به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 14 از 16 نخستنخست ... 45678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 156
  1. #131
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط .... نمایش پست ها
    سلام به دوستان عزیز
    پسری25ساله هستم و ماه آخر خدمت سربازیم هستش دقیقا یکسال پیش به طرز اتفاقی با دختری17ساله که همشهریم بودش تو فضای مجازی آشنا شدم و باهاش به قصد ازدواج دوست شدم.اولین دختر زندگیم بودش و قبل اون با هیچ دختری رابطه نداشتم.بعد از مدتی ارتباط تلفنی همدیگه رو از نزدیک دیدیم و ازهم خوشمون اومد و به همدیگه قول ازدواج دادیم.چندماهی ارتباطمون خوب و گرم پیش میرفت و تو این مدت چندبار باهم رفتیم بیرون و گاهی اوقات باهم معاشقه داشتیم.بعد از حدود 6 ماه یک روز دوست دخترم بهم گفت پرده بکارتش رو به خاطر ضربه سهوی پاره کرده! منم خیلی ناراحت شدم و دلداریش دادم و بهش گفتم اگه پرده نداشته باشی هم باهات میمونم شاید پرده ات سالم باشه...( بعد مدتی بهم گفت پرده اش سالمه و به خاطر اینکه ولش کنم اون حرف رو زده ! )
    رابطمون خوب پیش میرفت و مشکلی باهم نداشتیم تا اینکه یه شب بهم گفت عاشق پسری از اقوام دور هستش و پسره از عشقش خبر نداره! بعد شنیدن این حرف حسابی داغون شدم و کارم شد گریه!
    بعد چندروز دوست دخترم قسم خورد دروغ گفته و اصلا عاشق پسر دگه نیستش و وجود خارجی اون پسره نداره!!! اون حرفش رو به خاطر اینکه ولش کنم زده ولی دیده من ولش نکردم حرفش رو پس گرفته!
    منم به خاطر اینکه خیلی دوسش داشتم و این رفتارش رو به خاطر سنش میدونستم بخشیدمش
    خلاصه رابطمون خوب پیش میرفت و هرروز باهم درارتباط بودیم تا اینکه باز عوض شد! این دفعه بهم گفت دگه دوستم نداره و ازم خواست فراموشش کنم...حدود یکماه ارتباطمون قطع شد ولی بعدش خودش برگشت و ازم معذرت خواست و گفت اون حرفاش به خاطر قانون سنشه و ازم خواست ببخشمش و ارتباطمون ادامه داشته باشه.
    رابطمون ادامه داشت تا اینکه من جریان دوستی رو بعد 6 ماه با خانوادم درمیون گذاشتم.به طرز خیلی جالب متوجه شدیم پدر من و پدر دوست دخترم قبلا همکار هم بودن و باهم آشنایی دارن.این شد که بابام به خاطر اینکه خانواده اون رو میشناخت و میدونست خانواده خیلی خوبی هستن موافقت خودش رو اعلام کرد و قرار شد خانوادم برن خواستگاری!!!
    بعد مدتی خانوادم دخترخانم رو دیدن و حتی مادرم با خود دختره حرف زد.دوست دخترمم گفته بوده هرچی خانوادش بگه اونم راضی هستش...خود دوست دخترم میگفت چون سن کمی داره هنوز به خواستگاریش نیام چون اگه بیام هم خانوادش مخالفت میکنن!ولی من قبول نکردم و گفتم باید ارتباطمون رسمی بشه اونم قبول کرد
    اوایل نوروز بود که به خواستگاریش رفتم.خانواده دختره به خصوص باباش چون بابام رو میشناخت موافقت خودشون رو اعلام کردن ولی گفتن عروسی باشه برای یکسال بعد و تو این مدت خانواده ها باهم بیشتر آشنا بشن.ماهم موافقت کردیم...دوست دخترم هم ظاهرا خوشحال بود که به هم میرسیم تا اینکه بعد از یک هفته از خواستگاری باز عوض شد! این بار خیلی مصمم که دگه منو نمیخواد و همو فراموش کنیم!!! ازم خواست قیدش رو بزنم و با یکی دگه ازدواج کنم چون به خانوادش میخواد بگه ازم خوشش نمیاد و رد میده!!! هرچی اصرار کردم فایده نداشت واقعا دگه از دستش بریدم با اینکه دوستش داشتم تصمیم گرفتم قیدش رو بزنم. تو این مدت خیلی منو رنج داد.این شد که به خانوادم همه چی رو گفتم و اونها هم به خانواده دختره گفتن منصرف شدیم. این شد که رابطمون به هم خورد و ازهم جدا شدیم...دوست دخترم گفت ازم خوشش نمیاد با یکسری بهانه های بچگانه مثل اینکه تو پسر آرومی هستی میخوام با پسری ازدواج کنم که منو بفهمه !و... ایشون با اینکه بامن میرفت بیرون معاشقه هم متاسفانه بامن میکرد ولم کرد...
    دختری با پسری دوست میشه باهاش میره بیرون و معاشقه میکنه.منم سر قولم بودم و ازش خواستگاری کردم خانواده اش موافقت کردن ولی خودش همه چی رو خراب کرد و بهم رد داد!
    دوستام بهم میگن خدا دوستت داره و بهت رحم کرد اگه باهات ازدواجم میکرد بهت خیانت میکرد چون دلش با تو نبود...خانوادم هم خیلی ازم ناراحتن که با دختری سن پایین دوست شدم که معنی دوست داشتن رو نمیدونه...
    امیدوارم خدای مهربون هردومون رو ببخشه....
    از شما مشاور محترم و دوستان عزیز میخوام نظرتون رو در مورد این جریان بهم بگین...
    آیا اون دختر باز برمیگرده؟؟ اگه برگرده هم من دگه نمیخوامش چون دگه بهش اعتماد نمیتونم داشته باشم
    به نظرتون این دختر با اینکه خانواده خیلی خوبی داره چرا عین دخترای ناسالم رفتار کرد؟؟؟
    مرسی از همه شما دوستان عزیزم
    سرمایه گذاری عاطفی روی رابطه ای که هیچگونه تعهدی درش وجود نداره و ناپایداره
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  2. 2 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93), فرهنگ 27 (یکشنبه 29 تیر 93)

