به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 31
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 آذر 98 [ 10:00]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    5,613
    سطح
    48
    Points: 5,613, Level: 48
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 70.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    426

    تشکرشده 287 در 117 پست

    Rep Power
    37
    Array

    چی فکر میکردم و چی شد! ( تصمیم گرفتم به جدایی)

    نمیگم همه چی تموم بودم، اما بد نبودم. همیشه سعی میکردم خوب باشم و خوب بمونم. تلاش میکردم به کسی بدی نکنم و خیلی جاها از حق خودم گذشتم و صبوری کردم. به خدا ایمان داشتم و خودم و زندگیمو دست اون سپردم. فکر میکردم حتما هوامو داره و کمکم میکنه و همون چیزی که یک عمر ازش خواستمو بهم میده. مردی که فکر میکردم به خواست اون و رضایت خونوادم اومده توی زندگیم رو با همه کاستی هاش پذیرفتم و تا جایی که توان داشتم سعی در راضی نگه داشتنش، سازش و مهربونی باهاش کردم. هر بار اون بدی کرد من خوبی کردم به این امید که خوبی کردن رو از من یاد بگیره. سعی کردم همونی باشم که میخواد و همونی شدم که میخواست اما اون تلاشی برای رضایت من نمیکرد و روز به روز پرتوقع تر میشد. بهش تا میتونستم محبت کردم اما اون تا میتونست منو تشنه محبتش نگه داشت. توجهش به جای اینکه جلب من باشه و انرژیش عوض اینکه صرف زندگی نوپامون باشه متوجه بقیه بود. همون کسایی که به هر نحوی سعی داشتن خوشبختی و عشقشونو به رخ ما بکشن. به خاطر اونا سر من داد میزد، بهم توهین میکرد و تحقیرم میکرد. سعی کردم بهش بفهمونم اما نخواست، اصلا به حرفام گوش نداد... منو گذاشت تو حاشیه زندگیش. شدم اولویت آخرش. ازم خبر نگرفت و به حال خودم رهام کرد و منتظر بود من برم نازشو بکشم!!! حمایتم نکرد و تا میتونست ازم حمایت گرفت. بهم دروغ گفت، زور گفت و همه کارهایی که کرده بود رو به راحتی انکار کرد. ازش گله کردم، منو متهم کرد. لهم کرد، دلمو زیر پاهاش خرد کرد و به جای شنیدن حرفام با پتک عصبانیتش توی سرم کوبید. درموردم طوری صحبت کرد گویا من مزاحم زندگیشم و اگر جایی وقتی با من گذرونده بود، منت سرم گذاشت.
    عاشقم نبود، به خاطر خوب بودن و زیباییم منو میخواست که مردم براش به به و چه چه کنن. به خاطر سازگار بودن و محبتم منو خواسته بود. بهش گفتم نمیخوام دیگه باهاش ادامه بدم. گفتم خسته شدم. با زورگویی گفت:" نه میذارم بری، نه عوض میشم". پدرم بهش فهموند باید دست از سرم برداره، ترسید اما همچنان دم از پشیمونی نزد. بهش اطمینان دادم دیگه باهاش نمیمونم، التماس کرد و ازم فرصت دوباره خواست، بهش ندادم. به یاد فرصتی که قبل عقد بهش دادم و سرم کلاه گذاشت و تا خرش از پل گذشت روز از نو، روزی از نو. باز هم التماس کرد و البته به اجبار خواست ازم فرصت بگیره، کوتاه نیومدم، به یاد خونوادش و حرفا و تحقیراشون و اینکه هر بار منو مقصر دونستن و منو احمق فرض کرده بودن...
    کنار کشیدم و ارتباطمو باهاشون کامل قطع کردم و همه چیز رو به پدرم سپردم. با اینکه همیشه آدم دل رحمی بودم و هرگز پیش نیومده بود به التماس کسی بی توجه باشم این بار خودم هم از سرسختی خودم تعجب کردم. حتی به صورتش نگاه هم نکردم، و بعدش احساس سبکی و آرامش داشتم. توی ذهن و قلبم برای همیشه فرستادمش جزو خاطرات تلخ و از زمان حالم بیرونش کردم و زورگویی ها و سرسختی های خودش و خونوادشو سپردم به پدرم. کاش هیچ وقت دیگه نه ببینمشون و نه در موردشون چیزی بشنوم، کسایی که 6 ماه بیشتر باهاشون نبودم و بدترین 6 ماه زندگیمو در کنارشون گذروندم....
    ویرایش توسط خانم مهندس : یکشنبه 25 مهر 95 در ساعت 16:53

