سلام.
من یه پسر 22 ساله هستم که سه تا برادر دارم.
پدر بد اخلاقی دارم که هر چند تو دلش چیزی نیست و خیلی زحمت کشه ولی از موقعی که یادمه با بی اخلاقی هاش و کارای ناعاقلانش زندگی رو برای همه خونواده تلخ کرده.
از اونطرف مادر خیلی مظلومی دارم که اون هم مثل من از بچگی تو خونواده تحت فشار بوده و مادرش با زنجیر کتکش می زده!
تربیت غلط و خشونتی که پدرم تو این سال ها به خرج داده باعث شده یه مشت آدم بدردنخور و بیشتر انگل وارد جامعه کنه.
اما تا ده یازده سال پیش زندگی اونقدرا هم سخت نبود و با بد و خوبش می گذشت.
بدبختی من از اونجا شروع شد که برادر بزرگترم (اولی) سن 20 رو رد کرد و کارای احمقانش شروع شد. خونواده ما تقریبا مذهبی و مقید هست (شایدم بود!) برادر اولم تبدیل شده بود به یه ادم رفیق باز که از 24 ساعت 20 ساعتش با رفیقاش بود و معمولا دیر میومد خونه. سر همین قضیه همیشه تو خونه دعوا بود، دعوا هایی که معمولا با به هم خوردن حال پدرم یا مادر ختم می شد. یکی دو بار گذاشت و از خونه رفت و چند هفته بعد با وساطت فامیل بر میگشت خونه. یه بارم خودکشی کرد ولی جون سالم به در برد. این قضیه چند سال ادامه داشت تا مادرم با خیال این که میتونه ادمش کنه رفت دنبال زن گرفتن براش. خلاصه زن رو گرفتن براش و ما هم کلی خوشحال که بالاخره یکی از مشکلات این خونواده بعد مدتی حل میشه و من یه کم روی آرامش می بینم. ولی این خوشی سه چهار ماهی بیش تر دووم نداشت. زن برادرم نقص جسمی داشت و با دخالت های مداوم خونواده های دو طرف کار به طلاق و مهریه کشید. مهریه زن بردارم بالای 200 میلیون بود و برادر منم یه هزار تومنی ته جیبش نبود. خدا میدونه تو این مدتی که کار به شکایت و دادگاه می کشید چه بدبختی هایی نکشیدم. هر روز دعوا، هر روز بحث، هر روز گریه و زاری.
با هر احضاریه ای که میومد در خونه زندگی من تا یه هفته سیاه بود از استرس و جنگ و دعوا. این قضیه هم دو سال ادامه داشت تا این که مهرشو قسط بندی کردن و...
در همین احوال بود که حماقت های برادر دومم شروع شد. البته این یکی فرق داشت، چرا؟ چون این یکی روانی و عصبی هم بود. یادم نمیره روزای دبیرستانم رو. هر روز که میومدم خونه قبل از اینکه درو باز کنم منتظر یه فاجعه ای بودم. یه روز آب جوش ریخته بود رو مادرم. یه روز میز ناهارخوری رو برگردونده بود رو سر پدر و مادرم و روزای دیگه ای که هر کدومش برای از پادرآوردن یه ادم کافیه.
تو این مدت دچار افسردگی شدم... تو کل دبیرستان یکی دو تا دوست بیشتر نداشتم که اونارم به زور تحمل می کردم... اصلا حوصله خودمم رو هم نداشتم چه برسه به یه نفر دیگه. تو طول کلاسا همش حواسم به خونه بود. یا شب قبلش یه تو خونه یه مصیبتی داشتیم یا باید خودمو برای اون روز آماده می کردم.
اینجا بود که باز مادرم برای خلاص کردن خودش و ما از دست این حیوون تصمیم گرفت براش زن بگیره.
