به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 12 از 16 نخستنخست ... 2345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 156
  1. #111
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ................ نمایش پست ها
    سلام پسری هستم 27 ساله تو زندگیم دنبال دختر بازی نبودم و اول دانشگاه بعد هم کار
    و کلا از 6 سال قبل با دختری دوست شدم و هیچ وقت به هم قول ازدواج ندادیم بیشتر درخواست طرف مقابلم بود که ببینیم هر وقت شرایطش محیا شد بعد به ازدواج فکر کنیم.من عاشق طرفم بودم و هستم ولی دختر قصه ما از همان اول هم عاشق نبود و فقط دوسم داشت (به گفته خودش که همیشه اینو می گفت) بعد از 4 سال دوستی با یکی از همکلاسیا تو دانشگاش دوست شد و بم خیانت کرد (اسمش را میزارم خیانت چون با هردومون دوست بود) فکر نکنم بیش از 2 ماه دوست بودن چون از رفتارش من فهمیدم جایی خبریه.بش اجازه دادم فکر کنه و تصمیم بگیره من یا شخص جدید و حتی بش گفتم رابطمون قطع بشه و برو با اون.بعد از 1 ماه برگشت . گفت تو رو انتخاب کردم. چون اولین دوستش بودم مطمئن بودم تو دانشگاه از این مسائل پیش میاد و می خواستم بقیه پسر ها هم ببینه و برگشت تا 4 ماه پیش که گفت بهتره با هم نباشیم و من هیچ وقت عاشقت نبودم و از این حرفا .... گفتم باشه و ازش جدا شدم (منطق حال کردی :D کلا برام راحت نبود هر بار رفت من تقریبا مردم و زنده شدم) بعد از 2.5 ماه sms داد مشکل برام پیش اومده فقط تو درکم می کنی و می تونی کمکم کنی برام چیزایی تعریف کرد که کلا آب روغنم دیگه به هم ریخته از زندگیم افتادم از ناراحتی.
    گفت 2.5 ماه پیش با یه کارگر رستوران!!!! دوست شده و می خواستم کمکش کنم آدم شه حالا وابسته شده و خودمم دوسش دارم و خانوادم فهمیدن و ...
    حالا من اون پسر رو می شناسم پسر هرزه که چندتایی دختر می بردن و ...
    و می دونم رابطه داره هنوز باش
    منی که فقط می خواستم ازش بی خبر باشم که نفهمم یکی دستش رو حتی گرفته باید بشنوم همچین کسیو لبشم بوسیده :(
    هم خانواده من همه چیزو می دونه هم خانواده اون
    همش می ترسم بلایی سر دوست قدیمم بیاره همش نگران هنوز عاشقشم
    نمی فهمم اون موقع که کار نداشتم بام بود حالا که درآمدم خوبه خونه دارم و ... چه مرگشه که این کارارو می کنه
    من حتی روم نشده به کسی بگم که ولم کرد و رفت دیگه با چه کسیش بماند :(
    واقعا نمی دونم چی کار کنم برای خودم.برای دلم. برای اون .کلا دیگه تعطیل شدم
    خیلی بش محبت کردم هر کاری که می تونیستم براش می کردم حتی تو زمان نداری پول لباسمو برا اون کادو می خریدم (اینو گفتم میزان خریت رو دستتون بیاد)
    خودش همیشه می گه وقتی پیشتم احساس آرامش زیاد دارم برای همین حس می کنم بعد از 2.5 ماه که رابطمون قطع بود یه جور فرار کرده بود اومده بود پیشم تا آروم بشه
    الان همش خاطرات 6 سال جلو چشممه و هر روز تقریبا می رم پیاده روی اونجاها که با هم بودیم تا آروم شم.
    وقتی که نبود یه درد بود حالا که این چیزام شنیدم و می بینم داره چی کار می کنه دارم دیونه می شم
    .
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  2. #112
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط .................... نمایش پست ها
    سلام. دختری هستم 21 ساله که از14سالگی با پسری که از فامیلای دور پدرم بود آشنا شدم. اون زمان بهم پیشنهاد ازدواج داد ومنم چون تا حالا پسری تو زندگیم نبود از روی کنجکاوی قبول کردم.بعداز یکسال پدرم متوجه شد و رابطمون تایکی دو سال قطع شد ولی دوباره شروعش کردیم.من اون زمان که آشنا شدیم اول دبیرستان بودم و الان که دارم مینویسم دانشجوی ترم 4 حسابداری هستم.ماتواین چندسال خیلی بهم نزدیک شدیم و رابطه ی جنسی برقرار کردیم ولی صدمه ای به دختر بودنم نزد..حدود 10 روز قبل پدرم دوباره متوجه شد و موبایلم رو گرفت و رابطمون رو قطع کرد.اون پسر متولد سال 64 ومن متولد 72هستم.پدرم گفت دربارش تحقیق میکنه. از چند نفر پرس و جو کرد و بهش گفتن که اون پسر دختر باز هست و سابقه ی اعتیاد داره و ترک کرده. من تو این چند سال چیزی درباره ی اعتیادش نشنیده بودم ولی هر از گاهی متوجه شدم دوست دختر داره ولی هربار با مهارت من و قانع کرد.پدرم مخالفه و مادرم هم میگه هرچی بابات بگه.اون پسرشرایط مالی مناسبی نداره ولی حس میکنم واقعا دوستم داره که چند سال باهام موند.پدرم میگه خوشی زندگی باتو براش نهایتا 1 ساله.حس میکنم دوستش دارم و اون هم دوستم داره.حرفاش رفتاراش اصلا به آدمی که پدرم میگه نمیخوره.