  2. 6 کاربر از پست مفید خانم مهندس تشکرکرده اند .

    haniye68 (دوشنبه 17 آبان 95), masomeh2016 (دوشنبه 26 مهر 95), nardil (دوشنبه 26 مهر 95), فدایی یار (جمعه 21 آبان 95), نیلوفر. (دوشنبه 26 مهر 95), شیدا. (دوشنبه 26 مهر 95)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 تیر 96 [ 08:10]
    تاریخ عضویت
    1393-6-06
    نوشته ها
    199
    امتیاز
    5,221
    سطح
    46
    Points: 5,221, Level: 46
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 129
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    149

    تشکرشده 449 در 170 پست

    Rep Power
    49
    Array
    خوب الان این چی بود؟درد و دل؟
    هدف از این نوشته؟
    یه آدمی که خیلی بد هم نبوده درگیر با یه آدم نالایق شده؟
    مریض بوده این آدم؟برا چی اومده زن گرفته؟من که نفهمیدم چی شد

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 آبان 96 [ 14:59]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    137
    امتیاز
    3,161
    سطح
    34
    Points: 3,161, Level: 34
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    140

    تشکرشده 180 در 79 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام...از خدا برات آرامش رو آرزو میکنم....منم توی شرایط تو هستم عزیزم...این جور مردها یه جو غیرت و مردونگی ندارن...منم مشکلاتی مثل تو و حنا داشتم...الانم 3 هفته اس از شوهرم خبر ندارم...حتی خانواده اش هم بهم زنگ نزدن ...باز واسه تو اومده منت کشی و دنبال فرصت بوده....واسه من که اصلا دنبال فرصت نبوده...ازدواج خیلی مقدسه...ولی متاسفانه پسرهای این دوره زمونه زندگی زناشویی رو اشتباه میگیرن با رابطه دوست دختر و پسری و فکر میکنن هر طوری دلشون میخاد میتونن رفتار کنن....خودت رو ناراحت نکن...من که واگذار کردم همه چی رو بخدا....تو فقط 6 ماه گذشت کردی ولی من 2 سال درگیر این رابطه بودم....خودم رو به طور کامل فراموش کردم

  5. کاربر روبرو از پست مفید haniye68 تشکرکرده است .

    خانم مهندس (دوشنبه 17 آبان 95)

  6. #4
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط haniye68 نمایش پست ها
    سلام...از خدا برات آرامش رو آرزو میکنم....منم توی شرایط تو هستم عزیزم...این جور مردها یه جو غیرت و مردونگی ندارن...منم مشکلاتی مثل تو و حنا داشتم...الانم 3 هفته اس از شوهرم خبر ندارم...حتی خانواده اش هم بهم زنگ نزدن ...باز واسه تو اومده منت کشی و دنبال فرصت بوده....واسه من که اصلا دنبال فرصت نبوده...ازدواج خیلی مقدسه...ولی متاسفانه پسرهای این دوره زمونه زندگی زناشویی رو اشتباه میگیرن با رابطه دوست دختر و پسری و فکر میکنن هر طوری دلشون میخاد میتونن رفتار کنن....خودت رو ناراحت نکن...من که واگذار کردم همه چی رو بخدا....تو فقط 6 ماه گذشت کردی ولی من 2 سال درگیر این رابطه بودم....خودم رو به طور کامل فراموش کردم
    سهم خودت را از این رابطه اشتباه و انتخاب اشتباه بپذیر.
    به جای آه و ناله بشین فکر کن ببین کجا اشتباه کردی که این طور شد.

