به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 19
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 تیر 96 [ 00:25]
    تاریخ عضویت
    1395-4-28
    نوشته ها
    52
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 29 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    از دست پدر و مادرم فرار کردم.

    سلام نمیدونم تاپیک قبلی من رو خوندید یا نه.
    ولی امشب که دارم مینویسم خیلی داغونم خیلی.

    وجودم پر از حس های منفیه. تنفر..مرگ. حسرت. غصه و بی پناهی.

    بعد از جریان اون خواستگاری و آقا که نشد من اومدم منزل برادرم. تا کمی آرامش پیدا کنم. پیش مشاور رفتم و مشاور تا حدودی تونستن منو قانع کنن که چرا اون ازدواج ریسک دار بود.
    تا اینجا همه چیز خوبه.
    مشکل دوم من پدر مادرم هستن.
    اولین خاطرم مربوط به سه سالگی هست که پدرم میخواست با چکش مادرمو بکشه و من پای برادرم رو چسبیده بودم و گریه میکردم.
    بزرگتر شدم شاید دوازده ساله که پدرم گفت تو چی میگی طلاق بگیریم یا نه؟ من در جا گفتم تروخدا بگیرین. خسته بودم از دعواها اختلافات و اینکه مامانم به شدت سعی میکرد بگه شماها باید پشت من باشین.
    بزرگتر شدم شاید هفده سالم. پدرم در حین زدن مادرم بهش فحشی داد که من طاقت نیوردم و درگیر شدم و هم من پدرمو زدم. هم ایشون منو.
    تا الان که 25 سالمه زندگی سرشار از دعوا اختلاف عقیده و سلیقه و عدم درک متقابله.
    سر خریدن یک کیلو میوه هم با هم دعوا میکنن. مطمئنم همدیگه رو دوست ندارن.
    اما منتش رو میذارن روی من که ما بخاطر شما طلاق نگرفتیم. ما بخاطر شما زندگی کردیم و ....
    هر دو فرهنگی بازنشسته هستن و من یک دختر 24 ساله لیسانسه. بیکار و بیکس.
    امشب پدرم زنگ زد و یک دل سیر غیبت مامانمو کرد. هر چی سعی کردم پشت تلفن آرومش کنم نتونستم. تا تلفن قطع شد.
    اما از نه شب تا الآن دارم گریه میکنم. واقعا بریدم. نمیتونم ادامه بدم به زندگی. دلم مرگ میخواد.
    تو مرگ آرامش هست.
    همه هم شروع کردن زمزمه ها رو که برگرد خونه. پدر مادرت گناه دارن.(آخه کار برادرم شهر دیگه ای هست و من پیش برادرمم الآن)
    از نظر روانی خیلی بهم ریختم...
    میگید برم پیش روانپزشک قرصی دارویی چیزی هست که آرومم کنه؟
    فقط دلم میخواد فکر نکنم به مشکلات اونا. دلم میخواد فکرم درگیر خودم باشه. اما نمیشه.
    الان حالم از اون خونه و پدر مادرم و زندگی توش بهم میخوره.
    خودم میدونم بیمار شدم. تحت فشار ها و شکنجه های روحی ناخواسته ای که شدم بیمار شدم.
    نمیدونم چکار کنم.
    تروخدا مدیر همدردی بخونن و جواب بدن.
    بمونم پیش برادرم؟
    یا برگردم خونه؟
    خودکشی گناهه وگرنه لحظه ای تردید نمیکردم.

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 08 خرداد 97 [ 04:49]
    تاریخ عضویت
    1395-3-05
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    2,771
    سطح
    32
    Points: 2,771, Level: 32
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 129
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    79