اون اجازه نمیداد آرایش کنم یا لباس نامناسب بپوشم وهمیشه راهنماییم میکرد که آدم خوب و درستی باشم.ما تفاوت زیادی داریم.اون تاحالا با چندین دختر دوست بود ولی من هیچ پسری جز اون تا حالا توزندگیم نبودو هرکس پیشنهاد ازدواج میده رو رد میکنم.من دانشجوهستم و انشاا...قراره 6ترمه درسم رو تموم کنم و برای ارشد اقدام کنم.پدرم هم قول کار رو بهم داد.من خانواده ی جوانی دارم.پدرم متول52 و لیسانسه ی زبان انگلیسی و مادرم متول52دو خانه دار هست. ولی او دیپلمه است و پدرومادر پیری دارد و نهمین فرزن خانواده و فرزند آخر است.اکثز دوستان و آشنایان که با تجربه هستند میگویند احتیاط کن.من خیلی میترسم.نمیدونم چکار کنم.از عکس هام که دستش هست که البته همشون باحجاب هستند وچندعکس دونفره که ازم داره و رابطه ی جنسی که داشتیم ومیدونم که نمیتونه اون رابطه رو اثبات کنه میترسم.خودم و خانوادم در بین اقوام و آشنایان از احترام خاصی برخورداریم و همه ی پسر های اطرافم به من احترام خاصی میگذارند و فکر میکنند من خیلی پاک هستم درحالی که میدانند با او دوست هستم.نمیدونم چرا تن به این رابطه دادم ولی الان واقعا نمیدونم چکار کنم .پای خواسته ای که عاقبتش معلوم نیست وایستم یا به حرف پدرم گوش کنم و آبروم رو به خطر بندازم. تورو خدا کمکم کنیدذ.دارم دیوونه میشم
    .
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  3. #113
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    .
    نقل قول نوشته اصلی توسط ..................... نمایش پست ها
    سلام دوستان
    به راهنماییتون احتیاج دارم
    واقعا درموندم که چه کنم
    داستان اینه که من 8 سال پیش به یکی آشنا شدم من 18 سال و اون 20 سالش بود. همدیگرو خیلی دوست داشتیم و به واسطه رابطه ما دونفر که خیلی برامون جدی بود خانواده هامون رو هم در جریان گذاشتیم و با هم آشنا کردیم.
    حالا اینکه چرا این رابطه 8 سال طول کشید و هنوز منجر به ازدواج نشده خودش داستان طولانی داره.(ما حتی نامزد هم نیستیم فقط دوستیم که همه در جریان رابطمون هستن)
    ما برای موندن با هم خیلی تلاش کردیم.خیلی سختی کشیدیم.
    راستش از اول وشروع رابطه من هیچ وقت خودم نبودم! همیشه جوری بودم که اون دوست داشته باشه واسه همین دارم عذاب می کشم که من شدم یه آدم دیگه.جرات هم ندارم بگم من دوست دارم چه جوری باشم چون می دونم واکنش بدی می بینم
    ما باهم یک جا کار می کنیم. یعنی اون مدیر منه
    راستش اصلا بهم احترام نمی زاره همیشه جلوی دیگران بهم بی احترامی میکنه
    خانوادش برای ازدواج مدام بهونه می آوردن که باید درس جفتتون تموم بشه.موندن توی یک رابطه طولانی مدت منو سرد کرد
    ایشون مدام منو متهم به سرد بودن می کنه و همش در حال مقایسه من با بقیه دختراس.
    چندین بار فهمیدم سر و گوشش می جنبه دوبار باهاش برخورد جدی کردم که در آخرم از سمت خانوادش متهم شدم به آدم عصبی که دوست داره همه چیز رو کش بده
    من خیلی درون گرا هستم دوست دارم اگه یه بار می رم سمتش دستشو می گیرم حداقل یکبار از سمت اون هم این محبت رو ببینم اما اون همش غرق کارشه
    و میگه محبت همیشه باید از سمت زن باشه و مرد محبت رو با مسائل مادی و تو عمل نشون بده نه الزاما توی گفتار
    من خیلی خیلی سرد شدم تو رابطه(به خاطر سرکوفتاش و رفتاراش اونم جلوی همه حتی به عنوان شوخی هایی که تو جمع با من می کنه)
    تا اینکه با بکی دبگه آشنا شدم (حدودا 6 ماه پیش)
    رابطمون خیلی صمیمی نبوده تو این شش ماه و تازه چند وقتیه دوباره باهم برگشتیم اما کم کم بهم نزدیک تر شدیم
    دقیقا برعکس ایشونه
    رفتارش با من مثل یه پرنسس می مونه و دقیقا همون کارایی رو می کنه که هر دختری رو می تونه دیوونه کنه
    البته مورد دوم بهم گفته که واقعا دوستم داره اما به خاطر شرایطش که مهاجرت به خارج از کشوره فعلا نمی خواد روی این رابطه آینده نگری کنه اما بهم میگه ازدواج هم نکن اگه خواستگار داری
    اما من دوسش دارم
    اون دقیقا همونیه که هر دختری آرزوشو داره همونجوری بهم محبت می کنه که تو این 8 سال انتطار داشتم و ندیدم
    این دو نفر هم از وجود هم دیگه اطلاعی ندارن
    مطمئنم اگه نفر اول بفهمه زندگیمو جهنم می کنه
    خودش گفته و بارها تهدیدم کرده
    نه راه پس دارم نه پیش
    دلم می خاد با اونی باشم که بهم آرامش میده اما اون حرفی از ازدواج نزده تا حالا
    از یه جهت می ترسم اگه بخام به خاطر اون ریسک کنم نفر اول رو هم از دست بدم
    از عواقبش می ترسم که بعد جداییم چه اتفاقاتی می افته
    زندگیم شده کابوس
    لطفا کمکم کنید
    (رابطم جزییاتش زیاده اگر سوالی هست حتما بپرسین)