  3. #132
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ;341089
    سلام خدمت دوستای گلم
    من 22 سالمه
    حدود 2 سال پیش با دختری آشنا شدم که الان 19 سالشه.قبل از اون با چند تا دختر دیگه دوست بودم اما هیچ کدومشونو دوس نداشتم.
    اما این یکی واسه من خاص شد.منی که از خودم تعجب می کردم چرا مثل بقیه به دختری احساس پیدا نمی کنم یهو به خودم اومدمو دیدم بلههههه عاشق شدم.

    برای اینکه کاراکتری که باهاش رابطه دارمو بیشتر بشناسید یه توضیحاتی میدم:
    این دختر بعد از مدت 1 2 ماه با یکی از رفیقام که با منم صمیمی بود فاز خواهر برادری برداشتن ما هم از اونجا که به رفیقمون اطمینان داشتیم دیدیم اینا یهو بیشتر از خواهر برادر شدن چند دفه هم که باهم هی قهر و آشتی میکردن تا آخر رفیقم اومد گفت بکش بیرون من دوسش دارم.
    که بعد ما دعوامون شدو فلان.که یک ماه با این دختر نبودیم.

    البته اینم میدونم اون به خاطر حس پشتیبانی و اینکه تو اون مقطع من بهش اهمیت نمیدادم با اون ارتباط داشت و البته منم دوس داشت چون اولا رابطه ی عاطفیش با من بیشتر بود.منم رابطه ی رمانتیکم با دخترا خیلی قویه.

    در مورده خودمم بگم من ظاهرم خوبه تیپایی که میزنم همه کف می کردن.مدلمم مثه بقیه نبود.
    من جوری بودم که قبلا تو دبیرستان بهم می گفتن بچه خوشکل که سرش دعوا زیاد کردیم یا میشنوم که میگن فلانی شبیه خارجیاس حتی یه چینیه هم بهم می گفت تو به ایرانیا نمیخوری اروپایی هستی و فلان که بگذریم اینارو نمیگم که خودمو گنده کنم میگم بیشتر بدونید که من از اون پسر خیلی سر تر بودم هم از نظر خودش هم از نظر بقیه هم از لحاظ مالی.
    بگذریم حدود چند دفعه با اون پسره کات کردو با من بودو بعد که اون پسر هم اس ام اس هاش رو به من نشون داد که گفته بود اونو دوست داره که بعدا من پرسیدم ازش گفت چون اون می گفت منم میگفتم دوسش دارم.کلا در موردش بگم که یه دختر بول هوسو غیر قابل اعتماد بود که کنترل احساسشو نداشت که من به خاطر کاراش باهاش تموم میکردمو اونم همیشه می خواست منو داشته باشهو همیشه با گریه زاری منو بر میگردوند.یه بارم که ازش پرسیدم گفتم چرا با اون طرفی گف من میخواستم فراموشت کنم(البته یادم نیس چرا) اما نتونستم بعدشم که به اون پسره رفیق سابق هم گفته بوود که هنوز منو دوست دارهو و بعد یه ماه جدایی برگشته بود پیشه من.
    منم همیشه میگفتم بچس گناه داره اونم گریه میکرد منم میبخشیدم.بماند که منم ضربه روحی خیلییییییییی به توان 2 خوردم.

    البه در مورده عشقش به من بگم که فقط با من حاضر شد که رابطه جنسی داشته باشه و من تنها کسم که داشته.و یه بارم که من بهش خیانت کردم کسایی که سبب شده بودن من بهش خیانت کنمو مثل رفیقام زنگ میزد فحش میکشیدو خیلی به من میگفت و گریه میکرد حتی بعد گذشت 1 ماه مثلا یادش میوفتادو اس ام اس میدادو به یکی از رفیقام که باعث شده بود من خیانت کنم و یهویی می گفت فلانی ازت متنفرمو فحش می کشید.
    ------------------------------------------------------------------------------------------------------------
    خلاصه این کلا گذشت یک سال اما داستان اینجاست که پسر داییش که قبل من زمان بچگیش و اولین پسری که باهاش بوده تا قبل همین عید هی به هم اس ام اس میدادنو رابطه داشتن اما نه خیلی جدی ولی من نمیدونستم اونا هم هی کات میکردن.البته پسره یه کم کنه بوده و هی مظلوم نمیایی میکرده

    یه روز تو عید کلا جواب تماس های منو نمیده و میگه من نامزد کردم با پسر داییم الکی و منم جویای قضیه میشم میبینم بلهههه اینا باهمن من که فهمیدم بسریع شبش باهاش کات کردم رابطمو اما اون بازم با گریه هاشو کاراش که هی من تورو میخوامو فلان سعی کرد مخ منو بزنه خلاصه 2 3 روز ما زیاد رابطه ی خوشی نداشتیمو بیشتر دعوا بودو من شماره ی پسر دائیشو داشتم به اون زنگ میزدم اونم می گفت من دوسش دارم.به پاش نشستم مامانش گفته صبر کن درسشو بخونه اون موقع اگه خواستن بیا خواستگاریو فلان منم که داشتم دیوونه میشدم شوکه شده بودمنمیدونستم حرف کیو باور کنم.پسر دائیشم دورو بود به من یه چی میگفت به اون یه چی دیگه حرفای منو به اون می گفت که اونو بکشه سمته خودش پشت سرم بدمو می گفت.در حالی که من همیشه منطقی بودمو می گفتم تو اگه منو نمی خوای به من بگو منم دیگه کاریت ندارم.