    تشکرشده 133 در 75 پست

    Rep Power
    27
    Array
    سلام
    پست قبلی رو که راجب اون پسر بود رو خوندم و بیشتر نوشته هاتونو هم خوندم
    خیلی جالبه انگار ورژن زنونه منید منم فرزند اول بودم ولی نه تک فرزند و مثل شما خانواده بیش از حد محافظت گر و فوق مذهبی و سنتی اون قسمت که میگفتید ظاهر اعمالتون مذهبی بود ولی در درون نفرت از خانواده و دین اونا که بهتون تحمیل شده بود قشنگ حرف خودم بود منم همه فکر میکنن همون پسر خجالتی و ترسو بچگی هام هستم و جرات تکون خوردن بدون اجازه این زن و مرد نمیتونم تکون بخورم و خلاصه منو پیغمبری میبینن برای خودشون
    شما تحصیلات و شرایطتت چطوره؟برادرتون وضعیتش چطوره؟چرا برادرتون خونه جدا داره و آیا مجرده؟
    در کل بگم تصمیماتت چرا فقط همیناست که پیش برادرتون باشید یا برگردید خونه؟
    تنها راه آدما هایی مثل ما فقط و فقط وفقط یک چیزه
    استقلال
    چون شما تک فرزندید و خانواده بسیار مریض گونه وابسته شما هستن و این وابستگی اونا باعث شده که نتونن واسه مشکلاتشون که از همون اول زندگیشون بوده و اصلا به شما هم ربطی نداشته خودشون قاطی داشتن از هم جدا بشن مثل پدر و مادر من که تو سر ما داد میزد و منو خواهرم مثل بید میلرزیدیم و گریه میکردیم یادم نمیاد به دفعه به غیر از تو خونه که دلیلش اونا بودن گریه کرده باشم مادرم همش منو میترسوند و فقط بهم یاد داده بودن بشینم یک جا و تکون نخورم وگرنه مثل دیوونه ها سرم داد میزدن و حالشون از هم بهم میخورد
    دیدم حرف هایی زدید تو بعضی پست هاتون که میخواید مذهبی بشید و بشید مثل اونا و بذارید اونا براتون تصمیم بگیرن که دقیق میشید عین پدر و مادر خودتون تو اون سال ها و دقیقا میشید مثل اونا چرا روش زندگی کسی رو که آخر عاقبتشو دیدی رو میخوای الگو کنی؟!؟!؟!؟!
    توجیه جدا نشدنشونم همون جمله معروف این زن های وابسته سنتی بدبخته که ما فقط واسه بچه با هم هستیم و اون ترسشون از جدایی رو انداختن گردن شما الانم چنان میگن واسه تو توی زندگی هستیم انگار با این اخلاق و رفتارشون همه عاشقشون بودن و میمردن باهاشون ازدواج کنن هاهاها حتما
    بریز دور این عذاب وجدان بیخود و کاذب رو که اون ها ریختن تو سرت و نذار واست تصمیم بگیرن برو درس بخون و کار کن مستقل شو و اونارو تنها بذار توی زندانی درست شده از ترس هاشون اونا مال این زمان نیستن بذار توی حال خودشون باشن دلت واسه هیچ چیشون نسوزه چرا اصلا دخالت میکنی تو کارهاشون بذار بزنن هم دیگرو له کنن دلت خنگ شده چرا دفاع میکنی همین مامانت میتونست سرنوشتتو تغییر بده ولی همه بی ارزگی و وابستگی خودشو انداخته گردن تو تو مسئول ترس های اونا نیستی فقط فقط فقط به فکر خودت باش برو پیششون زندگی کن ولی نه باهاشون.یعنی فقط هم خونه باشید
    این جمله دیگران که پدر مادرت هم گناه دارن هم توجه نکن تو گناه داری اونا خودشون گناهن
    راجب جدایی و عذاب وجدان بعدشم که قبلا راجب بهش گفتی و نگرانی واسه ازدواجت اصلا نگران نباش آدما میان و میرن قرار نیست با هر مشکلی کنار هم زندگی کنن که آخر سر مثل خانواده شما بشن اشکال نداره اون رابطه تموم شد و خاطره شد و واسشم توضیحی به کسی بدهکار نیستی
    ویرایش توسط mehdi.ma.mm : یکشنبه 21 شهریور 95 در ساعت 01:06

  3. کاربر روبرو از پست مفید mehdi.ma.mm تشکرکرده است .

    mahasty (یکشنبه 21 شهریور 95)

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم خیلی متاسفم اما من بایهقسمتی از حرفهای اقا مدی موافقم با یه مقداری اصلا
    اینکه ایشون مذهب رو علت بدبختی میدوننو میگن برا چی میخای مذهبی بشی تا بشیمثل خونوادت اصلاااااااا درست نیست خانواده شما اصلا مذهبی نیستن که اینجوری باهم رفتار میکنن
    یادتان باشد مذهب رو از رفتار مندراری و تعصبی غلط دیگران تعریف نکنیم بلکه از خود اصل مذهب که همون پیغمبرو قران و ....بسیاری از افراد مومن و ارام و مهربون که بسیار هم میبینیم از اونها برداشت کنیم
    بعضی به نام دین سر دین را شکستن
    اما با حرفشون که میگن برین مستقل شین موافقم حتما برین سرکار برا خودتون مستقل بشین
    ودر خانه کمتر به دفاع بپردازین در عوض از مادرتون که بیشتر شما رو قبول داره بخاین تو این سایتها شرکت کنه یا پیش مشاوره بره تا بدون چطور با پدرت برخورد کنه
    مشکلات اونها عدم مهارت ارتباطیست که حتی سر ی کیلو میوه کتککاری میکنن

  5. #4
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    شرایط برادرتون چطوره و امکان این که پیش ایشون زندگی کنید هست؟ می تونید یه اتاق مستقل داشته باشید و اونجا بمونید؟
    حداقل برای مدتی که به ثبات و آرامش روحی برسید؟

