به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 شهریور 96 [ 19:25]
    تاریخ عضویت
    1396-6-23
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    17
    سطح
    1
    Points: 17, Level: 1
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 0%
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    Unhappy ای کاش میمردم...

    سلام.
    من یه پسر 22 ساله هستم که سه تا برادر دارم.
    پدر بد اخلاقی دارم که هر چند تو دلش چیزی نیست و خیلی زحمت کشه ولی از موقعی که یادمه با بی اخلاقی هاش و کارای ناعاقلانش زندگی رو برای همه خونواده تلخ کرده.
    از اونطرف مادر خیلی مظلومی دارم که اون هم مثل من از بچگی تو خونواده تحت فشار بوده و مادرش با زنجیر کتکش می زده!
    تربیت غلط و خشونتی که پدرم تو این سال ها به خرج داده باعث شده یه مشت آدم بدردنخور و بیشتر انگل وارد جامعه کنه.
    اما تا ده یازده سال پیش زندگی اونقدرا هم سخت نبود و با بد و خوبش می گذشت.
    بدبختی من از اونجا شروع شد که برادر بزرگترم (اولی) سن 20 رو رد کرد و کارای احمقانش شروع شد. خونواده ما تقریبا مذهبی و مقید هست (شایدم بود!) برادر اولم تبدیل شده بود به یه ادم رفیق باز که از 24 ساعت 20 ساعتش با رفیقاش بود و معمولا دیر میومد خونه. سر همین قضیه همیشه تو خونه دعوا بود، دعوا هایی که معمولا با به هم خوردن حال پدرم یا مادر ختم می شد. یکی دو بار گذاشت و از خونه رفت و چند هفته بعد با وساطت فامیل بر میگشت خونه. یه بارم خودکشی کرد ولی جون سالم به در برد. این قضیه چند سال ادامه داشت تا مادرم با خیال این که میتونه ادمش کنه رفت دنبال زن گرفتن براش. خلاصه زن رو گرفتن براش و ما هم کلی خوشحال که بالاخره یکی از مشکلات این خونواده بعد مدتی حل میشه و من یه کم روی آرامش می بینم. ولی این خوشی سه چهار ماهی بیش تر دووم نداشت. زن برادرم نقص جسمی داشت و با دخالت های مداوم خونواده های دو طرف کار به طلاق و مهریه کشید. مهریه زن بردارم بالای 200 میلیون بود و برادر منم یه هزار تومنی ته جیبش نبود. خدا میدونه تو این مدتی که کار به شکایت و دادگاه می کشید چه بدبختی هایی نکشیدم. هر روز دعوا، هر روز بحث، هر روز گریه و زاری.
    با هر احضاریه ای که میومد در خونه زندگی من تا یه هفته سیاه بود از استرس و جنگ و دعوا. این قضیه هم دو سال ادامه داشت تا این که مهرشو قسط بندی کردن و...
    در همین احوال بود که حماقت های برادر دومم شروع شد. البته این یکی فرق داشت، چرا؟ چون این یکی روانی و عصبی هم بود. یادم نمیره روزای دبیرستانم رو. هر روز که میومدم خونه قبل از اینکه درو باز کنم منتظر یه فاجعه ای بودم. یه روز آب جوش ریخته بود رو مادرم. یه روز میز ناهارخوری رو برگردونده بود رو سر پدر و مادرم و روزای دیگه ای که هر کدومش برای از پادرآوردن یه ادم کافیه.

    تو این مدت دچار افسردگی شدم... تو کل دبیرستان یکی دو تا دوست بیشتر نداشتم که اونارم به زور تحمل می کردم... اصلا حوصله خودمم رو هم نداشتم چه برسه به یه نفر دیگه. تو طول کلاسا همش حواسم به خونه بود. یا شب قبلش یه تو خونه یه مصیبتی داشتیم یا باید خودمو برای اون روز آماده می کردم.

    اینجا بود که باز مادرم برای خلاص کردن خودش و ما از دست این حیوون تصمیم گرفت براش زن بگیره.
    این خواستگاری ها یک سال و شاید بیشتر ادامه داشت و هر بار که از خواستگاری برمیگشتن مادر بیچاره من زیر فحش های این ادم عوضی بود.
    تا این که بالاخره با یه دختر عوضی تر از خودش ازدواج کرد.
    همه چی تموم شد؟! نه تازه شروع شد!!
    حالا اون دعواهایی که برادرم با پدر و مادر و ما می کرد منتقل شده به اون دختر، ولی نه تو خونه خودشون، تو خونه ما.
    هر روز هر چی دعوا داشتن میاوردن تو خونه ما (دعواهایی که فحش و بد بیراه کمترین زئش بود) و من بیچاره هم یه گوشه کز کرده بودم همیشه (چیزی که تو یه جوون 18-19 ساله کمتر می بینید!)
    این ماجرا هم هم یکی دو سالی ادامه داشت و در حینش برادر سومم هم ازدواج کرد ولی دومی طلاق گرفت. برادر سومم با این که مشکل داره ولی زندگیشون بهتره و با هم میسازن.