    خلاصه اون بازم منو انتخاب کرد و اون داستان تموم شد.و قسم خورد حتی بعد 2 ماه که من مدامم می گفتمو در مورد گذشتش میپرسیدم که دیگه با اون رابطه ای نداره حتی می گفت چون من نسبت به اون احساس گناه میکردم می خواستم خودمو بسوزونم با اون باشم تا آهش زندگیه منو نگیره مگر نه من از پسر دائیم متنفرم اون به من خیانت کرده چند بار شان منو تو فامیل آورده پایین و با خواهر زن نمیدونم کی س*ک*س کرده آبروم رفتو به منم چند دفه قسم خورد که هیچ حس دوست داشتنی به پسر دائیش نداره فقط به خاطر اینکه دلش می سوخته باهاش بوده.

    خلاصه جریان پسر دائیشم گذشت بعد من با یکی از صمیمی ترین دوستاش تو لاین و وایبر آشنا شدم با اون یکم گرم گرفتم تا در مورد اون از زیر زبون دوستش بکشم بیرون اونم که تو کف من بود همه چیو بهم می گفت برام تعریف کرد که اون پسر دائیشو دوس داره.من گفتم تو از کجا می دونی گفت من مطمئنم که دوسش داره چون وقتی فهمید می خواد ازدواج کنه خودشو داشت میکشت بس گریه میکرد پسر دائیشم که عشق اولشه منم از این می ترسم.

    حالا موندم با این دختر که یه بار می خواستم ترکش کنم میخواست آمپول هوا بزنه سوزن کرد تو دستش گفت اگه ولم کنی خودمو میکشم.کسی که وقتی یاد دوس دخترای من میوفته جلوی خودم اشک تو چشماش میادو گریه میکنه.اون واقعا دوسم داره اینو همه میگن حتی دوستای خودش و خالش دوستای من.

    حتی خودمم چند دفه امتحانش کردم دیدم به کسی پا نداده.
    من واقعا موندم با این رابطه ی پیچیده چیکار کنم؟
    میترسم باز باهاش بمونم یهو دوباره با پسر دائیش ارتباط برقرار کنه.
    خودمم وقتی میفهمم کسی که دوسش دارم یه نفر دیگرو هم دوس داره تمایلم به با اون بودن خیلی زیاد کم میشه

    دوستان خواهش میکنم نظرتونو بگین و کمک کنید و راهنماییم کنید!!
    موندم ترکش کنم باهاش بمونم چیکار کنم؟؟
    ما قصد ازدواج داشتیم اما حالا؟؟
    موندم؟؟؟؟
    رابطه جنسی بخشی از هر رابطه ایه.چه ازدواج چه دوستی.حالا شما باید اینو درک کنی.
    نوشته بالا طرز فکر ایشونه باید پرسید آیا برای خواهر و مادر خودت هم چنین طرز فکری داری یا فقط برای ناموس مردم اینجوری هستی؟
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  4. کاربر روبرو از پست مفید khaleghezey تشکرکرده است .

    terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93)

  5. #133
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 35,998 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ..................... نمایش پست ها
    سلام
    حدود دو سالی میشه که تو یکی از ارگانهای دولتی مشغول به کار هستم که بعد از ی مدتی با همکارم به هم علاقمند شدیم اولش فقط در حد تلی اس و... بود اما روز به روز بیشتر وابسته شدم اونم همینطور رابطه به حدی رسید که بعد از ساعت کاری بیشتر روزا میرفتیم بیرون حتی ناهار و... اگه یکیمون مرخصی میگرفت اون یکی هم نمیومد خیلی دوسش دارم ی کوچولو باهم مشکل پیدا کردیم دو تا همکار فضول دارم بخاطر اونا بود ی روز خیلی کار داشت من رفتم کمکش چند ساعتی باهم بودیم ساعتایی که باهم بودیم خیلی زود میگذشت وقتی که کارمون تموم شد من برگشتم تو اتاق اما اون طاقت نیاورد و اومد تو اتاق من اون همکارای فضول هم تو اتاق من هستن دستش و گذاشت رودستم گفت نمیتونه بدون من حتی نفس بکشه درصورتی که اون روزا خیلی رابطه خوبی باهم نداشتیم چند تا کاغذ آچار آور گذاشت رومیزم خیلی بوی خوبی میداد کاغذارو که برداشتم دیدم برام گل آورده خیلی خوشحال بودم اما من خیلی اخلاقم تنده بیرون که میرفتیم حرفای همکارام و تکرار میکردم براش هرچی میگفت اهمیت نده فقط خودمون مهم هسیم من نمیتونسم آخه حرفاشون واقعا درد داشت دعوامون میشد ی هفته اصلا جواب اس و زنگم و نمیداد خیلی گریه میکردم تا اینکه گفت میخواد باخانواده صحبت کنه خیلی خوشحال شدم منم گفتم ی خاسگار دارم دارن میان ، همشهری نیستیم قبلا گفته بود خانوادش میگن فقط باید از اقوام زن بگیره گفته بود که از شهر دیگه ای به هیچ عنوان نمیزارن زن بگیره تازه مریض هم هی هم کلیه هاش مشکل داره عمل کرده اما دوباره مشکل داره قند عصبی داره اما دوسش دارم خیلی هم ناراحتم تا اینکه باز باهم رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت خیلی باخانواده صحبت کرد میگفت اصلا نذاشتن حرف بزنه مخصوصا مامانش اما با این وجود خیلی وابسته بودیم تا اینکه من میخواسم برم مسافرت خیلی ناراحت بود ولی با خانواده بودم دیگه باید میرفتم روزی چند بار تماس می گرفت همش در حال اس زدن بودم بابامم خیلی بد نگام میکرد ولی عاشق بودم دیگه وقتی برگشتم خیلی اصرار کرد شهر اونا من پیاده شم به ی بهونه ای گفت خودش من و میرسونه ولی چطور میتونس باوجود خانوادم؟؟؟؟
    تا اینکه فردا صبح تو اداره همدیگرو دیدیم خیلی ذوقم و میکرد خیلی خوشحال بود برام پاستیل و کاکائو آورد خیلی دوس دالم همش میگفت خدا بزرگه این خودش ی کلمه امیدوار کننده هس یا نه؟؟؟؟
    خوب منم امیدوار میشدم دیگه:(
    دوستان خوبم چند روز بعدش کارش خیلی زیاد بود ازم خواست برک کمکش چندتا اس پشت سرهم براش اومد گوشیش و حتی نگاه هم نکرد همیشه برا اینکه من مشکوک نشم خودش میگفت بخونم اساش و اما اون روز
    گفتم سجاد کسی تو زندگیته سرش و انداخت پایین گفت نه گفتم مطمئنی گفت آره
    خیلی ناراحت بودم و قلبم درد داشت
    عصر تماس گرفتم کلی حرف زدم گفت آره میخواد ازدواج کنه
    پس چرا الکی به من میگفت خدا بزرگه؟؟
    الان جلو چشم من میره تو حاط باهاش صحبت میکنه خیلی قلبم درد داره یه آسمون دلم گرفته ی دنیا غصه دارم توروخدا کمکم کنید

