نوشته اصلی توسط
reza-m
سلام خانم مصباح الهدی من اون پستتونو ندیده بودم .شما خودتون گفتین دیگه من روش تست میدادم .شاید طوری نوشتین ک منظورتونو طوره دیگه نشون میداد
اگه اونجوری ک تو لینک بالا گذاشتین باشه خوبه.
اولس گفتین ک من تا اون پسرو(خواسگارتونو)دیدم فهمیدم ک ما به هم نمیخوریم یعنی قبله اینکه باهم صحبتی کرده باشین .من به خاطر اون گفتم شما ک همون اول نظرتون مشخص شد با اولین دید اقا پسر پس....مگر نه صحبت کردنو ک اگه تو نظر اول پسند کرده باشه یکی ایرادی نداره ک.شاید من بد متوجه شدم
بعدش شما از کجا مطمءن بودی ک ایشون شمارو نمیپسنده
ثانیا اگه پسر تو خواستگاری دخترو نپسنده بعدش زنگ نمیزنن گ پسر ما به این علت یا اون علت بهم نمیخورن .بکم حضمش سخته برا من
سلام آقا رضا من داشتم با لحن شوخی و طنز صحبت می کردم.وگرنه تو اون استرس اولین تجربه ام که داشت قلبم بیرون می پریدکجا به فکر تست کردن و دست انداختن پسر مردم باشم!
گفتم اولا متوجه شدم نمی خوریم.نه اینکه قبل خواستگاری.که خب خیلی باعث شد که من استرسم کمتر بشه.
ولی خب خیلی سوال آماده کرده بودم و همشونو حفظ کرده بودم.همون اولای سوالات خودش گفت که من ادامه تحصیل و اشتغال همسرم را دوست ندارم .بعد هم خودشون گفتن اگه سوالی نیست من دیگه سوالی ندارم.یعنی قشنگ معلوم بود به هیچ نتیجه ای نرسیده.که من گفتم ببخشید اگه ممکنه این سوالات هم جواب بدین.(حالا اینم یک سوتی دیگه بود!!! ولی من دلم نمیومد اون همه تمرینم هدر بره. در ضمن من دقیق جملات را حفظ نکردم که.ماجرا 2 تا3 سال پیش بود.حدودی خاطره را با جنبه طنز تعریف کردم)
بعدش اون خانواده واقعا آدم های با شخصیتی بودن و خیلی هم مذهبی.( با اون سوتی هایی هم که من دادم خودم اصلا فکر نمی کردم دیگه به من زنگ بزنن!)
ولی این قدر با شخصیت بودن که زنگ زدن و گفتن از پذیراییتون متشکریم ولی پسرم به دلایل فلان(کار و تحصیل) فکر می کنه نمی تونه همسر مناسبی برای دخترخانمتون باشه.(البته حدودا گفتم دیگه.وگرنه یادم نیست دو سه سال پیش دقیق چی گفتن.ولی همین مضمون بود)
یعنی این قدر مودب و با شخصیت!
من برعکسش برای خود من پیش آمده.یعنی یک آقایی اومد خواستگاریم که خیلی استرس داشت(شاید او هم جلسه اولش بوده.نمی دونم) بعد رفتیم صحبت کنیم.منم سعی می کردم با آرامش باهاش صحبت کنم و سوالات قلمبه سلمبه نپرسم که اعتماد به نفسش کم بشه.
بعد اولین سوالم هم در مورد مسائل مذهبی بود.گفت من راستش مذهبی نیستم و خیلی نماز و... نمی خونم.ولی روزه می گیرم و... (در صورتی که پای تلفن مادرشون یک چیز دیگه گفت)
منم گفتم خب من برام مهمه که همسرم به واجبات پایبند باشه و کلا معیار اولم هست.و نماز برام خیلی خیلی مهمه.
بعدش من دیگه سوال خاصی نداشتم.ولی خب اون بازم سوال پرسید.
گفت میشه از معیاراتون کامل توضیح بدین و دقیق چه همسری می خواین.حتی قد و... اینا را هم لطفا بگید.
