سلام دوستان عزیز
مسئله ای رو که می خوام اینجا مطرح کنم ،تا به حال با هیچ کس البته در دنیای واقعی (و نه مجازی) در میون نزاشتم ،این موضوع مثل خوره افتاده به جونمو داره منو از درون می پوسونه ،ساعت ها بهش فکر می کنم بدون اینکه راه حل مناسبی براش پیدا کنم.
دوستان
امیدوارم با مطرح کردن این موضوع اینجا بتونم به کمک شما یه راه حل منطقی براش پیدا کنم (قبل از هر چیز خواهشم از دوستان اینه که لطفا به این مسئله با عینک منطق نگاه کنید وسوگیری مذهبی و احساسی ...نداشته باشید. )
برای طرح موضوع لازمه که یه کلیتی از زندگی خانوادگیمو براتون بگم.
زندگیه مشترک پدرو مادرم با یه ازدواج فامیلی (البته نسبت فامیلیه خیلی دور) و به صورت کاملا سنتی حدود 30 سال پیش شروع شد ،مادرم 15 ساله و پدرم 21 ساله بودند با اینکه خانواده ها خوب می دونستند که هیچ وجه مشترکی به جز همون فامیل بودنشون ندارند اما این ازدواج ترتیب دادند ،مادرم بعد از ازدواج با خانواده پدریم در یک خونه زندگیه به ظاهر مشترکش رو شروع کرد ،از همون روزهای اول اختلافات فرهنگی و مخصوصا مذهبی خودشونو نشون دادند و در واقع اولین دعواهای زن و شوهری شروع شد ،پدرم که یک فرد مطیع خانوادش و کاملا بی اراده بود امور زندگیشو داده بود دست مادرو خواهرش و اون ها هم که از خدا خواسته ...
خلاصه دو سال اول زندگیه مادرم (البته به گفته خودش وبقیه فامیل )در شرایط بسیار سختی سپری شد و مادرم برای حفظ زندگیش از هیچ کاری کوتاهی نمی کرد و با وجود همه مشکلاتش دوست نداشت که انگ طلاق به پیشونی خودش و خانوادش بزنه ،با این وجود رفتار پدرم و خانوادش هر روز وقیح تر و گستاخانه تر می شد و به گفته مادرم مثل یه برده باهاش رفتار می کردند،بالاخره کار به اونجایی رسید که پدرم ساز طلاق سر دادو پاش و کرد تو یه کفش که من این زنو نمی خوام بعد از یک سال کشمکش بالاخره مادرم راضی به تصمیم پدرم شد اما غافل از اینکه انگار قرار نیست این رشته هیچ وقت پاره بشه ! چرا که من تو راه بودم و غافل از اینکه هیچ کس تو این دنیا منتظر اومدنم نیست ،اصرار به اومدن داشتم ،خلاصه طلاق نه ماه به تعویق افتاد و من اومدم تا شاهد بدبختی های مادرم باشم ،اما پدرم به هیچ وجه از طلاق منصرف نشد و با وجود اصرار مادرم برای بزرگ کردن من ،منو از مادرم گرفت و در اولین روزهای زندگیم به جای آغوش مادرم ،تو آغوش مادربزرگم بزرگ شدم بعد از مدتی پدرم تصمیم به تجدید فراش گرفت و با کمک خانوادش تونست دوباره ازدواج کنه ،مادرم هم که کاری جز گریه و زاری به خاطر دوریه من نداشت .
اما طولی نکشید که ازدواج دوم هم به طلاق منجر شد و اون زن هم نتونست با پدرم و خانوادش کنار بیاد(البته اونم کم نیو ورده بودو حسابی پدرمو اذیت کرده بود) و بعد از 6 ماه جونشو برداشت و رفت .
پدرم که حالا انگار سرش به سنگ خورده بود تازه فهمیده بود که مادرم چه فرشته ای بوده و اون قدرشو نمی دونسته ،بالاخره بعد از مشورت های فراوان تصمیم می گیره که دوباره بیاد دنبال مادرمو و به خاطر منم که شده اونو برگردونه ...
بعد از یک سال اومدنو رفتن و با کمک و پادرمیونی بزرگای فامیل بالاخره مادرمو راضی ازدواج دوباره می کنه البته همه می دونستند که مادرم فقط و فقط به خاطر من داره دوباره به اون جهنم برمی گرده ،البته پدرم و خانوادش خیلی قولا واسه اصلاح رفتارشون به مادرم می دن ،اما این قولا به جز حرف چیز دیگه ای نبودن
و دوباره همون آش بود و همون کاسه و مادرم فقط به عشق من همه چیز و تحمل می کرد .
ادامش بمونه واسه بعد
ببخشید که سرتونو درد اوردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)