    .





  6. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (شنبه 01 شهریور 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93), فرشته اردیبهشت (جمعه 31 مرداد 93), نیکیا (چهارشنبه 12 آذر 93)

  7. #134
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط .... نمایش پست ها
    سلام.من 5 سال با یه خانم دوست هستم.ایشون اخلاقش از اول خیلی خوب نبود.توهین میکرد،هم به من هم به خانوادم،بد اخلاق بود،حساس..مثلا تا حدی که نمیتونست ببینه من جایی هستم و داره بهم خوشمیگذره.خلاصه بگم بد بین بود.سال دوم من نتونستم تحمل کنم و بهم زدیم.بعد از 6 ماه پیام میداد که من خوب شدم و از این حرفا،منم گفتم باشه،یه فرصت دیگه بهش بدم.آخه هم دوستش دارم،هم موقعیتش واسه ازدواج واقعا خوبه،خانواده خوبی هم داره.خلاصه ما باز باهم بودیم تا 2ماه ک دیدم باز همون اخلاقارو داره فقط فوهش نمیده،دویاره بهم خورد.دوباره 1ماه بعد با هم بودیم.اینبار من سوختمو ساختم.تا حدی که میگفتم شب که میخوابم صبح بلند میشم اینا همش خواب بوده باشه.دیگه دلو زدیم به دریا و با خانوادم 2،3 جلسه ای با خانوادش قرار گذاشتیم صحبت کردیم.تا اینکه من باز فکر آینده کردم و جا زدم.دیگه کلی جنگ و دعوا و مشکل داشتیم...باز دوباره من میدیدمش دلم میلرزید،باز جسته گریخته بهم اس میدیم،اینرار دوباره گفت من خوب میشم،دیگه تصمیم بگیر...ولی من دیگه ایندفعه بر خلافه اینکه دوسش دارم و واقعا شرایط عالی داره نمیتونم تصمیم بگیرم.میترسم خوشبخت نشیم.دارم روانی میشم،کمکم کنید.اینم بگم که من 8ماه ازش کوچیکترم
    ....


  8. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (شنبه 01 شهریور 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93)

  9. #135
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ...................[ـَأ نمایش پست ها
    28 سال سن دارم، دختری با جایگاه اجتماعی بالا، بیش از دو سال پیش با آقایی آشنا شدم 34 ساله که از طبقه اجتماعی بالا و فرزند طلاق بعد از مدتی برای بار اول حاضر شدم رابطه نزدیک با یک مرد برقرار کنم، روزی که تصمیم گرفتم به انتهاش هم فکر کردم که شاید این آدم بهم خیانت بکنه یا هر اتفاقی و من اون روز نباید اظهار پشیمانی کنم(گرچه بشدت پشیمانم). بعد از تجربه این رابطه هیچ رضایتی نداشتم و بیشتر بخاطر دوستم باهاش بودم نه بخاطر اینکه برای من خوشایند بود. اوایل دوستی تمام زندگیم رو گفتم، اینکه در دوران بچگی بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم. بعد از مدتی ازم خواست تا رمز تمام اکنت هایی که دارم و ایمیلهام رو بهش بدم و من برای 1 ماه رمزهام رو بهش دادم ( چون اوایل دوستی بود و فکر می کردم بخاطر عدم شناختش داره اینطور رفتار می کنه و درست می شه). اما روز به روز بدتر و بدتر می شد. توهین، توهم! درفته رفته می دیدم که رفتارهای وحشیانه ای ازش سر می زنه. به این رسیدم که مسئله اون آدم ساده نیست و مسئله ی اون حادتر از چیزیه که ظاهر موجهش نشون می ده. تصمیم سختی بود اما ترکش کردم. یک ساله که دست از سرم بر نمی داره. یک بار فحاشی می کنه یک بار می گه عذر می خوام یک بار بهم تلقین می کنه که تو بدبختی و بیا من خوشبختت کنم. یک بار می گه بخاطر تو من اینطور شدم و من رو گناهکار می دونه. یک بار می گه تو معصومی و بیگناهی.... و یک بار تهدید می کنه که به خانوادم ماجرای تجاوزم و کسی که اینکار رو کرده که از نزدیکامون هست رو بیان می کنه و اون رو به پای اعدام می کشونه. قرص مصرف می کنم هر شب، شدیدا بخاطر ترس ها و شُک هایی که تو دوستی و بعد از قطع رابطه بهم می داد تشنج می کنم. من از ازدواج با این آدم شدیدا هراس دارم و مطئنم حاصل این ازدواج فرزندان بزهکار و روان پریش خواهند شد. من سوختم اما نمی خوام بچه ای داشته باشم تا بخاطر من بسوزه چون معنی ترس و وحشت و تجاوز رو کاملا لمس کردم و می دونم. لطفا به دور از سرزنش راهنمایی م کنید.
    .



