به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 30 از 57 نخستنخست ... 1020212223242526272829303132333435363738394050 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 291 تا 300 , از مجموع 561
  1. #291
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 تیر 93 [ 22:29]
    تاریخ عضویت
    1392-2-17
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    1,506
    سطح
    22
    Points: 1,506, Level: 22
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    123

    تشکرشده 231 در 92 پست

    Rep Power
    29
    Array
    چه جای خوبیه اینجا پر از محبت از خوندنه بعضی هاش واقعا بغض کردم منم دوست دارم واسه اولین بار بنویسم و من با شوهری رفته بودیم بیرون من از دانشگاه اومده بودم خیلی گشنه ام بود و یه کم باهاش بد اخلاقی کردم به شوهری گفتم گشنه امه گفت بیا بریم یه چیزی بخریم رفتیم فست فود من گفتم یه همبرگرمیخورم یه دونه گرفتش گفتم بیا نصف کنیم گفتش که نه من میل ندارم بزور من یه گاز زدش شوهری خیلی شیکمو تعجب کردم نخورده چند روز بعد گفتم تو چرا نخوردی گفتش آخه پول نداشتم دیدم تو خیلی گشنه اته گفتم تو بخوری نمیدونید چه حالی شدم فقط تونستم ببوسمش خیلی بغض کردم الانم از یادآوری این خاطره گریه میکنم واقعا عاشقشم

  2. 39 کاربر از پست مفید nosh nosh تشکرکرده اند .

    asemani (یکشنبه 12 خرداد 92), ava.f (یکشنبه 08 دی 92), baby (چهارشنبه 02 مرداد 92), del (دوشنبه 13 خرداد 92), deljoo_deltang (سه شنبه 01 مرداد 92), fan2gh (دوشنبه 11 شهریور 92), hana 68 (شنبه 09 شهریور 92), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), majid_k (دوشنبه 01 مهر 92), mohammad6599 (سه شنبه 25 تیر 92), mooori (یکشنبه 19 خرداد 92), mylife (یکشنبه 19 خرداد 92), omid65 (پنجشنبه 16 خرداد 92), pasta (شنبه 31 خرداد 93), Pooh (سه شنبه 22 مهر 93), rainbow69 (سه شنبه 20 اسفند 92), shapoor (چهارشنبه 02 مرداد 92), tamanaye man (چهارشنبه 26 تیر 92), فرشته من (یکشنبه 12 خرداد 92), فرشته مهربان (شنبه 26 بهمن 92), کلانتر جو (سه شنبه 24 بهمن 96), پرنده غريب (یکشنبه 12 خرداد 92), یکی مثل شما (چهارشنبه 02 مرداد 92), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), نازنین آریایی (سه شنبه 01 مرداد 92), میشل (شنبه 26 بهمن 92), مارتا63 (چهارشنبه 09 مرداد 92), مدیرهمدردی (شنبه 26 بهمن 92), مسافر زمان (پنجشنبه 16 خرداد 92), آویژه (یکشنبه 12 خرداد 92), بی نهایت (چهارشنبه 02 مرداد 92), بالهای صداقت (سه شنبه 01 مرداد 92), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), دریا72 (سه شنبه 14 خرداد 92), رها92 (سه شنبه 01 مرداد 92), راحیل خانوم (دوشنبه 13 خرداد 92), رزا (دوشنبه 24 شهریور 93), شمیم الزهرا (یکشنبه 12 خرداد 92), صاعد (یکشنبه 12 خرداد 92)

  3. #292
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    201
    Array
    ماه رمضونه و من تواناییم خیلی کم شده. بنابراین سعی می کنم خیلی از کارهای خونه رو انجام ندم و فقط ضروری ها مثل غذا درست کردن و بازی با دخترم و رسیدن به اون و ظرف شستن رو انجام میدم. کلا خونه ام ماه رمضونی خیلی کثیف، و بهم ریخته شده. دیروز همسرم مریض بود و نتونست بره سر کار و موند خونه. منم صبحانشو که آماده کردم رفتم سر کار. بعد از ظهر که برگشتم فکر کردم خونه رو اشتباهی اومدم. همه وسایل سر جاش ، خونه جارو زده و گرد گیری شده. زمین ها لکه گیری شده. حتی سطل آشغالها هم شسته شده بود. بله دیگه همسرم بزرگترین سورپرایز زندگی مشترکمون رو به نمایش گذاشته بود (اونم با حال مریضش). هیچوقت فکرشم نمی کردم بلد باشه اینکار ها رو. ممنون عزیزم.
    هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
    و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند

  4. 36 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    asemani (سه شنبه 01 مرداد 92), aysu (چهارشنبه 02 مرداد 92), baby (چهارشنبه 02 مرداد 92), del (یکشنبه 06 مرداد 92), fan2gh (دوشنبه 11 شهریور 92), hana 68 (یکشنبه 10 شهریور 92), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), majid_k (دوشنبه 01 مهر 92), mohammad6599 (پنجشنبه 10 مرداد 92), omid65 (سه شنبه 01 مرداد 92), Pooh (سه شنبه 22 مهر 93), rayehe (پنجشنبه 19 شهریور 94), sahra25 (شنبه 27 مهر 92), shapoor (چهارشنبه 02 مرداد 92), tamanaye man (سه شنبه 01 مرداد 92), taraneh89 (سه شنبه 01 مرداد 92), فرشته مهربان (شنبه 26 بهمن 92), فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), پرنده غريب (چهارشنبه 02 مرداد 92), یکی مثل شما (چهارشنبه 02 مرداد 92), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), ویدا@ (شنبه 26 بهمن 92), نازنین آریایی (سه شنبه 01 مرداد 92), میشل (شنبه 26 بهمن 92), مهربونی... (چهارشنبه 02 مرداد 92), مارتا63 (چهارشنبه 09 مرداد 92), مدیرهمدردی (شنبه 26 بهمن 92), مصباح الهدی (چهارشنبه 02 مرداد 92), بی نهایت (شنبه 26 بهمن 92), بهار.زندگی (چهارشنبه 02 مرداد 92), بالهای صداقت (سه شنبه 01 مرداد 92), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), دختر مهربون (چهارشنبه 02 مرداد 92), رویای پر کشیدن (سه شنبه 30 تیر 94), رزا (دوشنبه 24 شهریور 93), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93)

  5. #293
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    چون اکثرا به خاطر نی نی شب زنده داری می کنم صبح ها مست خوابم هر روز صبح که همسرم می خوان برن سر کار خیلی دلم می خواد بدرقش کنم اما ایشون آهسته اول بچه ها را می بوسه آخر سر هم پیشانی من رو می بوسه و بدون سرو صدا می رن.
    ویرایش توسط بی نهایت : چهارشنبه 02 مرداد 92 در ساعت 07:55

  6. 23 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    asemani (چهارشنبه 02 مرداد 92), aysu (چهارشنبه 02 مرداد 92), baby (چهارشنبه 02 مرداد 92), del (یکشنبه 06 مرداد 92), deljoo_deltang (چهارشنبه 20 شهریور 92), fan2gh (دوشنبه 11 شهریور 92), hana 68 (یکشنبه 10 شهریور 92), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), mahtab_ali (پنجشنبه 09 مرداد 93), mohammad6599 (پنجشنبه 10 مرداد 92), Pooh (سه شنبه 22 مهر 93), rayehe (پنجشنبه 19 شهریور 94), shapoor (چهارشنبه 02 مرداد 92), taraneh89 (شنبه 05 مرداد 92), فرشته مهربان (شنبه 26 بهمن 92), فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), ویدا@ (شنبه 26 بهمن 92), میشل (شنبه 26 بهمن 92), مارتا63 (پنجشنبه 09 آبان 92), مدیرهمدردی (شنبه 26 بهمن 92), بهار.زندگی (چهارشنبه 02 مرداد 92), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94)