    به نظر من شما اشتباهات زیادی داشتید.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  7. 5 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    haniye68 (سه شنبه 18 آبان 95), masomeh2016 (دوشنبه 17 آبان 95), Mr DaNi (دوشنبه 17 آبان 95), خانم مهندس (دوشنبه 17 آبان 95), زن ایرانی (دوشنبه 17 آبان 95)

  8. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 آذر 98 [ 10:00]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    5,613
    سطح
    48
    Points: 5,613, Level: 48
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 70.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    426

    تشکرشده 287 در 117 پست

    Rep Power
    37
    Array
    مرسی عزیزم. منم همین آرزو رو برات دارم.
    سه هفته که چیزی نیست دختر خوب! طبیعیه تا مدتی دچار نوسان احساسات و حس های متناقض بشی. برای من یک ماه میگذره و الان دارم کم کم خودمو پیدا میکنم... تازه شما مدت بیشتری تو رابطه بودی و قطعا برات مشکل تره. منم با شیدا موافقم که تو هم اشتباهاتی داشتی، اما به نظر من فعلا لازم نیست خودکاوی کنی. الان فقط تلاش کن همه احساسات بدی که داری رو بریزی بیرون تا سبک شی، هر وقت دلت خواست گریه کن به حال خودت، به مشکلی که برات پیش اومده فکر کن و خودت رو تخلیه کن اما حواست باشه این نشه کار 24 ساعتت. یه مدتی در روز رو بهش اختصاص بده بعد بذارش کنار و تا میتونی خودت رو سرگرم و فکرت رو از غم و غصه منحرف کن.


    من تو این مدت به حدی انرژی صرف رابطه م کردم و سعی کردم از در صلح وارد شم که هنوزم که هنوزه نامزدم فکر میکنه دارم براش ناز میکنم و عاشق و شیفته ش هستم و بالاخره برمیگردم. خونوادش که سر سوزنی از موضع خودشون کوتاه نیومدن و رفتار بدشون رو قبول نکردن، تازه دو قلت و نیمشونم باقیه و به من تهمت میزنن و میگن تو مشکلی نداشتی که، اینا که میگی کاملا طبیعیه و مشکل نیست، حتما یه ریگی به کفشت داری... در صورتی که دلایلم رو به هر کی میگم حتی فامیل های خودشون کاملا بهم حق میدن و تصمیمی که گرفتم رو عاقلانه میدونن. نامزدم هم هر از چند گاهی محبت هایی که بهش کرده بودم رو با پیام یاداوری میکنه که احساساتمو دوباره برانگیخته کنه و برم گردونه. در صورتی که من دیگه بهش هیچ حسی ندارم و این رفتار خودش و خونوادش که سعی دارن بازم منو سرکوب کنن و بدون اینکه بخوان تغییری تو رفتارشون بدن یا حتی بی احترامیاشون به خودم و خونوادم رو بپذیرن منو از طریق احساسم از تصمیمم منصرف کنن و بگردونن باعث میشه بیشتر از چشمم بیفتن و ازشون قطع امید کنم.
    نمیدونن به خاطر درخواست پدرمه که تا حالا قانونی اقدام نکردم، فکر میکنن هیچی هالیم نیست و فقط کمی عصبانیم و دوباره بعد مدتی اشتباهات قبلیم رو تکرار میکنم....

  9. 2 کاربر از پست مفید خانم مهندس تشکرکرده اند .

    haniye68 (سه شنبه 18 آبان 95), زن ایرانی (دوشنبه 17 آبان 95)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 آذر 98 [ 10:00]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    5,613
    سطح
    48
    Points: 5,613, Level: 48
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 70.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    426