  10. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    m.reza91 (سه شنبه 11 شهریور 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93)

  11. #136
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 فروردین 95 [ 11:46]
    تاریخ عضویت
    1393-5-31
    نوشته ها
    49
    امتیاز
    1,978
    سطح
    26
    Points: 1,978, Level: 26
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    210

    تشکرشده 76 در 35 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh کاشکی نشده بود

    من 28 و خورده ای سالمه
    تا این سن هیچ رابطه ای با دختری نداشتم
    اما از اردیبهشت امسال با یه دختر رابطه دوستی برقرار کردم در حد بوسیدن
    و بعد هم متوجه مشکلی شدم که اینجا تاپیک زدم و کمک خواستم

    کلا منظورم اینه که قبل این رابطه فکر میکردم جوونیم به فنا رفته و به دختر دست نزدم
    ولی الان از برقراری اون رابطه پشیمونم و تفاوت یک قلب روح دست نخورده و تمیز که برای ازدواج چقدر میتونه عالی و شگفت انگیز باشه با روح دست خورده رو کامل متوجه میشم

    همیشه میگم کاش همین رابطه دو ماهه هم شکل نمی گرفت

    یعنی فقط این دختر میدونه حجم انرژی و ابراز علاقه های واقعی من که ناشی از دست نخورده بودن روح و قلبم بود رو حس کنه و تا آخر عمرش همیشه حسرتش رو بخوره

    کاشکی این کار رو نکرده بودم (هرچند اتفاق بزرگتری مثل رابطه جنسی و اینا نیفتاد ولی خب صرف همون رابطه هم اشتباه بود و دیگه تکرار نخواهد شد تا عقد) و روح و قلبم رو دست نخورده میذاشتم برای دختری که قراره باهاش زندگی کنم
    سوره نور آیه 26:

    الخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ .

    مولانا:
    الخبیثات للخبیثین حکمت است ... زشت را هم زشت جفت و بابت است
    پس تو هر جفتی که می خواهی برو ... محو و هم شکل و صفات او بشو

    نور خواهی مستعد نور شو ... دور خواهی خویش بین و دور شو

  12. 4 کاربر از پست مفید hamdan تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 12 شهریور 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93), معاون کلانتر (سه شنبه 11 شهریور 93), شیدا. (یکشنبه 09 شهریور 93)

  13. #137
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 35,998 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    و ......

    وقتی فقط بر احساسات و هوس متمرکز می شویم ، و وقتی که به عواقب رفتارهای خود نمی اندیشیم ، و وقتی فکر می کنیم این رابطه یک دوستی ساده است و باور نداریم که این فقط یک شعار هست و دوستی ساده دختر و پسر معنی ندارد و نزدیکتر و نزدکتر می شود و کنترل عرائز را سخت می کند و ..... و ...... این می شود که می خوانید .


    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    سلام
    لطفا من رو سرزنش نکنید می دونم کارم خیلی اشتباه بوده. من نیاز به راه حل دارم.
    از عنوان مشخصه. دوست دختر من الان باردار است. یک و نیم ماه. دو روز پیش فهمیدیم و نمی دونیم چکار کنیم. من 22 سال دارم ایشون 21 سال. ساکن تهران هستیم. 1.5 ساله که با هم دوستیم در یک دانشگاه درس میخونیم.
    واقعا مثل ... گیر کردیم توی گل. اصلا نمی دونم چکار کنم. به کسی نگفتیم هنوز.
    توصیه ای دارید؟ خودش هم میدونه من اینجا دارم راهنمایی می گیرم اگه سوالی داشتین خودش هم میتونه جواب بده من هم هستم. الان وقت امتحانات دانشگاه هم هست و ما اینطوری در مشکل گیر کردیم.
    چه راه حلی پیشنهاد میکنین؟ اصلا راهی هست؟ دلم میخواد خودکشی کنم.
    نقل قول نوشته اصلی توسط ............ نمایش پست ها
    سلام

    بنا به نصیحت شما دوستان رفتیم و به خانواده ها اطلاع دادیم. من دیشب به پدر و مادرم گفتم و بعد از دعوا و کمی کتک خوردن من رو از خونه بیرون انداختند و من رفتم خونه مادربزرگم البته من رو زیاد بیرون می اندازن و عادت دارم شاید تا فردا دوباره بتونم برگردم و باهاشون صحبت کنم. دوست دخترم هم به پدر و مادرش قضیه رو گفت که برخورد اونجا خیلی شدیدتر بود هم کتک کاری شدید که دوست دخترم مجبور شد ساعت 11 شب از خونه از ترس جونش فرار کنه و رفت خونه دوستش. پدرش به من زنگ زد و کلی فحش داد و گفت من رو بدبخت می کنه و آبروم رو می بره البته نمیدونم واقعا این کار رو می کنه یا نه الان چون پای آبروی دختر خودش هم در میونه. نمی دونم اس ام اس تهدید آمیز اومد که گفت اگه پیدام کنه زنده زنده پوستمو می کنه و کلی فحش رکیک.