  7. #294
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array
    بعد از آخرین دعوای سختی که با هم داشتیم؛ من با راهنمایی هایی که گرفتم، سعی کردم آرامش رو به خودم و همسرم برگردونم.
    بنابراین خیلی پیگیر این نبودم که همسرم چرا بهم ابراز محبت نمیکنه یا خودش پیش قدم نمیشه برای ابراز دوست داشتن. البته بهش حق هم میدادم. تقریبا همه چیز عادی بود و هر دو ظاهرا راضی! البته من حواسم بود و گهگاهی یه نشونه هایی به همسرم نشون میدادم. با هم حرف میزدیم، می خندیدم، می رفتیم و میاومدیم. اما اون
    عاشقانه هایی که من انتظارش رو داشتم و همیشه داشتیم؛ نبود. صبوری، محبت و آرامش و در نهایت زمان! همشون کمکم کردند تا اینکه امروز صبح
    یکی در گوشم زمزمه میکرد " تو دنیای منی، گلم، عشقم، عزیزم، ... بیدار نمیشی!" چقدر شنیدنش قشنگ بود. بعد از چند هفته، صبح وقتی خوابی، خودش به اختیار خودش!! به اراده ی محبت و عشقش! محکم که بغلش کردم، دنیا انگار توی بغل من بود. کاش هیچ وقت امروز صبح و اون نجواها تموم نمیشد!
    خدایا! شکرت! عشق دوباره به آغوش من برگشت و من خوشحالم! خوشحالممممممممممممممممممم مممممممم!
    آرزوهایم مشخص است و دست یافتنی و
    من
    برای رسیدن به آنها نهایت تلاش خود را خواهم داشت!
    و امروز
    من شاکرم! شاکرم که خداوندی دارم که
    آرزوهایم رو به من هدیه دادند و
    منه انسان
    چیزی رو نخواهم ساخت، حتی دیگر لیستی نخواهم نوشت، من!!
    من سر طاعت در برابر لیستی که به من هدیه میدهد برمیآورم.


  8. 26 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    *پرستو* (پنجشنبه 28 شهریور 92), asemani (جمعه 14 شهریور 93), ava.f (یکشنبه 08 دی 92), deljoo_deltang (پنجشنبه 28 شهریور 92), elham77 (شنبه 13 مهر 92), heaven65 (پنجشنبه 04 مهر 92), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), mahtab_ali (پنجشنبه 09 مرداد 93), majid_k (دوشنبه 01 مهر 92), mohammad6599 (چهارشنبه 03 مهر 92), Pooh (سه شنبه 22 مهر 93), sahra25 (شنبه 27 مهر 92), shabe niloofari (پنجشنبه 28 شهریور 92), shabnam z (چهارشنبه 08 آبان 92), فرشته مهربان (شنبه 26 بهمن 92), فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), کلانتر جو (سه شنبه 24 بهمن 96), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), ویدا@ (شنبه 26 بهمن 92), میشل (شنبه 26 بهمن 92), مارتا63 (پنجشنبه 09 آبان 92), مدیرهمدردی (شنبه 26 بهمن 92), آویژه (جمعه 29 شهریور 92), بی نهایت (شنبه 26 بهمن 92), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93)

  9. #295
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    خیلی وقت پیش بهش گفته بودم که جوراب نخی احتیاج دارم.

    چند روز پیش بحثمون شد. اون رفت بیرون سراغ کارهاش. وقتی برگشت پلاستیکی که دستش بود را داد به من . من هم همونجور سر سنگین ازش گرفتم.
    3 جفت جوراب نخی توش بود که خیلی با سلیقه انتخاب شده بودند.

    حس کردم جای این خاطره اینجا باید باشه چون سر شار از محبت عمیق همسرم بود.
    ویرایش توسط بی نهایت : شنبه 26 بهمن 92 در ساعت 14:23

  10. 22 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    asemani (جمعه 14 شهریور 93), del (شنبه 31 خرداد 93), deljoo_deltang (سه شنبه 29 بهمن 92), khaleghezey (شنبه 31 خرداد 93), mohammad6599 (جمعه 23 اسفند 92), Mr.Anderson (پنجشنبه 29 اسفند 92), Pooh (سه شنبه 22 مهر 93), shabnam z (شنبه 26 بهمن 92), فرشته مهربان (شنبه 26 بهمن 92), کلانتر جو (سه شنبه 24 بهمن 96), پشیمون (شنبه 26 بهمن 92), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), ویدا@ (شنبه 26 بهمن 92), میشل (شنبه 26 بهمن 92), مهربونی... (یکشنبه 01 تیر 93), مدیرهمدردی (شنبه 26 بهمن 92), آویژه (شنبه 26 بهمن 92), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), بارانا (سه شنبه 31 تیر 93), ستیلا (شنبه 26 بهمن 92), شیدا. (شنبه 26 بهمن 92), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93)