    - - - Updated - - -

    دوستان بد رفتاری مورد اول انقدر زیاده که بخوام بنویسم یه طومار میشه اا چند نمونش رو می گم:
    مدام ایراد ی گیره از رفتارای خانواده من
    از همه کارام ایراد می گیره و یکبار هم تشکر نکرده که بهم دلگرمی بده همیشه یه ایراد کوچیک رو میگیره
    همه مشکلات مارو به خانوادش میگه جتی آب و تابشم زیاد می کنه
    خانوادش در برخورد با من همیشه میگن پسر ما با شاهزادس با اسب سفید که اومده تورو خوشبخت کنه(فکر می کنن از سر من زیادیه)
    در مورد شرایط ازدواج واسه خودشون بریدن و دوختن که ما مهریه بده نیستیم بدون مشورت با ما نظرشونو از قبل گفتن
    در مواقع عصبانیت نمی تونه خشمش رو کنترل کنه ممکنه منجر به در گیری فیزیکیش با من بشه(بارها این اتفاق افتاده)
    سر کوچکترین مسائل عصبانی میشه و پرخاش می کنه
    با سرکار نیومدن من به شدت مخالفه و میگه باید همیشه بیای سر کار و حق نداری جای دیگه ای هم بری سر کار!
    بارها تو دعوا بهم گفته ما بهم نمی خوریم برو دنبال زندگیت فرداش که آروم شده گفته ته من بدون تو میمیرم اگه تو بری من بد ترین اتفاقا رو رقم می زنم
    .....
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  4. 3 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    .saber. (جمعه 05 اردیبهشت 93), Esssssi (جمعه 05 اردیبهشت 93), پژمان1348 (یکشنبه 07 اردیبهشت 93)

  5. #114
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    .


    نقل قول نوشته اصلی توسط ............ نمایش پست ها
    سلام دوستان
    دوسال پیش با دختری از طریق اینترنت آشنا شدم بار اول که همو دیدیم آنچنان ازش خوشم نیومد چون چهره و اندامش در نگاه اول چندان به دلم نشست بعد چند ماه چند باری تماس گرفت اهمیتی ندادم تا بعد باهاش قرار گذاشتم هردو یک نقطه مشترک داشتیم از دست دادن یک عشق...با هم یک دوستی ساده آغاز کردیم این دختر بسیار پرانرژی-ساده-مهربون-بامعرفت و عاشق بچه هاست.
    فهمیدم قبلا رابطه داشته با چند نفر ودختر نیست و از این موضوع رنج میبره و طبق گفته خودش این رفتار جنسی نامتعارف رو بعد از ترکش توسط کسی که 6 سال دوسش داشته شروع کرده
    بعد از مدتی چن تا دروغ بهم گفت و من تصمیم به پایان رابطه گرفتم این قدر گریه و عذرخاهی شرط کردم دوستیم به دو شرط دروغ نباشه و حسابی برای ازدواج نکنه بامن
    گذشت بیشتر از زن و شوهرها باهم بودیم سفر خرید باهم سکس هم داشتیم 3 ساعت یک بارتماس تلفنی میگفت دو سال بود نمیتونست شبا بخابه الان راحت میخابه
    برعکس هرچه میگذشت خاب به من حروم میشد هرچی بیشتر صمیمی میشدیم کابوس واشکهای شبانه من بیشتر به دو علت یکی ترس از جدایی بعد از وابستگی دومی کابوس و یاداوری ارتباط جنسیش
    حالا من 31 سالمه تصمیم به ازدواج دارم باهاش 2 ماهی هست متارکه کردم هفته یک بار تماس میگیره یک سری لوازمش پیش منه بهونه میکنه به تموم دوستام گفته وساطت کنن
    هم اون زجرمیکشه هم من
    منطق میگفت هرچه زودتر تموم کنم نمیشد تااینکه اینکارو کردم ولی فراموشی خاطرات و خوبیاش داغونم میکنه
    از طریق خانواده با دختری باتفاوت سنی زیاد آشنا شدم تموم شرایطش تقریبا عالیه
    بلاتکلیفم چه کنم؟؟؟؟چطور کامل رهاش کنم ضربه خورده نابود نشه؟چطور اون همه فداکاری و مهربونیشو فراموش کنم؟
    چطور بمونم و گذشتش منو در اینده دچار مشکل نکنه باتموم علاقه که بهم داره چطور بفهمم مجبوره یا ازته دلش دوسم داره؟کارهای گذشتشو نمیکنه؟من میتونم کنار بیام؟
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  6. کاربر روبرو از پست مفید khaleghezey تشکرکرده است .

    .saber. (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93)

  7. #115
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,051
    امتیاز
    146,648
    سطح
    100
    Points: 146,648, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,651

    تشکرشده 35,973 در 7,399 پست

    Rep Power
    1091
    Array
    خاله قزی گرامی

    لطفاً از پست مربوطه نقل قول بگیر و بصورت نقل قول با حذف نام کاربر دراینجا پست را قرار بده . خواهش می کنم دقت کن ، من وقت اینکه برم سراغ تاپیک و نقل قول را بگیرم جایگزین کنم ندارم و از این بعه بعد فقط پست را حذف می کنم





  8. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    .saber. (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93), khaleghezey (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93)

  9. #116
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,051
    امتیاز
    146,648
    سطح
    100
    Points: 146,648, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,651

    تشکرشده 35,973 در 7,399 پست

    Rep Power
    1091
    Array
    یکی دیگر از عوارض این روابط در زندگی بعد از ازدواج که می تواند یک اضطراب دائمی در فرد ایجاد کند و ترس از اینکه مبادا روزی همسرم بفهمد .....

