نوشته اصلی توسط
................
سلام پسری هستم 27 ساله تو زندگیم دنبال دختر بازی نبودم و اول دانشگاه بعد هم کار
و کلا از 6 سال قبل با دختری دوست شدم و هیچ وقت به هم قول ازدواج ندادیم بیشتر درخواست طرف مقابلم بود که ببینیم هر وقت شرایطش محیا شد بعد به ازدواج فکر کنیم.من عاشق طرفم بودم و هستم ولی دختر قصه ما از همان اول هم عاشق نبود و فقط دوسم داشت (به گفته خودش که همیشه اینو می گفت) بعد از 4 سال دوستی با یکی از همکلاسیا تو دانشگاش دوست شد و بم خیانت کرد (اسمش را میزارم خیانت چون با هردومون دوست بود) فکر نکنم بیش از 2 ماه دوست بودن چون از رفتارش من فهمیدم جایی خبریه.بش اجازه دادم فکر کنه و تصمیم بگیره من یا شخص جدید و حتی بش گفتم رابطمون قطع بشه و برو با اون.بعد از 1 ماه برگشت . گفت تو رو انتخاب کردم. چون اولین دوستش بودم مطمئن بودم تو دانشگاه از این مسائل پیش میاد و می خواستم بقیه پسر ها هم ببینه و برگشت تا 4 ماه پیش که گفت بهتره با هم نباشیم و من هیچ وقت عاشقت نبودم و از این حرفا .... گفتم باشه و ازش جدا شدم (منطق حال کردی :D کلا برام راحت نبود هر بار رفت من تقریبا مردم و زنده شدم) بعد از 2.5 ماه sms داد مشکل برام پیش اومده فقط تو درکم می کنی و می تونی کمکم کنی برام چیزایی تعریف کرد که کلا آب روغنم دیگه به هم ریخته از زندگیم افتادم از ناراحتی.
گفت 2.5 ماه پیش با یه کارگر رستوران!!!! دوست شده و می خواستم کمکش کنم آدم شه حالا وابسته شده و خودمم دوسش دارم و خانوادم فهمیدن و ...
حالا من اون پسر رو می شناسم پسر هرزه که چندتایی دختر می بردن و ...
و می دونم رابطه داره هنوز باش
منی که فقط می خواستم ازش بی خبر باشم که نفهمم یکی دستش رو حتی گرفته باید بشنوم همچین کسیو لبشم بوسیده :(
هم خانواده من همه چیزو می دونه هم خانواده اون
همش می ترسم بلایی سر دوست قدیمم بیاره همش نگران هنوز عاشقشم
نمی فهمم اون موقع که کار نداشتم بام بود حالا که درآمدم خوبه خونه دارم و ... چه مرگشه که این کارارو می کنه
من حتی روم نشده به کسی بگم که ولم کرد و رفت دیگه با چه کسیش بماند :(
واقعا نمی دونم چی کار کنم برای خودم.برای دلم. برای اون .کلا دیگه تعطیل شدم
خیلی بش محبت کردم هر کاری که می تونیستم براش می کردم حتی تو زمان نداری پول لباسمو برا اون کادو می خریدم (اینو گفتم میزان خریت رو دستتون بیاد)
خودش همیشه می گه وقتی پیشتم احساس آرامش زیاد دارم برای همین حس می کنم بعد از 2.5 ماه که رابطمون قطع بود یه جور فرار کرده بود اومده بود پیشم تا آروم بشه
الان همش خاطرات 6 سال جلو چشممه و هر روز تقریبا می رم پیاده روی اونجاها که با هم بودیم تا آروم شم.
وقتی که نبود یه درد بود حالا که این چیزام شنیدم و می بینم داره چی کار می کنه دارم دیونه می شم
.
دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
علاقه مندی ها (Bookmarks)