    حالا نزدیک یک سال از طلاق دوم خونواده ما میگذره و من 22 سالم هست. این برادر عوضی من برگشته تو خونه ما و من هر روز ظهر که از کار برمیگرده دست و تنم میلرزه که باز قراره چه بالایی سرمون بیاره. نه این که نگران خودم باشم و بترسم، بیشتر نگران پدر و مادرمم که الان سنی ازشون گذشته و نمی تونن مثل قبل با این ادم بی وجود کنار بیان. چند وقت پیش با پدر و مادرم دعواش شد و با مشت زد تو صورت مادرم، من رفتم که نزارم کاریش داشته باشه و کتک خوردم، اما حتی یه سیلی هم بهش نزدم، گذاشتم خودشو رو من خالی کنه تا به پدر و مادرم کاری نداشته باشه. (شاید حال منو نفهمید، این که چه زجری کشیدمو میکشم، دعوا هایی که اگه هر روز نباشه هر هفته هست)

    و امروز و الان برادر اولی دسته گل جدیدی به آب داده! امروز مادرم فهمید که با یه پسر دوست شده و مدتی باهم ارتباط دارن و میخوان با هم ازواج کنن!! (حالا ببینید یه خونواده آبرو دار و نیمه مذهبی چه حالی میتونن داشته باشن). شاید خودتون بتونین ادامه ماجرا رو حدس بزنید.

    چیزایی که گفتم خیلی خلاصه بود، چون توان و حوصله نوشتن هم ندارم.
    دلم میخواست زود تر بمیرم... اگر به خدا اعتقاد نداشتم خیلی وقت پیش خودمو کشته بودم.
    الان دانشجوام و درسمم میتونه خوب باشه، ولی به خاطر درگیری های مداومی که هست تو خونه اصلا نمیتونم به درس فکر کنم.
    بعضی وقتا ارزو میکنم ای کاش خدایی نبود و من خودمو راحت میکردم... نه راه پس دارم نه راه پیش

    گاهی به سرم میزنه از خونه بزنم بیرون و دیگه بر نگردم. اما از طرفی میبینم پولی ندارم و بیرون خونه به یه اواره تبدیل میشم و از طرف دیگه پدر و مادر بیچارم باید یه درد دیگه رو هم تحمل کنن که فکر نکنم مادرم بیش از این تحمل داشته باشه.

    حالت دیوانگی پیدا کردم. الکی به همه چیز میخندم... هر کی رو می بینم و سلام میکنم بی اختیار میخندم... همه میگن تو چرا انقد الکی میخندی؟؟!!
    الان کلا یه دوست بیشتر ندارم که اونم نمیتونم رابطمشو زیاد باهاش خوب کنم چون اصلا انگیزه ای برا زندگی کردن ندارم.
    خیلی تنهام... خیلی

    دیگه خسته شدم...
    ای کاش این بازی زجر آور تموم می شد...

  2. 2 کاربر از پست مفید sardin تشکرکرده اند .

    شیدا. (جمعه 24 شهریور 96), غبار غم (شنبه 25 شهریور 96)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 26 خرداد 97 [ 15:05]
    تاریخ عضویت
    1393-3-05
    نوشته ها
    177
    امتیاز
    5,897
    سطح
    49
    Points: 5,897, Level: 49
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    337

    تشکرشده 305 در 123 پست

    Rep Power
    35
    Array
    سلام
    ازخوندن مشکلاتتون خیلی ناراحت شدم من راه حل یا راهکاری ندارم فقط برای همدردی باهاتون دارم مینویسم خیلی دلم سوخت براتون فکرنمیکردم یه پسرجوون اینقدر مشکل داشته باشه اونم فقط ازجانب خانواده اش
    نمیدونم چرا پدرومادرهای ما اینقدربچه به دنیا میاوردن بنظرم تربیت پسرها خیلی سخت ترازدخترهاس پدرومادرشما 4تاپسردارن خداییش سخته بزرگ کردن شون رفتاردرست باهاشون