    اینکه می گوییم به قصد ازدواج وارد این روابط به اسم شناخت نشوید چون کنترلش دست شما نیست و وارد وادیهایی که نباید می شوید و قطعی شدن ازدواج هم دست شما نیست و عواملی دخیلند ، نمونه اش را در ذیل ببینید . کسی که مبادی آداب بوده و هیچ وقت تصور نمی کرده رابطه ای به اینجا بکشد با قصد ازدواج تن به چنین رابطه ای می دهد و به جایی که تصورش را هم نمی کرده کشیده و بعد هم ازدواجی اتفاق نیافتاده .

    در میان نوشته ایشان بخشی که به رنگ قرمز در آمده را خوب دقت کنید که این حال شما دوستان عزیزی که در این رابطه ها هستید در آینده خواهد بود پس حرف ما را باور کنید که می گوییم دارید اشتباه می کنید و وابسته و احساساتی شده اید :



    نقل قول نوشته اصلی توسط ................ نمایش پست ها
    سلام دوستان.

    منم تو دوران دانشجویی با یه پسر دوست شدم و چندباری س ک س کردیم قصدمون ازدواج بود اصلا باورتون نمیشه چه دختری هستم یعنی اگه همه دنیا هم جمع شند و بگند فرناز یه همچین گذشته ای داره اطرافیانم باور نمیکنند

    الان هم داره دستم میلرزه که میگم...اون موقع متوجه اشتباهم نبودم..خلاصه اون آقا پسر چندباری اومد خواستگاریم و پدرم قبول نکرد ما هم بخیال شدیم.... و الان یک سالی هست ازدواج کردم با یه پسر تحصیل کرده و خوب شوهرم عاشقانه دوستم داره روزی هزارا بار میگه خدایا شکرت که همون زنی که میخواستم نصیبم شده...ولی من دارم از عذاب وجدان میمیرم....همه چیزم مهیاست ولی آرامش ندارم....توبه کردم...نمازام سر وقته ...هیچ نگاه و گناه خطایی نمیکنم...ولی مرتب به خودم میگه خب خدا اگه ببخشه..شوهرم که نمیبخشه.اونی که اینقدر میگه من به تو اعتماد دارم.میدونم گذشتت پاکه...تو نت سرچ کردم صحبت های حاج آقا دهنوی بود که گفته بود اگه توبه کردید با ایمان به خدا به زندگیتون ادامه بدین و آرامش شوهرتون را بهم نزنید...نمیدونم چطور آروم شم؟شوهرم واقعا احساس خوشبختی میکنه.همه فامیلش میگند از وقتی ازدواج کرده خیلی شادتر و سرزنده تز از قبله.اما من برعکس شدم.شوهر به این خوبی دارم ونمیتونم از زندگیم لذت ببرم.کمکم کنید توراخداتا با حرفاتون آروم شم.یک عمر دعاگوی همتون میشم اگه آرامش بهم بدین..جوونا دخترا پسرا.توراخدا مراقب خودتون باشید.پاک زندگی کنید تا بتونیداز زندگی لذت ببرید...
    عذاب وجدان داره منا میکشه...از یه طرف دیگه شرمنده پدر و مادرم هستم...مثلا وقتی حرف دختر پسر میشه با افتخار میگند خداراشکر که بچه هامون هیچ وقت خطا نرفتند..یا مثلا چند وقت پیش حرف یه دختر بود که به بیراهه کشیده شد شوهرم گفت همچین دخترایی را باید با نفت نجس آتش زد


    دارم میمیرم بخدا..شوهرم تو خواستگاری هیچ سوالی در مورد گذشته من نکرده چون تحقیقاتشون خیلی خوب از آب در اومده بود..منم بقرآن دختر خیلی خوبی بودم تا اینکه اصن نمیدونم چطور شد از این راه سر در آوردم و حالا پشیمونم...توبه کردم..همه کاری کردم...بعضی وقتا به خودکشی فکر میکنم...تورابخدا کمکم کنید..یه چیزی بگین آروم شم...یه چیزی بگین هرموقع این بحث ها میشه من داغون نشم...شوهرما دوست دارم زندگیما دوست دارم اونم عاشقانه دوستم داره فقط این عذاب وجدانه اذیت میکنه...دیگه بسم نیست عذاب وجدان؟؟؟تا کی باید تنبه شم؟خداجونم الهی قربونت برم آرومم کن.....بعضی وقتا به زندگیم نگاه میکنم میبینم وای چقدر من خوشبختم تا این احساس میاد سراغم عذاب وجدانه خودشا نشون میده و زندگی را زهرمارم میکنه؟..صبح ها که از خواب پا میشم اول از همه عذاب وجدانم بیداره..بخدا خیلی سخته...الهی قربونتون برم کمکم کنید

    - - - Updated - - -

    دوستانم تینچا تنها پناه بود که من بتونم مشکلم را بدون ترس بگم ...توراخدا بیاین اینجا منتظرتونما





  10. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93), فرهنگ 27 (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93), بی نهایت (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93)

  11. #117
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,051
    امتیاز
    146,648
    سطح
    100
    Points: 146,648, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,651

    تشکرشده 35,973 در 7,399 پست

    Rep Power
    1091
    Array
    واقعاً می ارزه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    ارزش شما تا این حد هست ؟؟؟؟؟؟؟؟