    بدبختی هامون فقط یکی بود الان که به خانواده ها گفتیم شد 100 تا. الان واقعا موندیم چکار کنیم. دو ساعت دیگه وقت مشاور دارم.
    نقل قول نوشته اصلی توسط ............ نمایش پست ها
    سلام
    من رو یادتون میاد
    فاجعه: بارداری دوست دختر. کمک کنید خواهش میکنم

    اتفاق های زیادی از وقتی تاپیک من قفل شد افتاد .طبق اصرار شما و مشاور جدید بعد از یک ماه دوست دختر من به خانه برگشت ولی برخورد خانواده اش خیلی سنگین بود و اونها خیلی باهاش دعوا کردند شب دوم هم همینطور و کتک کاری شدید شد که پدر نامردش اینقدر کتکش زد که هم دست دوست دخترم شکست هم یک انگشت هم دو تا دندون و هم بچه آسیب دید خونریزی داشت که حتی حاضر نشد دخترشو ببره بیمارستان تا صبح در درد و خونریزی بود که بردند بیمارستان و مشخص شد که بچه از دست میره و خودش هم نیاز به جراحی داره که جراحی کردند و مدتی طول کشید تا خوب شد ولی اجازه ندادند من حتی باهاش تلفنی صحبت کنم و طوری که خبر داشتم هنوز آزار و اذیت و کتک و سرکوفت ادامه داشت. هفته پیش دوستش بهم زنگ زد و گفت که خودکشی کرده و تاریخ مجلس ختم رو بهم گفت که من در شوک به سر میبرم آخه چرا؟ نمیفهمم به خدا نمیفهمم گناهش چی بود که باهاش اینطوری کردن ای خدا.. من هم میخوام خودکشی کنم طاقت این زندگی مزخرف را ندارم.





  14. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 12 شهریور 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93), کیت کت (چهارشنبه 12 آذر 93)

  15. #138
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 35,998 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    .



    نقل قول نوشته اصلی توسط .................. نمایش پست ها
    من 25ساله امریه وزارت کار هستم،5 سال پیش در دانشگاه به دختری علاقمند شدم که پس از کلنجار رفتن های فراوان با خودم توانستم احساس قلبی ام را با او مطرح کنم متاسفانه نظر ایشان منفی بود،از شدت علاقه ای که داشتم دچار افسردگی مزمنی شدم و تصمیم گرفتم بار دیگر از طریق یکی از دوستان مشترک که ایشان هم خانم بودند مساله را با ایشان مطرح کنم که باز هم نتیجه نداد کار به جایی رسید که به رواپزشکی مراجعه کردم و ایشان داروهای سنگینی تجویز کردند.طی این سالها افت شدید درسی هم پیدا کرده بودم،یکی از دوستان نزدیک من با مشاهده وضعیت روحی من تصمیم گرفت بدون اطلاع من به دختری که علاقه داشتم وضعیت اسفبار و علاقه من را مجدد مطرح کند و نظرش را پس از مدتی با قرار ملاقاتی با دختر مورد علاقه و صحبت با گفتن نهایتا جواب مثبت داد.وضعیت روحی من به کلی دگرگون شد و امید مجددی به زندگی یافتم ولی معشوق رفتار به شدت محتاطانه ای داشت به گونه ای که بعد از یک سال ارتباط ما به چند پیامک و تعدادی ملاقات در گوشه و کنار دانشگاه با این توجیه که دوست ندارم کسی ما را با هم ببیند سپری شد.بعد از مدتی این اندک رابطه از طرف ایشان به کلی تمام شد و مانند یک غریبه رفتار میکرد و به شدت از من فراری بود.این رفتار به شدت من را آزرده میکرد نهایتا با گفتن اینکه "دیگر به من فکر نکن با وجود اینکه به صداقت و پاکی تو ایمان دارم "تمام امیدهای من را نقش برآب کرد .پس از پایان دانشگاه قریب یک سال بعد تصمیم گرفتم ذوباره با او تماس بگیرم ولی اینبار با مطرح کردن مسئله ازدواج واینکه تصمیم دارم با خانواده ام به طور جدی در اینباره صحبت کنم ولی هیچگاه جواب مستقیم منفی از ایشان نشنیدم تا اینکه خواهرم با او صحبت کرد و او مستقیما رضایت شخصی اش را واینکه به خواستگاری من بیایید را عنوان کرد،بعد از ترتیب یک ملاقات با هزار مشکل عنوان کرد که "من هیچگاه علاقه ای به تو نداشته ام و تنها به صرف صحبتهای دوستانت و اینکه به خاطر من افسرده شده ای حاضر شدم با تو رابطه داشته باشم من به تو هیچ حسی ندارم،"من هم با گفتن خداحافظ از او جدا شدم.اکنون که چند هفته از آخرین دیدارمان گذشته به شدت احساس حقارت و بی ارزشی دارم واینکه5 سال از بهترین سالهای زندگی ام به این آرزو و شوق گذشت آزارم میدهد،برای رهایی از این حال و هوای سرد و بی روح چه پیشنهاد عملی دارید؟





  16. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 04 آبان 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93), فرهنگ 27 (یکشنبه 04 آبان 93)

  17. #139
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 35,998 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ................. نمایش پست ها
    سلام دوستای عزیزم . اکثرا منو می‌شناسید و با مشکلات‌م کم و بیش آشنا هستید .

