حس خلائی که دارید رو می تونم درک کنم.
منتها باید بپذیریم که هر انسانی تو این دنیا با یه سری محدودیت هایی روبه رو هست. همه ی آدما امکانات یکسانی ندارند.
جالب اینه که هر چقدر شرایط زندگی ما سخت تر بشه دریچه های جدیدتری از زندگی به رومون باز میشه. این دریچه ها در واقع ارتقاء شخصیتی ما هستند.
بچه ها از سنین پایین نیاز دارند که والدینشون بهشون توجه زیادی بکنند چون از نظر بچه ها اونا کامل ترین و بی نقص ترین چیزی هستند که باهاشون در ارتباط اند.
یه جورایی پدر و مادرشونو آدمای جادویی می دونند.
حالا اگه پدر یا مادر به اندازه ی کافی به فرزندشون محبت نکنند میتونه اعتماد به نفس فرزند رو کاهش بده و آسیبای جدی بزنه.
شاید جریاناتی که در تاپیکای قبلیتون اتفاق افتاده(من فقط عناوین رو دیدم و حدس زدم کل ماجرا رو) ناشی از همین فقدان محبت پدرتون بوده که از بچگی باهاتون بوده.
ولی شما وقتی بزرگ میشید دیگه نیاز نیست به استانداردهای اون دوران پایبند باشید؛ والدین ما هم آدم اند خیلی جادویی نیستند ، حتی نیاز به کمک دارند و خودمون، میتونیم حالمون رو خودمون خوب کنیم.
خودمونو دوست داشته باشیم؛ از این طریق که هر روز به خودتون نگید "استادتون خانوادش براش مهمه پدر من نه" چون دارید به خودتون میگید تو به اندازه ی کافی خوب نیستی چون پدرت بهت محبت نمیکنه
پس لایق آرامش نیستی.
سعی کنید از گذشته خارج بشید. چیزایی که دارید رو ببینید؛ مثلا همین که درس می خونید همزمان کار هم می کنید و خرجتونو در میارید؛ مستقل بودن لذت بخش نیست؟ شاید پدری حمایتگر ندارید اما
تونستید مستقل باشید و لیاقت خودتونو نشون بدید. همیشه به خودتون متکی باشید. اینطوری میتونید قوی باشید. حتی بعد ازدواجتون هم به مردی تکیه کنید که نیروها، علایق و استعدادهای درونیتون اونو لایق اعتماد شما دونستند؛ پس دراینصورت بازم به خودتون تکیه کردید.
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم / هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
ویرایش توسط m.reza91 : دوشنبه 20 دی 95 در ساعت 00:08
علاقه مندی ها (Bookmarks)