    تشکرشده 287 در 117 پست

    Rep Power
    37
    Array

    چیکار کنم به احساساتم غلبه کنم و منطقی باشم؟

    سلام دوستان
    تقریبا 8 ماه پیش دوره آشناییم با نامزدم شروع شد. آشنایی ما کاملا سنتی بود و مادرهامون یه نسبت فامیلی با هم دارن و مادرش من رو بهش پیشنهاد داده بود. دو هفته بعد از آشنایی من و خونوادم یه رفتارهایی ازش دیدیم و تصمیم گرفتیم جواب رد بدیم. به خاطر همین نامزدم و پدر و مادرش رو گفتیم اومدن و من و پدر و مادرم حرفامون رو زدیم و جواب رد دادیم. وارد جزئیات نمیشم اما پدر و مادرش تموم اون رفتارها رو ماست مالی کردن و گفتن سو تفاهم بوده و خواستن یه فرصت دیگه بهشون بدیم. حتی مادرش تو اون جلسه و یک بار هم بعد از اون گریه کرد و به من گفت تو عروسم بشی یا نشی من دوستت دارم، اما عجله نکن، زود جواب منفی نده.
    نامزدم هم خودش ازم یه فرصت دوباره خواست و گفت یه چیزایی رو نمیدونسته و الان متوجه شده.
    خلاصه بهش فرصت دادم اما چون دو دل بودم رفتم پیش یه خانم مذهبی ای که به اسم مشاور بعضی روزها میومد خوابگاه ما.
    ما توی دوران آشناییمون خیلی با هم سرد بودیم و هیچ ابراز احساساتی بینمون نبود، جوری که چندین نفر از فامیل و آشناها این موضوع رو متوجه شده بودن و میگفتن چرا شما اینقدر سردین با هم؟ من همیشه فکر میکردم ابراز محبت باید از سمت پسر شروع بشه و دختر هم پاسخ بده، اما اون هیچ وقت شروع کننده نبود و من هم همین طور. تا اینکه رفتم پیش اون خانم مشاور و جریان رو گفتم. اون هم که شک و تردید های من رو دید بهم اطمینان خاطر داد و گفت پسرها توی ابراز احساسات محافظه کار هستن، شما اول به ایشون ابراز محبت کن اگر اونم به تو پاسخ داد یعنی دوستت داره اما اگر همچنان سرد بود یعنی بهت علاقه نداره.
    این طور شد که من شروع کردم به ابراز محبت و اونم پاسخ میداد. اولین بار که بهش ابراز محبت کردم خیلی ذوق زده شد و گفت یه روزی این حس خوبی که بهم دادی رو جبران میکنم...
    اما من هنوز در مورد مشکلات دیگش دو دل بودم. دوباره با مشاور مطرح کردم و اون برای تک تک رفتارهاش بهونه آورد مثل بیکار بودنش یا خواهر نداشتنش و... و گفت هر رفتار یا شرایطی که داره و تو نمی پسندی رو بهش بگو و ازش بخواه تغییر کنه، خودت هم همچنان بهش محبت کن و سعی کن جذبش کنی، مطمئن باش همه رفتارای بدش رو میذاره کنار.
    من همین کار رو کردم. هرچی میگفتم قبول میکرد و نه نمیاورد و هر روز سعی میکرد خودش رو اونی نشون بده که من میخوام. از طرفی خونوادش خیییلی فشار میاوردن که زودتر عقد کنیم. راستش توی شهر ما دوران آشنایی طولانی باب نیست و من فکر میکردم به خاطر حرف مردم میگن واسه همین 6 ماه آشنایی رو که میخواستم باشه به 4 ماه کم کردم و بعد 4 ماه عقد کردیم. بعد عقد من محبت هام بهش بازم بیشتر شد چون به هم محرم شده بودیم و اون حس معذب بودن هم بینمون نبود. براش یه دوست واقعی بودم، همه جوره درکش میکردم و سعی میکردم کمکش کنم و بهش آرامش بدم. هر چند اونقدری که من بهش عشق و محبت میدادم اون به من نمیداد اما خیلی وابسته شده بود به محبتای من.
    بعد عقد فهمیدم خودش و خونوادش کلی به من و خونوادم دروغ گفتن، یه سری چیز ها رو پنهان کردن و یه سری مسائل رو ظاهرسازی کردن. چون خونواده محافظه کاری بودن توی تحقیق متوجه خیلی ویژگی هاشون نشدیم. بعد عقد در مورد خیلی چیزا عملکردشون عوض شد و همون مادرشوهری که ادعای دوست داشتن منو داشت سعی داشت تا میتونه منو تحقیر کنه.