  11. #296
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط نیکا88 نمایش پست ها
    دیشب سنگ تموم گذاشتم عصر دیروز با دخترم رفتم بازار واسه مهرداد ست چرم(کیف پول و ...) با یه تیشرت شیک خریدم تو یه کارت پستال متن عاشقانه نوشتم. کیک هم درست کردم متاسفانه قالب قلب نداشتم کیک دایره ای در اومد ژله میوه با سالاد پاستا هم درست کردم سر نماز به خدا گفتم خدایا تو از دلم باخبری هوامو داشته باش نذار زندگیم از هم بپاشه خودت کمکم کن درسته من دارم جهاد میکنم ولی میترسم ببرم زن پیامبر نتونست تحمل کنه من که بنده ناچیزی بیش نیستم بهم صبر بده.
    من و نیکا میز رو چیدیم بیشترش به سلیقه نیکا بود دو تا شمع صورتی رو تو جاشمعی گذاشتم و خودم رفتم حسابی تیپ زدم خودمو تو آینه نگاه کردم گفتم زن به این خشگلی چرا بخودت نمیرسی:) دخترم پشت سرم بود میخندید به من گفت منم خشگل کن با اینکه دوست نداشتم ولی دلش رو نشکوندم گفتم فقط همین یه بار اونم قبول کرد.بعد از اتمام کارم بهش گفتم نیکا بهت حسودیم میشه از من خشگلتر شدی.چقدر خوشحال شده بود.
    شوهرم رسید سریع برقا رو خاموش کردم و شمع رو روشن کردم از بس استرس داشتم نمیدونم چرا این شمع روشن نمیشد دستام میلرزید سریع رفتم تو اتاق شوهرم اومد خونه گفت اشتباهی اومدم!!!! برقا رو روشن کرد نیکا رفت بغلش مهرداد گفت این عروسک خشگل رو نگاه چقدر ماه شدی پس مامان کجاست؟از اتاق اومدم بیرون وقتی منو دید همینطور بهم خیره شد و گفت ببخشید شما الان باید تو آسمونا باشی اینجا تو زمین چیکار میکنی:) منم لبخند زدم اومد جلو بغلم کرد گفت* دوستت دارم نازدونه من* زیرگوشش گفتم نیکا داره نگاهمون میکنه سریع خودشو جمع و جور کرد و پیشونیمو بوسید رفت لباساشو عوض کرد اومد سر میز شام فقط به من نگاه میکرد منم لبخند میزدم بعد از شام کادوشو بهش دادم نیکا هم تیشرت رو داد از کادوها خوشش اومده بود.
    صبح که از خواب بلند شدیم دستمو گرفت انگاری بغض داشت گفت قول بده همیشه کنارم بمونی منم گفتم این چه حرفیه تو مردمی به غیر از تو کسی و ندارم با صدای نیکا از اتاق رفتیم بیرون.بعد از صبحانه شوهرم گفت ناهار درست نکن میریم بیرون کل امروز رو بیرون بودیم غروب هم رفتیم شهربازی شام رو هم تو رستوران خوردیم خیلی خوش گذشت مهرداد همونی شده که آرزوشو داشتم*خدایا شکرت*
    فردا هووم میاد.برام مهم نیست همین چند روز برام یه دنیا بود
    *من مهردادم رو دارم*

    - - - Updated
    حیفم اومد اینجا ننویسم
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  12. 18 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    *Yalda* (شنبه 31 خرداد 93), del (شنبه 31 خرداد 93), deljoo_deltang (سه شنبه 18 شهریور 93), mahtaaab (چهارشنبه 04 تیر 93), mohammad6599 (دوشنبه 02 تیر 93), paiize (دوشنبه 30 تیر 93), pasta (شنبه 31 خرداد 93), single (یکشنبه 01 تیر 93), کلانتر جو (سه شنبه 24 بهمن 96), پرنده غريب (دوشنبه 09 تیر 93), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), نیکا88 (یکشنبه 01 تیر 93), آویژه (شنبه 31 خرداد 93), افتابگردون (دوشنبه 09 تیر 93), الهه آذر (شنبه 31 خرداد 93), بی نهایت (شنبه 31 خرداد 93), بارانا (سه شنبه 31 تیر 93), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93)

  13. #297
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 24 فروردین 03 [ 05:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,564
    امتیاز
    44,676
    سطح
    100
    Points: 44,676, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,967