    فقط شما اشتباه اون دوتابرادر دیگه ات رو تکرار نکن وبرای حل مشکلاتت سمت ازدواج نرو ازدواج حلال مشکلات نیست سعی کن اول مشکلات خودتو تاحدی حل کنی به یه آرامش نسبی برسی بعدبرای ازدواج تصمیم بگیر


    راستی برادرتون چطور اومده ازدواج بایه همجنس رو مطرح کرده؟اصلا همچین چیزی توجامعه ما وجودنداره جوری اومده گفته انگار یه مسئله رایج تومملکت هست خیلی برام عجیب بود
    نمیخوام پدرومادرتون رو سرزنش کنم چون خودمم بچه دارم ولی وضعیت بچه های خانواده شما علتش نحوه رفتاروتربیت پدرومادرتون هست

    ما توفامیل مادری خانواده ای داریم که 6تاپسردارن توفامیل پدری خانواده دیگه ای 5تا پسر دارن
    اون 6تاپسر یکی ازیکی داغون ترو خلاف تر هستن ودرگیر اعتیادن ولی اون 5تاپسر فامیل پدری یکی ازیکی آقاتر وموفق تر هرکدوم تحصیلات بالایی دارن وجایگاه اجتماعی بسیار خوب
    فقط تربیت هست که آدم هارو ازهم متمایز میکنه
    پدرو مادر بچه های این دوتا خانواده مال یه خطه هستن وهمشهری هستن ولی فقط رفتاروروش تربیتی شون اینقدر این پسرهارو باهم متفاوت کرده

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 08 خرداد 97 [ 04:49]
    تاریخ عضویت
    1395-3-05
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    2,771
    سطح
    32
    Points: 2,771, Level: 32
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 129
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    79

    تشکرشده 133 در 75 پست

    Rep Power
    27
    Array
    والا چی بگم وقتی پدر انقدر بی فکره که مادرت و یا بچه هارو میزنه و حرمت هیچی رو نگه نمیداره الان اگه بچه هاش حرمتشو نگه میداشتن باید تعجب میکردید دلیل دلسوزی شما واقعا برام غیرقابل درک هست
    ولی شما که بچه آخر هستید متاسفانه از مادر الگو برداری کردید و شدید یک آدم بسیار نگران و رنجور که تا یکی به یکی فحش میده درجا داوطلبانه میری خودتو بندازی وسط و قربانی بشی
    ولی تعجب اینجاست که چطور میتونید از همچین پدر مادر بی فکری دفاع کنید
    مادرتون خودش نمیتونه بچه هاشو حتی تو سنین پایین اونطور که میخواد تربیت کنه و یا تغییر بده بعد روی عقیده بسیار جاهلانه ای میاد میگه با ازدواج برادرتون آدم میشه؟!؟!؟!؟!؟!از اون عجیب تر برادرتون که مثلا سنش هم ازتون بیشتره این حرف رو باور میکنه و میره زن میگیره؟!؟!؟!اصلا اینا هیچی دقیقا دفعه دوم واسه برادر دوم دقیقا میتونم بپرسم با چه‌منطقی و با چه فکری این کار رو کرده من اصلا برام باور پذیر نیست
    متاسفانه خانواده شما و تربیت و فرهنگ طرز فکرشون به قدری فاجعه بار هست که اصلا یک درصد هم امید تغییرشون نیست شما تنها راه حلی که دارید اینه که این روان و شخصیت داغون و آسیب دیدتون رو درست کنید و تا میتونید از اعضای خانواده دوری کنید و بذارید انقدر همو بزنن و همدیگر رو داغون کنن تا بلاخره شاید بفهمن این راحش نیست و کارشون اشتباهه که البته امکانش تقریبا صفر هست و باور کن هیچ راهی برای تغییر دیگران نداریم و تنها خودمونیم که میتونیم خودمونو عوض کنیم نه کسی میتونه مارو عوض کنه و نه ما میتونیم کسی رو عوض کنیم
    شما هم به هیچ وجه دلتون نسوزه این موجودات هرچی سرشون میاد دقیقا نتیجه رفتار خودشونه به هیچ وجه دلت به حال هیچ کس نسوزه فقط و فقط به فکر خودت باش و آیندت الکی ذهنتو با افکار بیخود اونا درگیر نکن
    خوب برادرت همجنس باز هست که هست با اینکار آبرو شما میره!!!!مگه این خانواده دیگه آبرویی هم دارن؟اصلا مگه به آبرو داری اهمیت میدن؟؟؟
    برادر گل من که همسن منم هستی درسته شاید حرف هام با عقاید غلطی که در خانواده یاد گرفتی و این بتی که پدر و نادر ساختی جور در نیاد ولی باور کن حقیقت جز این نیست که هرچی سرشون میاد حقشونه و شما به هیچ وجه مسئول هیچ کدومشون نیستی هر کی جز این تو خانواده بهت میگه هیچ اهمیتی بهش نده باید بسیار محکمتر و قوی تر باشی و روانت رو کاملا از تمام اعضای خانواده مستقل کنی وگرنه روز به روز بدتر میشی
    این حرف هارو بیخودی از روی نادونی و نداشتن درک وضعیتتون نمیزنم باور کن حال من از تو بدتر بود و حال پدر و مادرم هم بسیار خراب بوده رفتار منم دست کمی از برادر های دیگتون نداشته ولی با تغییر خودت باور کن همه آرامشی که احتیاج داری رو بدست میاری از همین امروز شروع کن هر فکر و ارزش و عقیده ای موجب پریشانی روانت شده رو تغییر بده و یک بار برای همیشه روانت رو سالم کن
    البته باید بگم راه درازی رو در پیش داری
    ولی با حرف زدن راجبش شاید اعضای اینجا بتونن بهتر کمکت کنن