    نامزدم همیشه میگفت من خیلی خوبم (و واقعا هم براش خوب بودم، خوب ترین شکلی که میتونستم برای کسی باشم!) و میگفت همیشه از پدر و مادرش ممنونه که منو براش گرفتن و هیچ وقت نمیتونه این لطفشون رو جبران کنه. از طرفی اعتقاد داشت اگر پدر و مادرش ازش چیزی بخوان و اون انجام نده اتفاق بدی براش میفته!!!! واسه همین همیشه گوش به فرمانشون بود و براش مهم نبود خواستشون منطقیه یا نه، هر چی میخواستن انجام میداد. مادرش مدام پرش میکرد که به من محل نده و تشویقش میکرد ناز زن داداشش رو بکشه و به کارای داداشش رسیدگی کنه. کلا بعد عقد ورق برگشت و من از هر چیزی که ناراحت میشدم و بهش میگفتم اون دفعه بعد شدید تر انجامش میداد!!! همه حرف ها و اتفاقاتی هم که بینمون میگذشت میذاشت کف دست مادرش و اون بهش راهکار میداد. کلا همه اعضای خونوادشون از من انتظار احترام یک طرفه داشتن و خودشون هیییچ احترامی برای من قائل نبودن. مثلا پدر شوهرم، با اینکه من دانشجو بودم و یه شهر دیگه تو خوابگاه بودم یک بار هم به من تلفن نکرد حالم رو بپرسه یا بگه چیزی لازم داری یا نه، من اما هر مناسبتی که میشد زنگ میزدم تبریک میگفتم و یا حالشون رو میپرسیدم. اما اون همیشه دو قلت و نیمش باقی بود که چرا مدام زنگ نمیزنم بهش حال و احوال کنم باهاش! و یه دنیا مثال ریز و درشت دیگه...
    بین من و نامزدم با پسر ها و عروسای دیگه شون فرق میذاشتن و مدام از ما انتظار سرویس دهی و خدمت و احترام یک جانبه به همه خونوادشون داشتن. نامزدم هم کاملا پذیرفته بود و هر روز رفتارش با من بدتر میشد و چند بار به خاطر عدم همکاری من تو سرویس دادن باهام دعوا کرد. بارها پیش اومد که با من قرار داشت و یا پیش من بود اما پدر و مادرش بهش تلفن میکردن و میفرستادنش دنبال کارای داداش و زن داداشش، دقیقا مثل یه نوکر... اونم همیشه میگفت چشم و پلک به هم زدن منو میذاشت و میرفت. یک بار که گفت من پیش نامزدم هستم و نمیتونم بیام پدرش چنان دادی سرش زد که برق از سرش پرید و بدو رفت! حتی در مورد مسائل مالی هم دروغ گفته بودن و مثلا گفتن مخارج جشن رو خودشون میدن همون طور که برای دو تا پسر دیگشون دادن اما بعدش پس اندازی که نامزدم داشت رو مادرش برداشت عوض هزینه جشن. خودشم یه قرون پول نداشت و سرکار نمیرفت و پدر مادرش که قول داده بودن تا زمانی که میره سرکار ماهی یه تومن بریزن به حسابش اما نمیدادن. اونم تمام هزینه ها رو از من میگرفت و میگفت پس میده اما پس نمیداد هر وقتم در مورد این مسئله باهاش صحبت میکردم عصبانی میشد و داد میزد و کار رو به دعوا میکشوند.
    کلا روز به روز همه چی بدتر میشد و توقعات اون ها بیشتر، تا جایی که انتظار داشتن من پولامو بدم به پسرشون و خودم اگر نیاز داشتم از بابام بگیرم! و اینکه هیچ تفریح و گردشی نریم با هم.
    بدتر از همه اینکه همیشه منت سرم میذاشتن که ما برات جشن خوبی گرفتیم، ما برات خرید عقد کردیم، ما ماشین دادیم به پسرمون و... در صورتی که من اصلا موافق بریز و بپاش زیادی تو جشنم نبودم اونا به خاطر پز و افاده خودشون این کارو کردن، و اینکه من تو خرید عقدم خیلی چیزا رو نخریدم و گفتم نمیخوام دارم، و اینکه خرید ما هم برای داماد خیلی گرون شد چون داماد دست میذاشت رو گرون ترین چیزا... و اینکه ماشینی که براش گرفته بودن مدام صرف پادویی نامزدم برای خودشون میشد که هر وقت هر کدوم از زن داداشاش هر جا میخواستن برن به جای آژانس به نامزد من زنگ میزدن و مثلا زن داداشش ناخن مصنوعی یا لاک پاک کن میخواست به نامزد من زنگ میزد و اون باید میرفت براش میگرفت میبرد میداد بهش و خلاصه دربست در اختیار خودشون بود و خیلی کم پیش میومد وقت پیدا کنه بیاد دنبال من بریم یه جایی با هم. اما منت همه این چیزا سر من بود!!!!