    در مورد روانپزشک و دارو برای آرومتر شدنتون هم بله.
    فقط یک دکتر خوب برید. نوع و دوز داروها مهمه.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 تیر 96 [ 00:25]
    تاریخ عضویت
    1395-4-28
    نوشته ها
    52
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 29 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    برادرم مجرده و 29 سالشه.
    کاررتو شهر خودمون گیرش نیومد و اومد اینجا.
    من الآن دوماهه پیش برادرم هستم. اون مشکلی نداره پیشش بمونم. میگه قدمت رو چشمم.
    اما پدر مادرم انتظار دارن برگردم.
    یا بم میگن مادرت افسرده شده برگرد گناه داره.
    یا پدرم زنگ میزنه غر میزنه.
    مجبورم برگردم.
    دیشب انقدر گریه کردم که حالم بد شد و کارم به اورژانس کشید.
    چرا باید زندگی من اینجوری باشه.؟
    میدونم همه مشکل دارن تو زندگیشون. ولی هیچ کس انقدر بهش فشار نمیاد که فرار کنه از خونش.

  7. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 تیر 96 [ 00:25]
    تاریخ عضویت
    1395-4-28
    نوشته ها
    52
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 29 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستای هم سن و سالم الآن یا بچه ی دومشون رو دارن یا رفتن خارج یا نامزد کردن.
    من توی آستانه ی 25 هستم و تمام هم و غم زندگیم اینه چکار کنم دعوا نکنن؟ چکار کنم آرامش باشه تو اون خونه.
    قید ازدواجو زدم با اینکه دلم پر میکشه براش.
    برام شه مثل حسرت و عقده.
    شبا چشامو میبندم و تصور میکنم یه مرد تو آغوشمه و دارم موهاشو ناز میکنم
    یا حتی تصور دعوا کردن با همسرم و قهرم و گریم میتونه برام خوشایند باشه.
    نسبت به مسائل جنسی شدیدا حساس شدم.
    شاید بخندین ولی تحت فشار شدید جنسی ام و دارم خودمو کنترل میکنم.
    هر کسیو میبینم ازدواج کرده آه میکشم. میگم خوشبحالش حداقل به گناه نمیفته. حداقل از نظر جنسی لذت میبره.
    دارم دیوونه میشم.گاهی حس میکنم چهار پنج تا صدا تو مغزم دارن با هم حرف میزنن. یا حس میکنم نمیکره راست و چپم از هم جدان و دارن علیه هم کار میکنن.
    دلم میخواد تو زندگی درگیر دغدغه های خودم باشم.ولی نمیذارن.
    مرتب منو داخل میکنن.
    مثلا اومدم اینجا آرامش داشته باشم. پدرم زنگ زده میگه من تو زندگی بی اختیارم. حرف حرف مادرته. خونه زندگی ای که توش افراد پیش هم نیستن میخوام صد سال نباشه.
    این زندگی نیست و ...
    وقتی هم اونجام حتی اگه داخل دعواشون نشم. از تو اتاقم صدای دعواشونو میشنوم.
    اگرم دخالت نکنم و جداشون نکنم. به کتک کاری میکشه.
    دلم مرگ میخواد. بخدا راضی ام به مرگم. آرزویی ندارم جز آرامش.
    مگه آرامش تو مرگ نیست؟
    به چی زندگی دلمو خوش کنم...؟

  8. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 02 مرداد 00 [ 22:21]
    تاریخ عضویت
    1394-1-19
    نوشته ها
    116
    امتیاز
    7,024
    سطح
    55
    Points: 7,024, Level: 55
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 126
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    36

    تشکرشده 169 در 79 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام دوست عزیزمبنظرم اول با برادرتون صحبت کنید و از برنامه یکی دوساله اینده زندگیش بپرسید, اگر قصد ازدواج در این مدت رو نداشت, شروع به یادگیری یک مهارت بشید و یا از طریق رشته تحصیلیتون دنبال کار بگردید و انشالله شاغل بشید, کار کردن در حوزه مورد علاقه خیلی خیلی خیلی مشغله مفید و لذت بخشیه و زمان برای افکار مزاحم نمیگذاره, ضمنا اگر دلیلی برای حضور در اونجا داشته باشید دیگه مدام نمیگن بیا خونهتو خونه برادرتون مسیولیتی رو برعهده بگیرین, مثلا اشپزی و چیزای دیگه,طوری که حس نشه اونجا سربار هستید,الان فقط و فقط تمرکز رو روی خودتون بگذارید, حال شما که بهتر باشه به والدین ناسازگارتون هم بیشتر میتونید رسیدگی کنید. من بخشی از شرایط شما رو با پوست و گوشت و خونم حس میکنم