    اگه یادتون باشه حدود ۱،۵ سال پیش تاپیک زدم و از رابطه ی چند ساله‌ام با آقائی گفتم که ویژگی‌های مثبت و منفی‌ زیادی داشت و یک سری اختلافات باهم داشتیم ،

    اسفند پارسال باز اومدم و از خیانتش گفتم...

    رفتم و دیگه موضوعی ارسال نکردم چون درگیر مشاور و اختلافات و غیره بودیم...
    ۱ ماهی‌ بود که همه چی‌ تقریبا به حالت نرمال برگشته بود تا اینکه یه روز باهم دعوا کردیم و من بهش گفتم میرم با دوستام بیرون و دیگه به تو تعهدی ندارم و ... و عصبانیش کردم اون هم گفت هر چیزی که بینمون بود را به مادرت میگم و می‌خواست من رو تهدید کنه که من زیر بار نرفتم و گفتم هر کاری می‌خوای بکن . اونم در اوج عصبانیت اس‌ام‌اسی رو برای مادرم نوشت و توش از رابطهٔ ما باهم به مادرم گفت .


    هفتهٔ بعد ما عقد کردیم ... در شرایطی که تا قبل از شب خواستگاری هر روز به من میگفت این چه ازدواجی هست و مگه کسی‌ به خاطره این مساله ازدواج می‌کنه به این صورت و بیا اول بریم مشاوره و... اما مامان من راضی‌ نمی‌شد و میگفت یا برای همیشه باهاش رابطه را قطع کن و یا خواستگاری و عقد ...من این شرایط را بهش گفتم و خودش گفت نه من نمی‌تونم تو رو توی این شرایط تنها بذارم و پاسه وایمیسم و اومد خواستگاری ...

    از اون روز‌های تحقیر آمیز حرف نمیزنم که هرچی‌ بگم کمه... البته الان اخلاقش فوق العاده شده.تا جای که از اون روز تا حالا حلقه از دستش در نیاورده، حتی موقع خواب .و دستش تاول زده.

    اما من از ازدواجم راضی‌ نیستم ، خیلی‌ باهاش بد اخلاقی‌ می‌کنم ، انگار می‌خوام انتقام تمام رفتار‌های تحقیر آمیزش را الان ازش بگیرم ، مدام کنترلش می‌کنم زنگ میزنم سرش داد میزنم و هنوز باور نکردم که شوهرمه نه دوست پسر ...
    حس بدی دارم ، همش یاد اون اتفاق‌های دوستی‌ میفتم ، همش یاد مهریه کمی‌ که باباش گرفت میفتم و چون بعد از عقد کردنمون ۲ تا خواستگار خیلی‌ خوب برام پیدا شد این ۲ دلی ام را بیشتر کرده / همش میگم کاش صبر کرده بودم کاش ، کاش ، کاش... کاش وایمیستادم تا با عزت و افتخار ازدواج می‌کردم و ۱۰۰۰ حرف دیگه که هر لحظه توی ذهنمه.،،

    اومدم اینجا تا کمکم کنید و بهم روش فراموش کردن اون حرفا رو یاد بدید


    http://www.hamdardi.net/thread-31060.html
    http://www.hamdardi.net/thread-32416.html

    .





  18. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 12 آذر 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93), فرهنگ 27 (چهارشنبه 12 آذر 93)

  19. #140
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ...._... نمایش پست ها
    سلام
    متاسف هستم. مثل خیلی ها هیچ وقت فکر نمیکردم راهم به اینجا باز بشه.اما.
    من حدودا 3 سال پیش در تور های مسافرتی که داشتیم با خانمی اشنا شدم و تقریبا 6 ماه بعد با ایشان رابطه عاطفی محکمی رو شروع کردم تا شهریور ماه امسال.ما هیچ دعوا و ناراحتی نداشتیم. اگر هم بوده بخشیده بودیم. شهریور ماه به دلیل تغییر محل زندگی و ... رابطه من باهاش بسیار کم شد و در کنارش میدیدم که با دوستاش برنامه میگذاره و بیرون میره و ... که بزرگترین دعوامون رو داشتمیم و من هرچی تو دلم بود رو بهش گفتم و رابطمو تمام کردم.
    خانواده ها در جریان مسایل ما بودند و بنده نیز منتظر بودم بهمن امسال در محل جدید که استخدام شدم، جهت خواستگاری اقدام کنم.
    اما با پا در میانی مادر بنده رابطه ما پس از یک هفته دعوا و یک روز کامل بی اطلاعی از هم (میخواست تنها باشه و فکر کنه )مجدد شروع شد تا 3 هفته پیش که من سر یک مسله بی ربط از طریق اس ام اس ناراحتی خودمو بهش اطلاع دادم و فردا صبح رابطه ما تمام شد.البته حق هم داشت من رفتار های بدی از دیدش داشتم.
    به موی بلند من شاید 20 بار ایراد گرفته بود که کوتاه کنم و من همیشه امیگفتم نه.
    معمولا به حرفاش توجهی نمیکردم.
    مهمترین چیز این بود که به دوستاش اهمیت نمیدادم. دوستاش بعد از خانواده بزرگترین ارزش بودن براش و من در جمع دوستانش یا نمیومدم یا
    اگر میومدم خیلی خیلی کم حرف و ساکت بودم.