    .
    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    سلام. دختری هستم 21 ساله که از14سالگی با پسری که از فامیلای دور پدرم بود آشنا شدم. اون زمان بهم پیشنهاد ازدواج داد ومنم چون تا حالا پسری تو زندگیم نبود از روی کنجکاوی قبول کردم.بعداز یکسال پدرم متوجه شد و رابطمون تایکی دو سال قطع شد ولی دوباره شروعش کردیم.من اون زمان که آشنا شدیم اول دبیرستان بودم و الان که دارم مینویسم دانشجوی ترم 4 حسابداری هستم.ماتواین چندسال خیلی بهم نزدیک شدیم و رابطه ی جنسی برقرار کردیم ولی صدمه ای به دختر بودنم نزد..حدود 10 روز قبل پدرم دوباره متوجه شد و موبایلم رو گرفت و رابطمون رو قطع کرد.اون پسر متولد سال 64 ومن متولد 72هستم.پدرم گفت دربارش تحقیق میکنه. از چند نفر پرس و جو کرد و بهش گفتن که اون پسر دختر باز هست و سابقه ی اعتیاد داره و ترک کرده. من تو این چند سال چیزی درباره ی اعتیادش نشنیده بودم ولی هر از گاهی متوجه شدم دوست دختر داره ولی هربار با مهارت من و قانع کرد.پدرم مخالفه و مادرم هم میگه هرچی بابات بگه.اون پسرشرایط مالی مناسبی نداره ولی حس میکنم واقعا دوستم داره که چند سال باهام موند.پدرم میگه خوشی زندگی باتو براش نهایتا 1 ساله.حس میکنم دوستش دارم و اون هم دوستم داره.حرفاش رفتاراش اصلا به آدمی که پدرم میگه نمیخوره.اون اجازه نمیداد آرایش کنم یا لباس نامناسب بپوشم وهمیشه راهنماییم میکرد که آدم خوب و درستی باشم.ما تفاوت زیادی داریم.اون تاحالا با چندین دختر دوست بود ولی من هیچ پسری جز اون تا حالا توزندگیم نبودو هرکس پیشنهاد ازدواج میده رو رد میکنم.من دانشجوهستم و انشاا...قراره 6ترمه درسم رو تموم کنم و برای ارشد اقدام کنم.پدرم هم قول کار رو بهم داد.من خانواده ی جوانی دارم.پدرم متول52 و لیسانسه ی زبان انگلیسی و مادرم متول52دو خانه دار هست. ولی او دیپلمه است و پدرومادر پیری دارد و نهمین فرزن خانواده و فرزند آخر است.اکثز دوستان و آشنایان که با تجربه هستند میگویند احتیاط کن.من خیلی میترسم.نمیدونم چکار کنم.از عکس هام که دستش هست که البته همشون باحجاب هستند وچندعکس دونفره که ازم داره و رابطه ی جنسی که داشتیم ومیدونم که نمیتونه اون رابطه رو اثبات کنه میترسم.خودم و خانوادم در بین اقوام و آشنایان از احترام خاصی برخورداریم و همه ی پسر های اطرافم به من احترام خاصی میگذارند و فکر میکنند من خیلی پاک هستم درحالی که میدانند با او دوست هستم.نمیدونم چرا تن به این رابطه دادم ولی الان واقعا نمیدونم چکار کنم .پای خواسته ای که عاقبتش معلوم نیست وایستم یا به حرف پدرم گوش کنم و آبروم رو به خطر بندازم. تورو خدا کمکم کنیدذ.دارم دیوونه میشم


    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    نقل قول نوشته اصلی توسط ................. نمایش پست ها

    .دلم خیلی گرفته.بادستای خودم خودم و بیچاره کردم.من میخوام ازبابت تصمیمم مطمین بشم.میدونم هیچ جوری هم کفو هم نیستیم ولی دوست ندارم اگه بیگناه باشه دلشوبشکنم.نمیدونم چی میخوام.فقط میخوام خوشبخت باشم حتی اگه قیدازدواج وبزنم.هیچکس حاضرنمیشه حرفام و باور کنه.من واقعا توبه کردم.این ترم قیددانشگاه و زدم و توخونه درس میخونم که نکنه بیاد اون جا.من فقط 1اشتباه کردم و اون دوست شدن باجنس مخالف بود.هرچندفقط1پسرتوزندگیم بودولی خیلی برام گرون تموم شد.حداقلش حدود7سال ازعمرم وپاکیم.شایدم به بازی گرفتن احساس اون.که میدونم اگه حداقل1درصدواقعا آدم بدی نباشه واحساسش واقعی باشه وفکرکنه من به بازیش گرفتم ودیگه حسی بهش ندارم بایدباخوشبختی خدافظی کنم. کاش1راهی واسه جبران گذشته بود.بدون تنش ودرگیری.من تنهاچیزی که الان برام مهمه پدرمه که بیشترازجونم دوستش دارم.همیشه دنبال موفقیت وخوشبختیم بودولی من حس میکردم میخوادتوزندگیم دخالت کنه و باهاش لج میکردم.اگه ازچشمش بیفتم خودم و میکشم.راستش من برای اولین بارتوی زندگیم چندروز قبل بخاطر اون پسرازپدرم سیلی خوردم.اگرچه بعدش دلجویی کرد ولی خیلی برام گرون تموم شدوبیشتراز قبل از خودم متنفرشدم.من دیگه نمیخوام باهاش در ارتباط باشم.هربارفکرش به سرم میزنه خودم و با درس مشغول میکنم ولی انگار داره به درسمم لطمه وارد میشه.من شاگرد اول کلاسم.انگارنزدیک قله ی کوهی بودم که دقیقالحظه ی صعودپرت شدم پایین.خیلیابین عقل ودلشون گیرمیکنن.من حتی دیگه عقلمم کارنمیکنه که این حرف وبزنم................................. .