    تشکرشده 6,441 در 1,459 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    امروزسالگرد ازدواجمون بود.صبح فقط به همدیگه تبریک گفتیم وچون هردوروزه بودیم بی حالترازاونی بودیم که بخوایم کلی انرژی بزاریم.توی این سه سال هرسال کیک ومهمان وکادو.....همه چی بود اماامسال دیگه قصدنداشتیم.
    عصرمن داشتم افطارروآماده میکردم که شوهرم رفت بیرون واسه کاری.
    وقتی برگشت یه دسته گل ویه کیک خرید آورد.وقتی بهم دادکلی ذوق کردم.منو بوسیدوبهم گفت خیلی دلم میخواست غافلگیرت کنم.
    وای که چقدرخوشحال شدم.بغلش کردم.اینقدرذوق کردم که غذا یادم رفت.اصلا نمیدونستم دارم چکارمیکنم.
    خیلی دوستتتت دارم عزیزم
    خداروشکر

    - - - Updated - - -

    الان هم جاتون خالی کیک روخوردیم
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  14. 16 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    del (سه شنبه 31 تیر 93), deljoo_deltang (سه شنبه 18 شهریور 93), khaleghezey (سه شنبه 31 تیر 93), m.reza91 (دوشنبه 30 تیر 93), setare sorbi (سه شنبه 31 تیر 93), فرشته اردیبهشت (دوشنبه 30 تیر 93), میشل (سه شنبه 18 شهریور 93), مهربونی... (سه شنبه 31 تیر 93), مسافر زمان (دوشنبه 30 تیر 93), مصباح الهدی (سه شنبه 31 تیر 93), آویژه (چهارشنبه 01 مرداد 93), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), بارانا (سه شنبه 31 تیر 93), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93), شاپرک 114 (دوشنبه 17 شهریور 93), صبا_2009 (سه شنبه 31 تیر 93)

  15. #298
    Banned
    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 شهریور 94 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1393-4-04
    نوشته ها
    481
    امتیاز
    5,996
    سطح
    50
    Points: 5,996, Level: 50
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 154
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,600

    تشکرشده 1,855 در 418 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    0
    Array
    سلام

    اجازه هست!!
    نمیدونم اینی که میخوام بگم جزو خاطرات عاشقانه محسوب میشه یا نه! اما واسه من که قشنگترین شب عمرم بود
    چند ماه پیش ساعت دو نصف شب حالم خیلی بد شد با تپش قلب زیاد از خواب پریدم مرگ رو به چشمام دیدم واقعا فکر کردم دارم از دنیا میرم سریع همسرمو صدا زدم وقتی بیدار شد بلند گفت چیه چیه!!حسابی هول کرده بود گفتم دارم میمیرم همسرم با صدای بلند ائمه رو صدا میزد(یا اباالفضل یا امام زمان)من که دیدم همسرم این حالی شد کاملا خودمو باختم و بدتر شدم سریع تسبیح رو گرفت شروع به ذکر گفتن کرد و برام آب قند درست کرد نمیتونستم بخورم خواست به اورژانس زنگ بزنه از بس نگران بود شماره اورژانس یادش رفته بود و از من پرسید(ناسلامتی من مریض بودما) زنگ میزنه اورژانس وقتی ازش سن منو میپرسند میگه 28 سال!!!من نمیدونم چرا سنمو برد بالااگه بدونید چطوری جوابشون رو میداد!!سرآخر اون بنده خداها فکر کردند سرکاریه گفتند مورد اورژانسی نیست.
    بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد اومد بالای سر من و زیر لب دعا میخوند حتی گریه اش گرفته بود منم کم کم حالم بهتر شد.تا صبح دستمو نگه داشت و خوابید
    چقدر اون شب شیرین بود

  16. 17 کاربر از پست مفید آرام دل تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 01 مرداد 93), deljoo_deltang (سه شنبه 18 شهریور 93), khaleghezey (چهارشنبه 01 مرداد 93), mahtisa (چهارشنبه 01 مرداد 93), paiize (چهارشنبه 01 مرداد 93), Pooh (سه شنبه 22 مهر 93), setare sorbi (چهارشنبه 01 مرداد 93), گل شب بو (دوشنبه 06 مرداد 93), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), میشل (سه شنبه 18 شهریور 93), مصباح الهدی (چهارشنبه 01 مرداد 93), آویژه (چهارشنبه 01 مرداد 93), اعجاز عشق (یکشنبه 04 مرداد 94), بی نهایت (چهارشنبه 01 مرداد 93), دختر بیخیال (چهارشنبه 19 شهریور 93), رزا (دوشنبه 24 شهریور 93), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93)