    در کل بخوام همه چیز رو بگم خیییییلی طولانی میشه و مشکلات ما خیلی بیشتر از اینا بود. خلاصه کنم، من هیچ حمایتی از نامزدم ندیدم به هیچ شکلی و مدام سرخورده و ناراحت بودم. نامزدم بدقول و دروغ گو بود و بعد عقد معلوم شد کلی دروغ گفته به من و خونوادم. و اینکه کاملا در اختیار خونوادش بود و اولویت فکریش اونا بودن و من فقط نقش کسی رو داشتم بیاد پیشش ازش محبت ببینه، سیراب شه و برگرده به پست خدمتش به خونوادش. من با اینکه از درون میسوختم ولی احترام همشون رو داشتم و یک بار هم نشد بهشون حرف درشتی بزنم یا در مقابل توهین هاشون باهاشون رفتار تندی کنم. تا اینکه دو ماه بعد از عقد سر یه موضوعی ازش ناراحت شدم و نامزدم 20 روز ازم خبری نگرفت و کار به کارم نداشت و به حال خودم رهام کرد و من هر روزش رو با گریه و بیماری و حال بد سپری کردم، بعدها مادرش گفت میرفته سرکار و وقت نداشته اما اون حتی آخر هفته ها یا شب ها که خونه بودم احوالم رو نپرسید. همین 20 روز باعث شد بشینم به همه چیز فکر کنم و بفهمم تو چه باتلاقی دارم میرم! واسه همین مشاورم رو عوض کردم و رفتم پیش یه مشاور ازدواج خوب که تعریفش رو زیاد شنیده بودم و جریان رو گفتم و با صحبت هایی که داشتیم به این نتیجه رسیدم که نامزدم عوض نمیشه که هیچ ممکنه بعد ها بدتر هم بشه... و تصمیم گرفتم به جدایی.
    الان تقریبا دو ماه از اون ماجرا میگذره و من باهاش قطع ارتباط کردم و گفتم میخوام جدا شیم. خونوادش همچنان بد رفتار میکنن و منو مقصر میدونن و اشتباهاتشون رو نمیپذیرن، اما خودش مدام بهم پیام میده و میگه پشیمونه. اوایل برام اهمیتی نداشت چون من تصمیم قطعی خودم رو گرفتم اما امروز پیامایی فرستاد که قسم میخورد نمیتونه فراموشم کنه و دوریم براش مثل مرگه و خیلی ناراحته. چند روز پیشم پیام داد که از کار اخراجش کردن و اوضاع روحیش خوب نیست و خیلی بهم نیاز داره. چند بار هم تهدید به خودکشی کرد!
    کلا پیامایی میفرسته که نشون از وابستگی شدید عاطفیش به من هست، علی الخصوص اینکه از خونوادش هم محبتی دریافت نمیکرد و شدیدا تشنه محبت بود.
    حالا من ته دلم عذاب وجدان دارم که کاش از همون اول محبت کردن بهش رو شروع نمیکردم و به حرف اون مشاور گوش نمیدادم. همش خودم رو مقصر میبینم که با محبت های زیادم اینقدر وابستش کردم. همش فکر میکنم با این کارم هم به خودم ظلم کردم هم به اون شاید اگر این کار رو نمیکردم الان راحت تر جدا میشدیم... خیلی حالم بده!
    هفته آینده قراره برم تا در حضور واسطه ها بگم تصمیمم برای جدایی قطعیه و کار رو تموم کنیم، میترسم احساساتم کار دستم بده، این حس ترحم بالاخره کار دستم بده....
    من میدونم که این رابطه سرانجامی نداره و بهترین تصمیم ممکن رو گرفتم، خیلیا هم بهم گفتن بهترین تصمیم رو گرفتی و تایید کردن کارم رو. اما پیامایی که میده یه جورایی ته دلم رو میلرزونه. مادرم میگه خطت رو عوض کن که پیاماشو نبینی. میخوام همین کار رو کنم، اما پیامایی که این دو ماه داده خیلی متزلزلم کرده. هر بار خاطراتم رو مرور میکنم یا رفتار خونوادش رو میبینم مصمم تر میشم و هر بار پیاماش یادم میاد به هم میریزم. کمکم کنید منطقی باشم و منطقی بمونم
    ویرایش توسط خانم مهندس : پنجشنبه 20 آبان 95 در ساعت 22:07