    نقل قول نوشته اصلی توسط ........ نمایش پست ها
    ممنون بابت راهنماییتون آقای خاله قزی.من تواین مدت هرکادویی که اون پسربهم داده بود وبه پدرم تحویل دادم وcdآهنگا وعکساشو دورریختم. این تکنیک وانجام میدم.فکرکنم واسه درس خوندنم خوب باشه.آخه وسط درس میرم توهپروت.نه اینکه عاشقانه فکرکنم نه.فقط به اینکه ممکنه زندگیم وخراب کنه فکر میکنم...دختر است دیگر...گاهی دست وپایش راگم میکند...گاهی عقل ودلش را... .آقای عباس پورشاید چندتاعکس مهم نباشه ازنظرشما ولی واسه بردن آبروی من کافیه.نمیدونم چرا انقدر اطرافیانم به من اعتماد دارند.راستش بخاطراصل ونسب خانوادگیم وشغل پدرم و خوبی خانوادم و نوع برخوردم توجمع وزیبایی(ازنظردیگران) ومتانتم ... خیلی مورد ستایش قرارگرفتم واین باعث غرور بیش ازحدم شدکه فکرمیکردم هیچوقت به مشکل برنمیخورم.حالا فهمیدم مهمترین پشتوانه ی من پدرمه که اینهمه سال بهم افتخارکردوآبروش ودر خطر انداختم.به پدرم قول دادم این ترم مثل ترمای قبل معدلم 18به بالاشه ولی هنوزکه....!!!!

    راستی آقای عباس پور دخترنیستی که بدونی همون عکس چقدر استرس آوره(البته بجز دخترای فیسبوکی و...)بهترین بودن خیلی سخته.باکاری که کردم میشه بهتر بود ولی نمیشه بهترین بود.


    نقل قول نوشته اصلی توسط ........ نمایش پست ها
    امروز حاضرنیستم فکرم را بدهم .......برای کسی که دیروز میخواستم جانم را بدهم ...... همین که خوبی هایم را دادم بس بود!!!!





    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    من اون پسر واز زندگیم بیرون کردم.نه تنها از زندگیم بلکه ازقلب وذهنم هم پاکش کردم.اون هم وقتی رفت گوشی واز کسی که داده بودم پس بگیره فقط گلایه کردکه من چندسال باهاش بودم واین انصاف نیست و... ولی حرفی از روابطمون(به قصدبردن آبرو)نزد وفقط ناراحت بود.البته فکرکنم تاوقتی ازدواج نکردم کاری بکارم نداشته باشه .جالبه حتی دوستای نزدیکم که وقتی باهاش دوست بودم میگفتن پسرخوبیه وبهم میایدو... حالاکه فهمیدن جداشدیم بهم گفتن قبلا میخواستیم بهت بگیم که لیاقت توبیشتر ازاونه و راه درستی نیست ولی فکرکردیم تصمیمتوگرفتی و ... که حرفی نزدیم!!! شنیدن این حرفا باعث شد بیشتربخودم بیام وبفهمم اون پسر 1اشتباه محض بود.آرامشی که الان دارم ودیگه به هیچ قیمتی نمیخوام از دست بدم.تازه میفهمم خانواده یعنی چی.تازه میفهمم سایه ی پدرومادر وبالای سرداشتن یعنی چی.دیگه نمیدونم چی بگم فقط ازخدامیخوام به کسایی که تواین سایت بهم کمک کردن ومن فقط به اسم کاربری میشناسمشون هرچی میخوان وبه صلاحشونه عطا کنه.
    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    آینده ای بساز ، که گذشته ات جلویش زانو بزند




    خداوندا
    تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
    مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
    مبادا گم کنم اهداف زیبا را
    مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
    خداوندا مرا مگذار تنها لحظه ای حتی . . .









  12. کاربر روبرو از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده است .

    khaleghezey (چهارشنبه 10 اردیبهشت 93)

  13. #118
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    .

    نقل قول نوشته اصلی توسط .... نمایش پست ها


    سلام.
    همین الان اینجا عضو شدم و گفتم سوالمو بپرسم...
    دختر 23 ساله ای هستم و ترم آخر آی تی. 4سال پیش با پسری آشنا شدم که بعد از 3ماه آشنایی به من ابراز علاقه کرد و خانوادش رو در جریان گذاشت.پسر هم 23 سالست و توی شهری که من زندگی میکنم نیست.2سال پیش مادر و خواهرش اومدن که آشنا بشن…و پسر هم واقعا به من علاقه داشت و منم همینطور. واقعا باهم خوب بودیم و خیلی عاشق هم بودیم و همه میدونن چقدر منو دوست داشت…. خونوادشم منو دوست دارن و راضی بودن...
    اما از ماه مهر فهمیدم با یه دختری هست… یه دختری که دختر خوبی نیست و نامزد هم داره و توی دانشگاهشه.وقتی متوجه شدم خیلی وضعیت بدی داشتم.2ماه لب به غذا نزدم و کارم به بیمارستان کشید.. و دانشگاهم نرفتم.اما اون خودشو زد به ندونستن و فقط چند روز یه بار اس میداد…
    تا اینکه بهم خورد ارتباطش با دختره و اومد طرف من… 2ماه با من بود اما از طریق دوستش فهمیدم دوباره با اون دختره هست…من تصمیم گرفتم دیگه جوابشو ندم اما بعد گذشت 3هفته که محلش نذاشتم خیلی زنگ میزنه که من جواب نمیدم… دوست دارم جواب بدم اما میخوام بدون من بودنو تجربه کنه... وضغیت روحیم خیلی بده. هنوز نمیتونم درست غذا بخورم…اما میخوام تکلیفم مشخص بشه. نمیدونم یهو چرا اینجوری شد.... اون همه عشق و خاطره و دوست داشتن چی شد؟
    میخوام بدونم چیکار کنم؟؟؟ اینکه همه ی پسرا اینجورین یا کسی که همچین کاری میکنه بعد ازدواجم ادامه میده؟؟؟
    سردر گمم که فراموشش کنم یا ببخشمش؟؟؟ با توجه به اینکه هنوزم دوسش دارم… بهم خیانت کرده اما نمیتونم یه لحظه از ذهنم خارجش کنم.
    ممنون
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  14. #119
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    .