  17. #299
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط آرام دل نمایش پست ها
    سلام

    اجازه هست!!
    نمیدونم اینی که میخوام بگم جزو خاطرات عاشقانه محسوب میشه یا نه! اما واسه من که قشنگترین شب عمرم بود
    چند ماه پیش ساعت دو نصف شب حالم خیلی بد شد با تپش قلب زیاد از خواب پریدم مرگ رو به چشمام دیدم واقعا فکر کردم دارم از دنیا میرم سریع همسرمو صدا زدم وقتی بیدار شد بلند گفت چیه چیه!!حسابی هول کرده بود گفتم دارم میمیرم همسرم با صدای بلند ائمه رو صدا میزد(یا اباالفضل یا امام زمان)من که دیدم همسرم این حالی شد کاملا خودمو باختم و بدتر شدم سریع تسبیح رو گرفت شروع به ذکر گفتن کرد و برام آب قند درست کرد نمیتونستم بخورم خواست به اورژانس زنگ بزنه از بس نگران بود شماره اورژانس یادش رفته بود و از من پرسید(ناسلامتی من مریض بودما) زنگ میزنه اورژانس وقتی ازش سن منو میپرسند میگه 28 سال!!!من نمیدونم چرا سنمو برد بالااگه بدونید چطوری جوابشون رو میداد!!سرآخر اون بنده خداها فکر کردند سرکاریه گفتند مورد اورژانسی نیست.
    بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد اومد بالای سر من و زیر لب دعا میخوند حتی گریه اش گرفته بود منم کم کم حالم بهتر شد.تا صبح دستمو نگه داشت و خوابید
    چقدر اون شب شیرین بود
    کلا راست میگن شما زنها ناشناخته هستید اصلا نمیشه شماهارو شناخت.

    نوشته های بالا رو میخوندم پیش خودم گفتم با چه چیزای کوچیکی خوشحال میشید!!!! ولی ما مردها فکر میکنیم حتما باید براتون طلا بخریم یا مسافرت بریم یا کلی پول خرج کنیم براتون تا خنده به لباتون بیاد چقدر تفاوت دیدگاه وجود داره!!!

    یه پیشنهاد این تایپیک را به شوهرانتان نشان بدید تا متوجه بشن چه رفتارهایی کوچیکی که اصلا نیاز هم نداره به پول خرج کردنب اعث میشه لذت ببرید و خوشحال بشید.

    چه جای خوبیه اینجا پر از محبت از خوندنه بعضی هاش واقعا بغض کردم منم دوست دارم واسه اولین بار بنویسم و من با شوهری رفته بودیم بیرون من از دانشگاه اومده بودم خیلی گشنه ام بود و یه کم باهاش بد اخلاقی کردم به شوهری گفتم گشنه امه گفت بیا بریم یه چیزی بخریم رفتیم فست فود من گفتم یه همبرگرمیخورم یه دونه گرفتش گفتم بیا نصف کنیم گفتش که نه من میل ندارم بزور من یه گاز زدش شوهری خیلی شیکمو تعجب کردم نخورده چند روز بعد گفتم تو چرا نخوردی گفتش آخه پول نداشتم دیدم تو خیلی گشنه اته گفتم تو بخوری نمیدونید چه حالی شدم فقط تونستم ببوسمش خیلی بغض کردم الانم از یادآوری این خاطره گریه میکنم واقعا عاشقشم
    خوب پس منم یکی بنویسم بهترین لحظه وقتیه همسرمو بغل میکنم بعدش مهدیه سادات حسودیش میشه و خودشو لوس میکنه پرت میکنه اون وسط و روی ما غلت میزنه جدیدا خیلی نازش بیشتر شده و شیطونترم شده پدرسوخته
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  18. 11 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 01 مرداد 93), marta (یکشنبه 09 شهریور 93), paiize (چهارشنبه 01 مرداد 93), میشل (سه شنبه 18 شهریور 93), مهربونی... (پنجشنبه 02 مرداد 93), بی نهایت (چهارشنبه 01 مرداد 93), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), دختر بیخیال (چهارشنبه 19 شهریور 93), رزا (دوشنبه 24 شهریور 93), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93), شاپرک 114 (دوشنبه 17 شهریور 93)

  19. #300
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 93 [ 16:58]
    تاریخ عضویت
    1393-6-01
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    165
    امتیاز
    2,364
    سطح
    29
    Points: 2,364, Level: 29
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    88