منم دیگه گرفتم که حالا بنده خدا این همه راه اومده می خواد بدونه دخترا چی براشون مهمه.کلا معیارهای اون موقعم را گفتم.یک سری جملات در مورد هدف ازدواجم اضافه هم گفتم که اگه بعدا خواست بره خواستگاری بگه(البته اینو نمی گفتم که برای این می گما.منظورم اینه که اینا را با این نیت می گفتم.باز سوء تفاهم نشه)
بعد گفت قد و قیافه چی؟ خودش هم خیلی پسر قد بلند و چارشونه بود.من گفتم خب ممکنه برای خیلی دخترا مهم باشه.
یک کتاب هم بهش پیشنهاد دادم.گفتم من مشاوره رفتم کتاب ازدواج بدون شکست را بهم پیشنهاد دادند.اگه شما هم خواستین بخونید.سایت همدردی را هم بهش پیشنهاد دادم(حالا خدا کنه نیاد این پست را بخونه: ) )
حالا یادم نیست این خواستگار بود یا یکی دیگه به من گفت من خیلی چیزا از شما یاد گرفتم.
تازه یک خواستگار دیگه هم همون اول معلوم شد به هم نمی خوریم ولی خودش گفت بازم حالا شاید بهتر باشه صحبت کنیم.آقا پسر می خواست بره یک شهر دیگه.من گفتم من پدرم اصلا اجازه همچین چیزی را نمی دن.
ولی بعدش خودش باز یک سری سوال می پرسید.منم جواب می دادم.اونم معلوم بود که بیشتر می خواد تجربه کسب کنه.
حالا شاید اینا برای شما عجیب باشه.ولی به خدا واقعیت داره!
شاید به این دلیل که بنده خدا ها گل و شیرینی گرفته بودن و تو این تهران با کلی ترافیک اومده بودن،حداقل می خواستن بدونن تو خواستگاری چه سوالاتی میشه پرسید و یا دخترا چی جواب می دن.
ما هم از اون تیپ خانواده ها نیستیم که با یک نگاه عاشق بشیم و حرفای عاشقانه بزنیم که.
و تا حالا در مورد من که نشده کسی جلسه اول دلبستم بشه.
موفق باشید
- - - Updated - - -
نوشته اصلی توسط
دختر بیخیال
اااااا مصباح الهدی ایندفعه سریع عمل کردی هااااا!!!
میگن دست بالا دست بسیار است ، مصباح پستش از من جلوتر افتاد.
معلوم نیست اخر این تاپیک کدوممون زودتر میره خونه بخت
(شوخی)
این دفعه گفتم مورد اول را زود بنویسم ارسال کنم تا تو نیومدی!!!
خدا را شکر گویا تو هم مثل من محدویت پست نداری!یکم خطر ناکه
من که تا میام یک پست می زنم؛بعدش ارسال می کنم؛می بینم دو سه تا پست تو این تاپیک زده شده!
ولی ما که بخیل نیستیم.شما زود تر عروسی کن.اصلا از امشب تو زیارت عاشورای تاپیک صبوری می گم دختر بی خیال زودتر عروس بشه!خوبه؟
ولی زود تر عروس بشی.من زود تر نامزد کنم دیگه!(شوخی)
ولی صبوری جان در مورد سوالات بعدی.فکر می کنم بهتره با مادرت یکم صمیمانه صحبت کنی.
تا حالا باهاشون صحبت کردی؟
من خودم می دونی چه جوری سر صحبت در ازدواج را با مادرم باز کردم؟
رفتم با مادرم در مورد ازدواج خودش با بابام پرسیدم.در مورد آشناییشون.جلسه خواستگاریشون.
اینکه نامزدیشون چه جور بوده.اینکه اول عاشق بابا بود یا الان!
دیگه مادرم خودش از سوالام و صحبت هام گرفت که من هم دوست دارم ازدواج کنم!
مثلا حتی اینو می پرسیدم مامان الان احساس می کنی ای کاش یک انتخاب دیگه می داشتی؟ یا مثلا اولا بابا را بیشتر دوست داشتی یا الان؟
اصلا کلا این جوری صحبت کنی مادرت خیلی نگران می شه که دخترم دیگه به ازدواج جدی جدی نیاز پیدا کرده ها! اگه خواستگار زنگ زد بهش بگم.یا حواسم تو جمع باشه که اگه کسی دنبال دختر خوب بود جذبش کنم و...
اگه خواستی درمورد مادرت یکم توضیح بده.اصلا اهل حرف زدن و... هست؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)