این خواستگاری ها یک سال و شاید بیشتر ادامه داشت و هر بار که از خواستگاری برمیگشتن مادر بیچاره من زیر فحش های این ادم عوضی بود.
تا این که بالاخره با یه دختر عوضی تر از خودش ازدواج کرد.
همه چی تموم شد؟! نه تازه شروع شد!!
حالا اون دعواهایی که برادرم با پدر و مادر و ما می کرد منتقل شده به اون دختر، ولی نه تو خونه خودشون، تو خونه ما.
هر روز هر چی دعوا داشتن میاوردن تو خونه ما (دعواهایی که فحش و بد بیراه کمترین زئش بود) و من بیچاره هم یه گوشه کز کرده بودم همیشه (چیزی که تو یه جوون 18-19 ساله کمتر می بینید!)
این ماجرا هم هم یکی دو سالی ادامه داشت و در حینش برادر سومم هم ازدواج کرد ولی دومی طلاق گرفت. برادر سومم با این که مشکل داره ولی زندگیشون بهتره و با هم میسازن.
حالا نزدیک یک سال از طلاق دوم خونواده ما میگذره و من 22 سالم هست. این برادر عوضی من برگشته تو خونه ما و من هر روز ظهر که از کار برمیگرده دست و تنم میلرزه که باز قراره چه بالایی سرمون بیاره. نه این که نگران خودم باشم و بترسم، بیشتر نگران پدر و مادرمم که الان سنی ازشون گذشته و نمی تونن مثل قبل با این ادم بی وجود کنار بیان. چند وقت پیش با پدر و مادرم دعواش شد و با مشت زد تو صورت مادرم، من رفتم که نزارم کاریش داشته باشه و کتک خوردم، اما حتی یه سیلی هم بهش نزدم، گذاشتم خودشو رو من خالی کنه تا به پدر و مادرم کاری نداشته باشه. (شاید حال منو نفهمید، این که چه زجری کشیدمو میکشم، دعوا هایی که اگه هر روز نباشه هر هفته هست)
و امروز و الان برادر اولی دسته گل جدیدی به آب داده! امروز مادرم فهمید که با یه پسر دوست شده و مدتی باهم ارتباط دارن و میخوان با هم ازواج کنن!! (حالا ببینید یه خونواده آبرو دار و نیمه مذهبی چه حالی میتونن داشته باشن). شاید خودتون بتونین ادامه ماجرا رو حدس بزنید.
چیزایی که گفتم خیلی خلاصه بود، چون توان و حوصله نوشتن هم ندارم.
دلم میخواست زود تر بمیرم... اگر به خدا اعتقاد نداشتم خیلی وقت پیش خودمو کشته بودم.
الان دانشجوام و درسمم میتونه خوب باشه، ولی به خاطر درگیری های مداومی که هست تو خونه اصلا نمیتونم به درس فکر کنم.
بعضی وقتا ارزو میکنم ای کاش خدایی نبود و من خودمو راحت میکردم... نه راه پس دارم نه راه پیش
گاهی به سرم میزنه از خونه بزنم بیرون و دیگه بر نگردم. اما از طرفی میبینم پولی ندارم و بیرون خونه به یه اواره تبدیل میشم و از طرف دیگه پدر و مادر بیچارم باید یه درد دیگه رو هم تحمل کنن که فکر نکنم مادرم بیش از این تحمل داشته باشه.
حالت دیوانگی پیدا کردم. الکی به همه چیز میخندم... هر کی رو می بینم و سلام میکنم بی اختیار میخندم... همه میگن تو چرا انقد الکی میخندی؟؟!!
الان کلا یه دوست بیشتر ندارم که اونم نمیتونم رابطمشو زیاد باهاش خوب کنم چون اصلا انگیزه ای برا زندگی کردن ندارم.
خیلی تنهام... خیلی
دیگه خسته شدم...
ای کاش این بازی زجر آور تموم می شد...
علاقه مندی ها (Bookmarks)