  11. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 95 [ 12:25]
    تاریخ عضویت
    1395-6-13
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 37.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    به نظرم دوست داشته شدن از سمت شوهر تو زندگى از هر چيزى مهمتره، حالا وقتى شوهرت پشتته ديگه چى ميخواى؟! يه فرصت ديگه بهش بدى ضرر نميكنى ولى در عوض اگه عجله كنى و زود جدا بشى ممكنه در آينده پشيمون بشى كه چرا يه فرصت ديگه ندادم به همسرم، شايد بهتر ميشد!

    براى جدايى هميشه وقت هست، شما كه آنچنان مشكل حاد و غيرقابل حلى ندارى بخواى جدا بشى. همش قابل حله! شوهر آدم پشتش باشه و اينقدر دوسش داشته باشه هر چيزى ممكن ميشه تو زندگى.
    فكر كن بعد از اين بخواى با كسى زندگى كنى كه مثل اين دوستت نداشته باشه، فكر ميكنى قابل تحمله؟!
    مهمترين مسئله تو زندگى آدما عشق و دوست داشتنه.
    يه فرصت ديگه بده حتما
    من اگه شوهرم اينقدر دوسم داشت اصلا برام اهميتى نداشت كه پدرشوهرم زنگ بزنه يا مادرشوهرم تحويلم نگيره يا أجريوم بيشتر از من بخوان، همه ى اينا در مقابل محبت و عشق شوهر باد هواست. ول كن اونارو بچسب به شوهرت، مجبورش كن كم و كاستى هاى رفتارى و ماديشو برطرف كنه.
    چيكار دارى كه مادرشوهرت ناز جاريتو ميكشه يا به كى اهميت ميده، شما احترامتو بذار و اصلا با هيچ كس كاريت نباشه. حواست فقط و فقط به خودت و شوهرت و زندگيت باشه.
    بعضى وقتا از بعضى مشكلات مردم حرصم ميگيره ميگم ببين مردم چيارو كردن واسه خودشون مشكل، اينا كه گفتى اصلا مشكل نيست، حساسيت هاى بى مورد شماست، زجر هاى الكى كه به خودت ميدى. جاى من بودى ميخواستى چيكار كنى، فكر كردى مردم از آهنن كه اينقدر مشكلات سخت و غيرقابل حل رو تحمل ميكنن!
    من موندم كه چرا بعضيا از پدرشوهر و مادر شوهر يا پدرزن و مادرزن همش انتظار دارن!!!!
    ازدواج ميكنن همش منتظرن پدرشوهر خرجى بده، پدرشوهر زنگ بزنه، مادرشوهر قربون صدقه بره، مادرشوهر ببره خريد!
    اونا كه شوهر شما نيستن، شما اينارو بايد از شوهرت انتظار داشته باشى.
    من نظرم رو گفتم بقيش رو خودت ميدونى، كسى كه ميخواد زندگى مشترك تشكيل بده بايد كفش آهنى پاش كنه چون زندگى هزارتا مشكل داره، با نازك نارنجى بودن و خاله زنك بازى و حسادت جارى و حرف درآوردن، نه تنها با اين شخص، بلكه با شاهزاده انگليس هم نميتونى زندگى كنى.
    برو بچسب به شوهر با محبتت كه سخت گير كسى مياد.

  12. کاربر روبرو از پست مفید Sanaznavidi تشکرکرده است .

    خانم مهندس (جمعه 21 آبان 95)

  13. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 آذر 98 [ 10:00]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    5,613
    سطح
    48
    Points: 5,613, Level: 48
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 70.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    426

    تشکرشده 287 در 117 پست

    Rep Power
    37
    Array
    ساناز جان مرسی از لطفت که نظر دادی. دقیقا همه حرفات رو قبول دارم، راستش منم دقیقا باهات هم عقیده هستم و تمام حرفایی که زدی رو بهش اعتقاد دارم.
    اما مشکل اینجاست که نامزدم اصلا پشتم نیست و دوستم نداره، شایدم دوستم داره ولی شخصیت وابستش مانع میشه بتونه مرد زندگی باشه. درسته که من تو پستم نوشتم مادر شوهرم این کارو میکنه، پدر شوهرم فلان کار، اما من همه رو از چشم نامزدم میبینم چون اون باعث این رفتارا شده، اونه که بهشون اجازه میده و حق هر رفتاری رو میده، اونه که حتی زن داداشش رو به من ترجیح میده، مشکل من شخص نامزدمه وگرنه اگر اون خوب بود تمام ایل و تبارشم بد بودن باهام برام مهم نبود...