  5. #4
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    از شرایطی که دارید متاسف شدم.

    به نظرم تمرکز کنید روی درس خوندن و کار پیدا کردن. سعی کنید زودتر از این فضا و خانواده خارج بشید.
    بعد از این که زندگی خودتون سر و سامون گرفت می تونید پدر یا مادرتون را هم پیش خودتون ببرید یا حمایت کنید.

    شما نمی تونید همه را اصلاح کنید و نجات بدید. اول باید خودتون نجات پیدا کنید تا بتونید به بقیه کمک کنید. پس فعلا فقط به فکر خودت باش. هر چند سخته.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  6. 4 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (شنبه 25 شهریور 96), William (جمعه 24 شهریور 96), غبار غم (شنبه 25 شهریور 96), صبا_2009 (جمعه 24 شهریور 96)

  7. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 21 آبان 97 [ 18:56]
    تاریخ عضویت
    1395-7-29
    نوشته ها
    595
    امتیاز
    9,965
    سطح
    66
    Points: 9,965, Level: 66
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    646

    تشکرشده 951 در 409 پست

    Rep Power
    114
    Array
    سلام

    مشکلات شما خیلی حاد و شدیده و نمیشه یه روزه حلشون کرد. ولی می تونید امیدوار بشید به تدریج اون ها رو کم کنید تا قابل تحمل بشند.

    اینطور که من فهمیدم الان شما چند چیز براتون اولویت هستش:
    1. اون برادرتون که همجنس باز هستش (درست فهمیدم که میخواد با یه پسر ازدواج کنه؟)
    2. مشکلات روحی خودتون
    3. مشکلات روحی مادر و پدرتون
    4. برادر دوم تون

    1. اگر درست فهمیده باشم شما و خانواده تون 2 راه بیشتر ندارید
    یک راه اینکه تهدیدش کنید اگر خانه رو برای همیشه ترک نکنه به مامورین معرفیش می کنید. این خیلی مناسب نیست چون میتونه انکار کنه و یا در آینده برگرده و مزاحمت ایجاد کنه.
    دوم بطور پنهان به مامورین معرفیش کنید تا حین ارتکاب جرم دستگیر و مجازات بشه.
    توجه کنید وجود این آدم در خانه محدود به مشکلات خانواده گی نمیشه. باید احتمال دچار شدن اعضای خانواده به بیماری های مختلف ازجمله ایدز و خطرات فیزیکی برای خود و پدر و مادرتون رو درنظر بگیرید.

    2و3. برای کم شدن و رفع تدریجی مشکلات روحی خودتون و پدر و مادرتون به روان پزشک و درصورت نیاز روان شناس مراجعه کنید.

    4. برادر دوم تون رو هم هر زمان که ایجاد مشکل کرد همان موقع با پلیس تماس بگیرید تا بازداشتش کنند. اگر هم مشکل روحی دارند ایشون باید تحت درمان قرار بگیره.

    متاسفانه برای اون نوع مشکلاتی که شما برای برادران تان برشمردید هیچ نوع راه حل دیگه ای به ذهنم نمیرسه. باید "قاطع و زرنگ" باشید. جائیکه زورتون نمیرسه حقتون رو بگیرید باید سیاست و زیرکی به خرج داد و حتی از زور دیگران استفاده کرد (مثلا مامورین انتظامی) بدون اینکه خودتون رو در معرض نگاه قرار بدید.
    درضمن اگر در فامیل افرادی هستند که بتونند کمک فکری یا غیره بدند ازشون کمک بگیرید.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.