفتم فقط همین یه بار اونم قبول کرد.بعد از اتمام کارم بهش گفتم نیکا بهت حسودیم میشه از من خشگلتر شدی.چقدر خوشحال شده بود.
شوهرم رسید سریع برقا رو خاموش کردم و شمع رو روشن کردم از بس استرس داشتم نمیدونم چرا این شمع روشن نمیشد دستام میلرزید سریع رفتم تو اتاق شوهرم اومد خونه گفت اشتباهی اومدم!!!! برقا رو روشن کرد نیکا رفت بغلش مهرداد گفت این عروسک خشگل رو نگاه چقدر ماه شدی پس مامان کجاست؟از اتاق اومدم بیرون وقتی منو دید همینطور بهم خیره شد و گفت ببخشید شما الان باید تو آسمونا باشی اینجا تو زمین چیکار میکنی:) منم لبخند زدم اومد جلو بغلم کرد گفت* دوستت دارم نازدونه من* زیرگوشش گفتم نیکا داره نگاهمون میکنه سریع خودشو جمع و جور کرد و پیشونیمو بوسید رفت لباساشو عوض کرد اومد سر میز شام فقط به من نگاه میکرد منم لبخند میزدم بعد از شام کادوشو بهش دادم نیکا هم تیشرت رو داد از کادوها خوشش اومده بود.
صبح که از خواب بلند شدیم دستمو گرفت انگاری بغض داشت گفت قول بده همیشه کنارم بمونی منم گفتم این چه حرفیه تو مردمی به غیر از تو کسی و ندارم با صدای نیکا از اتاق رفتیم بیرون.بعد از صبحانه شوهرم گفت ناهار درست نکن میریم بیرون کل امروز رو بیرون بودیم غروب هم رفتیم شهربازی شام رو هم تو رستوران خوردیم خیلی خوش گذشت مهرداد همونی شده که آرزوشو داشتم*خدایا شکرت*
فردا هووم میاد.برام مهم نیست همین چند روز برام یه دنیا بود
*من مهردادم رو دارم*
- - - Updated
حیفم اومد اینجا ننویسم
دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
علاقه مندی ها (Bookmarks)