    تشکرشده 496 در 145 پست

    Rep Power
    37
    Array
    سلام
    این خاطره من مال چندسال پیشه. یه روز برفی که من و نفسم با هم داشتیم از سرکار برمیگشتیم خونه(آخه اون موقع هنوز ماشین نداشتیم)، خواستیم میون بُر بزنیم و یه تیکه مسیر رو از داخل یه میدون تره بار که نزدیک خونمون بود بریم. بعد از کلی پیاده که راه رفتیم و رسیدیم به اون سر میدون تره بار با تعجب دیدیم در میدون رو قفل کردن. اینقدر سرد بود و ماهم از راه رفتن تو برف خسته بودیم که رفتیم به کارگر اونجا اصرار کردیم در رو باز کنه ، اونم گفت من کلید ندارم.
    خلاصه تصمیم گرفتیم از زیر در اونجا لیز بخوریم و بریم بیرون. نفسم گفت تو نمی تونی رد شی بیا برگردیم منم که میخواستم کم نیارم بهش گفتم وقتی تو رد بشی مطمئن باش منم رد میشم. (آخه نفسم ماشالا خیلی هیکل درشتی داره)
    با این حرفِ من نفهمیدم یهو چی شد، عین گربه لیز خورد و از زیر در رفت تو خیابون و اونجا منتظر من شد. منم فکر کردم کار راحتیه. اومدم از زیر در لیز بخورم که گیر کردم و نتونستم برم. خلاصه نفسم دستامو گرفت و منو رو زمین کشید و از زیر در کشید بیرون.
    اینقدر خندیده بودیم که نا نداشتیم راه بریم.

    بعدشم ادامه مسیر رو من نشستم رو پاهام و نفسم از دستام گرفت و منو مثل سورتمه رو زمین کشید.

    این یکی از بهترین خاطره های عمرمه

    - - - Updated - - -

    یه خاطره خوب دیگه!
    تولد 28 سالگیم بود. ما اوضاع مالی مناسبی نداشتیم و فکر نمیکردم نفسم کاری واسه تولدم انجام بده. ازش توقع هم نداشتم ولی ته دلم یه خورده دلخور بودم از این وضعیت و اوضاع مالی. دلم خیلی گرفته بود. از سرکار که اومدم خونه رفتم که دوش بگیرم. نفسم خونه بود. از تو حموم یه صداهای یواشِ عجیب و غریب میشنیدم ولی هر دفعه که درحمام رو باز میکردم میدیدم همه چی عادیه.
    کارم تموم شد و از نفسم حوله خواستم، اونم برام آورد. وقتی به صورتش نگاه کردم یه برق شیطنت تو چشاش دیدم ولی بازم شک نکردم. همین که پامو از حموم گذاشتم بیرون یهو همه دوستام باهم فریاد زدن "تولدت مبار......ک"
    یکی ازم عکس مینداخت. یکی فشفشه گرفته بود دستش. نفسمم بغلم کرد و منو بوسید.
    البته آقایون رفته بودن تو یکی از اتاقا و منتظر بودن من لباس بپوشم و بیام.

    دو تا شانس آوردم:

    1- حولم تن پوش بود.
    2- حولمو تو حموم پوشیدم بعد اومدم بیرون

    عاشق سورپرایز کردناشم. با کمترین امکانات بهترین خاطره رو برام میسازه

  20. 15 کاربر از پست مفید مو فرفری تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (سه شنبه 18 شهریور 93), khaleghezey (دوشنبه 17 شهریور 93), paiize (دوشنبه 17 شهریور 93), sara503 (چهارشنبه 02 مهر 93), Somebody20 (شنبه 22 شهریور 93), یه تنهای خسته (جمعه 18 مهر 93), میشل (سه شنبه 18 شهریور 93), مهربونی... (سه شنبه 01 مهر 93), آویژه (چهارشنبه 19 شهریور 93), بارن (دوشنبه 10 اسفند 94), دختر بیخیال (چهارشنبه 19 شهریور 93), شیدا. (دوشنبه 17 شهریور 93), شمیم الزهرا (سه شنبه 01 مهر 93), شاپرک 114 (دوشنبه 17 شهریور 93), صبا_2009 (دوشنبه 17 شهریور 93)


 
صفحه 30 از 57 نخستنخست ... 1020212223242526272829303132333435363738394050 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.