    نقل قول نوشته اصلی توسط ........نوشته اصلی توسط نمایش پست ها

    باسلام 4 سال پيش باهم دانشگاهيم ازدواج کردم خانوادم بسيار مخالف اين ازدواج بودند اما دوستي من بااين آقا ورابطه احساسي که بين ماايجادشده بود ازدلايل اصرارمن بود
    بلاخره باوجود مخالفت شديدخانواده زنش شدم علت مخالفت خانواده ام بيکاري طرف وخانواده بي اصل ونصبش ب ود اما هواوهوسي که من اسمش راعشق گذاشته بودم منجربه اين ازدواج شد
    ومن باتوجه به قناعت وعزت نفسي که درخودسراغ داشتم فکرميکردم که ميتوانم با نداري شوهرم بسازم تاوقتي که کارپيداکند وبلاخره دريکي از طبقات خانه

    پدرشوهرم که دريک محله اي بسيارپرت ودهاتي بود ساکن شديم ناهار يک عددتخم مرغ آبپز وشام يک پياله آبگوشت ميدادند هفته اي يک بارحق داشتم به خانه پدرم بروم ووقتي هم برميگشتم درراقفل ميکردن وکلي اذيتهاي ديگه بااين وجودهمه رابخاطراينکه انتخاب خودم بودتحمل ميکردم که بعداز 5ماه بخاطرپول آب وبرق ماروازخونه بيرون کردن

    وما مجبورشديم درپارکينگ منزل پدرم زندگي کنيم الان همسرم دريک کارخانه به عنوان کارگرساده داره کارميکنه بااينکه ليسانس داره ويک بچه 2ساله دارم ولي ازاين زندگي
    ديگه داره حالم بهم ميخوره خودم روخوب شناخته بودم من بابي پولي شوهرم ساختم ولي بيکسي داره عذابم ميده خانواده وفاميل دزدوگداصفتش که نبودنشان بهترازبودنشان
    هست افرادي که پول را به فرزندوناموس ميفروشندانسانهاي پستي که آبروندارن وباورکنيد باورکنيد پول را حتي به جان فرزندشان هم ترجيح ميدهند حاضرند پسروعروس و
    نوه را به 100تومن نه به 50 تومن بفروشن به خدادلم خونه ماقيد اين آدماروکلا زديم همسرم مردخوب ومهربون وخوش اخلاق وپاکيه وازنجاست خونوادش به دوره اما من
    ديگه ازاين همه بيکسي خسته شدم تواين 4سال يه بارم نشده دست منوبگيره ببره پيش فاميلاش آخه پيش کدوم فاميل يه مشت گدا ودزد و خسيس نه ختمي نه عروسي
    ميرم نه رفتي نه آمدي آخه من تاکي بايدتاوان اين اشتباهموپس بدم توهرمراسمي چه توختم چه تومراسم شاد فاميل شوهر خواهرام هستن ومن هميشه خواروحقيروتنهام ميدونيدکه چي
    ميگم عزت وارزش واحترام يه دخترکه به خونه بخت رفته به پدرومادرشوهرش وبه فاميلهاي شوهرشه اما کمر من زيرباراين همه تحقير داره خم ميشه اصلا خم شده وشکسته نداريشو تحمل کنم بيکاريشوتحمل کنم اما به خدا بي پولي مشکلي نيست دربرابر بيکسي به قول ما ترکها آدام سز دغ پيس دردي هش کسيم يوخدي مني يوخليا الان خودم دارم
    استخدام ميشم وهمش به فکرطلاقم اگه بچه نداشتم يه لحضه هم صبرنميکردم ولي قربون حکمت خدابرم که ناخواسته باردارشدم ونتونستم سقط کنم ولي آيا فقط بخاطريک بچه اين همه فشارراتحمل کردن ارزش دارد مني که فقط بخاطر پسرم که فردانگه بابام کجاست دارم افسردگي شديدي ميگيرم ميدونم کارم به قرص اعصاب ونهايتا تيمارستان


    خواهدکشيد ب
    ه شدت گريه ميکنم حوصله هيچ کاري راندارم هميشه سرشوهردادميزنم ونفرينش ميکنم واوراتحقيرميکنم وقتي درکنارش هستم فقط باخودميگويم خداياچه مفت خودم رافروختم واوچه راحت ازمن لذت ميبرد شمارابه خدا کمکم کنيد طلاق باوجود يک بچه عاقلانه است يابازهم دارم احساسي تصميم ميگيرم
    ازمشاورین تمنا دارم سریعا پاسخ مرابدهند چون ازنظرمالی نمیتونم پیش مشاوربروم






    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  15. کاربر روبرو از پست مفید khaleghezey تشکرکرده است .