    یک هفته بعد از دومین دعوا به من اس ام اس زد که دیگه نمیتونم. خیلی تلاش کردم خیلی زیاد که به این رابطه ادامه بدم اما نمیتونم. تا به حال انقدر جدی و مصر ندیده بودمش. حتی تهدید کرد اگر اس ام اس بدهم شمارشو عوض میکنه.
    بعد از این ماجرا ما یک هفته ارتباطی نداشتیم و من به شدت و به شدت افسرده شدم.
    یکی از دوستان معتمد من و او بهش اس ام اس زد و خواست پا در میانی کند اما گوش نکرد.
    مادرش خواست پا در میانی کند اما گوش نکرد.
    بالاخره مادر من انگار باهاش صحبت کرده بود که من تغییر کردم و واقعا متاسفم. فردای اون روز به من اس ام اس زد که میخواد منو ببینه. سه شنبه بود. از چهار شنبه تا شنبه شب همش برنامه رو تغییر میداد. تا اینکه دیشب گفت میخواست رو در رو بگه دیگه نمیتونه و ... .که فکر کنم اخرین صحبت های زندگیم رو باهاش داشتم.
    من ازش برای خودم بت ساخته بودم و واقعا خوشحال و راضی از زندگیم بودم و انتخاب اینده من بود برای 3 سال هر جای این شهر خاطرات اون هست.
    خواهش کردم به من فرصت بده اما همش میگه نمیتونه. نمیتونه نمیتونه. و الان تمام شد.
    هیچ کس. هیچ موجودی هم نمیتونه راضیش کنه و خواهرش گفت الان نسبت به نام من حس تدافعی داره.
    آدم لجبازی هست. و مرغش یک پا داره.

    من چه کار کنم؟ خودم در وضعیت روحی بسیار بسیار بدی هستم. غذا نمیتونم بخورم و بدنم پس میزنه. من آخرین بار 8 سال پیش گریه کردم. اما الان دو هفته هست روزی حداقل یک بار گریه میکنم.
    اما الان هم که دارم این تاپیکو میزنم امید دارم شاید یک ماه دیگه برگرده. بعضی ها میگن بر میگرده بعضی ها میگن اینجوری که این داره میکنه نه. حتی خواهرش میگه نیم درصد هم احتمالش نیست.

    عشقی که بین ما بود واقعا زبانزد همه بود اصلا نمیفهمم چجوری شده که این رفتارو داره با من.خواهرش و خانوادش هم در مسایل شخصیش اصلا دخالت نمیکنن و کمکی هم به من نمیکنن.به ط.ری که اگر بفهمه من یک بار با خواهرش حرف زدم با اون هم قطع رابطه میکنه. به خدا نمیدونم.

    دیشب قسم میخورد که ازم متنفر نیست اما نمیخواد این رابطه رو ادامه بده.
    حق داره، من اخلاقی که دارم این هست که بهم تذکر که میدن عمل میکنم اما یک هفته. بعد دوباره همان کارو میکنم.

    دوستان خود من هم که میگن مرد باش. التماس نکن و ... .البته درست میگن اما من به شدت گیج هستم. سه سال از زندگیم صبحا یا کنارش بودم یا اسم ام اسش بود. توی جلسه کاری بودم. توی مغازه. همه جا. الانم دارم گریه میکنم باز.

    مرسی.

    - - - Updated - - -


    دیشب به قدری گریه کرد که داشت خفه میشد.
    طی این سه هفته اونم وضعش مثل من بوده.
    ازم متنفر نیست و از من بدش نمیاد- خودش میگه. اما نمیتونه این رابطه رو ادامه بده. گیجم.

    التماس کردم بهم فرصت بده اما همش میگه نمیتونم
    حاظر نیست حتی منو ببینه. در هر صورت این عشق هم به تاریخ پیوست.

    نمیدونم تلاش کنم؟ میدونم صبر کنم زمان درست میکنه (یا این رابطه رو یا حال من رو) اما واقعا میتونه با این شرایطی که بخشیش رو توضیح دادم ؟ امید داشته باشم؟ چه کنم ؟

    سال ها من سنگ صبور دوستان بودم و راهنماشون. اما خودم برای خودم هیچی ندارم!



    نقل قول نوشته اصلی توسط ...................... نمایش پست ها


    گیجم چون خلا بسیار سنگینی توی زندگیم ایجاد شده.غرورم شکسته. دلم شکسته. مردونگیم زیر سوال رفته. احساسم خرد شده.
    اطرافم خالیه. دوستان یا درگیر کار هستن یا درگیر مسایل شخصی شان خانواده درگیری خود را دارند.
    من هستم و تنهایی و کار و امید.
    من هستم و حی نفرت و عشق.
    من هستم و نا امیدی و خدا.
    من هستم و خودم و حس تنفری ه از خودم دارم.
    و من هستم و خاطراتی که نمیتونم از زندگیم پاک کنم.
    از درون احصاص میکنم سرش به سنک میخوره اما عقلم راه برگشت رو نمیبینه. یا اون سرش به سنگ نمیخوره. یا میخوره اما دیلیل برای بازگشت به من نداره. یا من اون رو از زندگیم حذف کردم.
    اما احساسم میگه صبر کن. صبر کن شاید این درد برای این باشه که زندگی میخواد بهت یاد بده صبر کنی. بهای تجربه رو باید بپردازی. بهای سنگینی و اون شکست احساست هست.شاید برای اینده بزرگ بشی. شاید این شکست برای اون هم اتفاق بیافته و اصلا اون نیاز داشته. اما من قربانی شدم چون چاره ای نبوده و اون باید قدر من رو میدونسته.
    شاید با من بودن خیلی خوب بوده و فکر کرده همیشه همین جوره و من هم اگر نباشم همین جوره.



    .
    .

    ....


  20. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 12 آذر 93), terme00 (چهارشنبه 12 آذر 93)


 
صفحه 14 از 16 نخستنخست ... 45678910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. *:* پیوست تاپیک دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 آذر 93, 17:30
  2. ابراز علاقه پسر به دختر چقدر واقعیه؟؟؟
    توسط green smile در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 مرداد 90, 20:56

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:50 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.