  14. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 دی 00 [ 02:26]
    تاریخ عضویت
    1395-8-02
    نوشته ها
    163
    امتیاز
    8,559
    سطح
    62
    Points: 8,559, Level: 62
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 191
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    878

    تشکرشده 238 در 114 پست

    Rep Power
    36
    Array
    سلام خانوم مهندس عزیز
    بنظرمن میتونی در حضور واسطه ها و همسرت این مشکلت رو عنوان کنی اینکه حمایت عاطفی از شوهرت ندیدی و این باعث تمام مشکلات میشه.. اونوقت میتونی عکس العمل شوهرت رو ببینی و تصمیمت رو بگیری.. شاید بقول دوستمون الان کمی برای عجله کردن و جدا شدن زود باشه.. بهرحال شما عقد کردی پس یه فرصت بیشتری به رابطه تون بده..
    کاملا درک میکنم اینکه میگی تحویل نگرفتن مادرشوهر و انتظارهای بیجاش یعنی چی ولی همونطور که درست متوجه شدی تو این موارد بیشتر به حمایت همسر احتیاج هست.. فعلا به پیام های همسرت واکنشی نشون نده و بگو بهتره حضوری تصمیم بگیریم و صحبت کنیم..
    امیدوارم بتونی بهترین تصمیم رو بگیری..
    حتما در مورد کار کردن همسرت هم حساسیت نشون بده شاید اگه جایی مشغول باشه هم اعتماد بنفسش بیشتر بشه و هم وقت کمتری برای خدمت رسانی داشته باشه.

  15. کاربر روبرو از پست مفید زن ایرانی تشکرکرده است .

    خانم مهندس (جمعه 21 آبان 95)

  16. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام... اگه تاپیک قبلیتون نبود باور نمی کردم سنتون 23 سال باشه چون فهمتون بالاتر از سنتون هستش ... راستش متاسف شدم از این که این اتفاق براتون افتاده....

    با چیزایی که شما کامل توضیح دادید خب طبیعتا شاید عاقلانه ترین راه تصمیم به جدایی باشه... ولی اگه جدا بشید ایا بعد ها راه های بهتری لزوما پیش راهتون خواهد بود ؟! البته نمی خوام بگم به خاطر ترس از اینده ادامه بدید و...

    می خوام بگم همسر شما هم درسته ضعف های زیادی دارند و... ولی اگه کلا از خانوادشون یک مدت جدا می شدند و شما شرایطتتونو توضیح می دادید و خواسته هاتونو مطرح می کردید خیلی می شد امیدوار بود بهتر بشند و...

    البته نگفتید ایشون چند سالشونه؟

    ولی خب توی دوران عقد هم هستید وایشون از خانوادشون جدا نیستند و....

    به هر حال شاید بد نباشه یک فرصت دیگه بهشون بدید .... ولی تمام خواسته هاتونو یادداشت کنید و مورد به مورد باهاشون مطرح کنید و ازشون بخواید خودشونو اصلاح کنند و....

    حتما با مشاورین سایت هم مشورت کنید....

    ان شالله بهترین تصمیم رو بگیرید.

  17. 2 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    بارن (شنبه 22 آبان 95), خانم مهندس (جمعه 21 آبان 95)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تصمیم به جدایی
    توسط fatemeh banoo در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 19 مهر 96, 08:09
  2. تصمیمم نهایی من ... 6 سال تا تصمیم گرفتن طول کشید
    توسط she در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: یکشنبه 10 مرداد 95, 18:31
  3. تصمیم به جدایی دارم ، لطفا راهنمایی بفرمایید
    توسط محمد ch در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: پنجشنبه 06 اسفند 94, 11:29
  4. برای گرفتم تصمیم نهایی برای جدایی دور شدن کوتاه مدت مفید است یا مضر؟
    توسط فرخ رو در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 خرداد 93, 22:39

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:27 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.