    فرهنگ 27 (پنجشنبه 25 اردیبهشت 93)

  16. #120
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,051
    امتیاز
    146,648
    سطح
    100
    Points: 146,648, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,651

    تشکرشده 35,973 در 7,399 پست

    Rep Power
    1091
    Array
    می دانید چرا همدردی این همه تأکید دارد که وقتی شرایط ازدواج ندارید دمیدن در تنور احساسات ممنوع و به امیدازواج در چند سال بعد وارد روابط دوستی نشید ؟؟؟

    برای آنکه بدانید چرا ؟ نمونه زیر را مثل نمونه های متعدد دیگر ملاحظه کنید:


    نقل قول نوشته اصلی توسط ....................... نمایش پست ها
    سلام
    ببخشین شاید نشه خوب ماجرا رو بگم- تنهام تو شهر خیلی دور دانشجوییم -غریبم - تنها و تنهام تو خوابگاه

    هیچ کی رو برا درد دل ندارم - تو رو خدا به دادم برسین

    من چند سال پیش از خانمی خوشم اومد و خدارو شکر ایشون خیلی بیشتر خوشش اومد- از هر لحاظ به هم می اومدیم - مخصوصا اعتقادات و سلیقه و خیلی چیزا و هر دو مذهبی - این اعتقاداتمون هر دمون مخصوصا ایشون رو عاشق و عاشقتر کرد ولی....- حتی بعضی موقعا با هم نماز می خوندیم-

    ولی منه بدبخت بیکار بودم - گفتم صبر کن برم سر کار می یام خب ظاهرا برا ایشون چیز مهمی نبود و قبول کردن- گذشت و گذشت و گذشت دو سال شد از دوسالم گذشت من همچنان بیکار - خاک تو سرم-
    ایشون اولش به من نمیگفت ولی بعد کم کم گفت که خاستگار داره و داره هی به خاطرم ردشون میکنه.
    من که قصد بدی نداشتم قدر زور خودم دنبال کار بودم هر چی استخدامی بود می رفتم
    نشد که نشد

    تا این که ارشد قبول شدم گفتم میرم خب یه شهر دیگه هم یکم بت نزدیکتر میشم هم شاید اونجا کار باشه
    (خیلی از هم دور بودیم ولی هردومون با دوری مشکل نداشتیم)
    اومدم دانشگاه دیدم وای اینجا که بدتر اونجا کار کجا بود
    وایشون همچنان خاستگار رد می کرد - درضمن مطمئنم این کار رو میکرد -

    قضیه رو به مادرشم گفت که هم به یکی گفته باشه هم دیگه نزاره خاستگار بیاد - من احمق بازم قدر ندونستم
    گذشت تا 3 روز پیش گفت خاستگار اومده و بابام اصرار داره که ..............
    خیلی التماسم کرد که کار نمی خوام - هیچی نمی خوام فقط بیا - بعد می ری کار- من احمق باز گفتم نمیشه الان- اینقد گفتم نمیشه و نمیشه که - دیروز صبح گفت یا الان بابام حرف بزن یا من دیگه نمیتونم!!
    من احمق باورم نشد جدی بگه - گفتم صبر کن الان امتحان دارم میرم و میام - رفتم اومدم هرچی زنگ زدم جواب نداد - یعنی خاموش بود - پیام داده بود و مفصل خداحافظی کرده بود- خیلی گریه کردم
    داغونم - کارم شده گریه - مثلا دانشجو ارشد دولتیام - خاک تو سرم
    آخرش امروز نشستم و به یکی که اعتماد داشتم آدم خوبیه گفتم ماجرا رو یکم آروم کرد که بیکاری طوری نیست و اینچیزا زودی برو و خبرش کن که می یای خاستگاری بعد می ری کار.

    بدبختی من !! فقط ازش ایمیل دارم و خطی که خاموشه - هر چی ایمیل میدم که باشه هم زنگ میزنم هم مییام !!

    جواب نمیده !! تو رو خدا بگین چکار کنم - به خاطر مذهبی بودن و خیلی چیزا دیگه هیچ وقت نشد یعنی نذاشت آدرش داشته باشم حتی شماره خونه !! می گفت هر وقت خاستی بیای بگو همش می دم بت
    تو رو خدا بگین چکار کنم - با گریه دارم مینویسم - کسی رو ندارم - من باید با خبرش کنم که می خوام بیام
    می شناسمش بفهمه می خوام بیام قبول می کنه خاستگارم باشه ردش میکنه - خونم بگم خوندادم میشناسم قبول میکنن -

    فقط باید یه جوری با خبرش کنم- فکر نکنم دیگه خطش فعال کنه خیلی دلش شکست اون موقع که التماس می کرد که بیا الان زنگ بزن! من جوابش گفتم الان امتحان دارم
    کمکم کنید
    می دونم دوسم داره - ولی بد جور دلش شکست - اینقد ازم ناامید شد که می دونم به خاستگاره بله رو میگه

    - - - Updated - - -

    می دونم حماقت کردم - میدونم همش تقصیر خودمه - می دونم خیلی اذیت شده تو این مدت - به خدا می دونم الانم داره اذیت میشه و خابو خوراک نداره - بعد این همه مدت می شناسمش - کامل ازم ناامید شد و رفت
    نگین می یاد که نمی یاد اوون خاستگاریه خیلی جدی بوده
    می دونم و مطمئنم دوسم داره ولی با این حال به اون بله رو میگه

    من چکار کنم؟

    - - - Updated - - -

    به خدا از اول قصدمون ازدواج بود اصلا هم رو دوست دختر پسر نمی دونستیم - ایشون من رو نامزد و خیلی وقتا شوهر خودش می دونست - تو رو خدا تا دیر تر نشده کمکم کنید

    هر لحظه می گذره عذاب می کشم

    - - - Updated - - -

    شاید بگین اگه دوست داره حتما می یاد !! می دونم دوسم دار ه ولی خیلی ازم ناامید شد- صبر آدمم حدی داره - من حماقت کردم بدجور ولی پشیمونم می خوام برم





  17. کاربر روبرو از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده است .

    khaleghezey (شنبه 03 خرداد 93)


 
صفحه 12 از 16 نخستنخست ... 2345678910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. *:* پیوست تاپیک دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 آذر 93, 17:30
  2. ابراز علاقه پسر به دختر چقدر واقعیه؟؟؟
    توسط green smile در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 مرداد 90, 20:56

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:08 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.