  9. کاربر روبرو از پست مفید esm تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (چهارشنبه 31 شهریور 95)

  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 تیر 96 [ 00:25]
    تاریخ عضویت
    1395-4-28
    نوشته ها
    52
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 29 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام مجدد.
    بعد از اینکه کل فامیل بسیج شدن و زنگ زدن به من که برگرد خونه.
    و بحث هایی که شد برگشتم. الان یه هفتس که برگشتم.
    خیلی سعی کردم خیلی... ولی شکنجه شدم.
    من یه دوستی دارم خیلی زبون بازه و با زبون بازی و سیاست تونسته کار گیر بیاره. مامانم همیشه اونو میکوبم تو سرم که ازش یاد بگیر و فلان و بهمان.
    اون دوستم کارش ساعتی هست و ساعتی 6 تومن در میاره که خیلی ناچیزه. ولی مامانم نمیخواد قبول کنه که ساعتی 6 تومن با کار تدریس واقعا ظلمه...هی بهم اصرار میکنه تو هم برو و تو سری میخورم.
    تا اینکه بعد کلی کلنجار بخاطر اینکه بهم گیر ندن با دوستم صحبت کردم و قرار شد منم همکارش بشم و من بخاطر تشکر و هم بخاطر اینکه از تو خونه موندن افسرده شده بودم گفتم شب دعوتش کنم شام بیرون...
    همین که صبح به مامانم گفتم گفت که من دوست داشتم روز جمعه همه با هم بریم بیرون. گفتم خب شمام بیاین تو و بابا اونطرف بشینین من و دوستم یه سمت دیگه.
    گفت اخه من فقط با تو میتونم حرف بزنم.(خودمم دلم سوخت چون با بابام واقعا نمیسازن)
    اما جوش آوردم گفتم مگه خودت نگفتی از فلانی یاد بگیر مگه خودت نگفتی برو سرکار ؟ میشه بدون اینکه با کسی رابطه داشت ازش بخوام برام کار جور کنه؟ خب زشته! ادم یه شان و شخصیتی داره.
    بخدا یه هفتس موندم تو خونه دارم خفه میشم. پدر مادرم قهرن. با هم حرف نمیزنن یا میان عیب همدیگه رو به من میگن. من صبوری میکنم سکوت میکنم. به این امید که یه بیرون برم با دوستام. که زندگی خودمو داشته باشم. نمیذارن.
    ظهر کلی گریه کردم و قرارو با دوستم کنسل کردم . عصر به مامانم گفتم بیا بریم بیرون دور بخوریم. گفت سریال داره. نشسته داره سریال میبینه!
    یکذره انصاف آدم بخرج بده خب.
    خب منم آدمم دلم استقلال میخواد. روزی اهل رفیق بازی نبودم. تو این شهر فقط همین دوستو دارم بعد چهار ماه گفتم ببینمش.
    دارن منو هم افسرده و منزوی میکنن.
    از اون طرف دوباره مساله ازدواجم مطرح شد. گفتم من نمیخوام ازدواج کنم. و بحث بالا گرفت.
    بعد میگه مادر و خواهر طرف بیان ببینتت؟ میگم چرا اول من نباید پسره رو ببینم؟ مگه من کالای جنسی ام که مادر کسی بیاد بر اندازم کنه؟ یا مگه هم جنس بازیه که یک زن منو ببینه؟ ارزش من به اندازه ی دور کمرمه؟ یا رنگ پوستم؟ یا جنس موهام؟
    خب این چه حرکت زشتیه! کسی میخواد منو ببینه تو کوچه و خیابون فرصتش هست ببینه. من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که منو بخاطر ظاهرم بخواد... اتفاقا فوق العاده زیبام و اعتماد بنفسشو دارم. از تمام دوستام و فامیل زیبا ترم. قد بلندم. سفیدم. هیکلم به شدت عالیه. موهای صاف و قشنگی دارم....
    ولی بدم میاد از این رسم غلط. از اینکه ما زن ها میذاریم بهمون توهین شه!
    اگه سمینارهای دکتر فرهنگو گوش کرده باشین ایشون میگن که مراسم دختر بینون ممنوع! میگن اجازه ندید به اینکار!
    از موضوع اصلی دور شدم... بعد کلی دعوا و بحث انقدر گریه کردم تا بیهوش شدم حالم خیلی بد بود.
    بعد مامانم اومده بالا سرم میگه بچه های تنبل و ... بار آوردم. این همه خرجتون کردم(من دانشگاه دولتی و روزانه خوندم که مبادا منت پول رو سرم باشه ولی هست) همه هم کار میکنن هم درس میخونن هم کار خونه میکنن(اشاره به همون دوستم که میخواستم ببینمش) بچه ی من فقط میخوابه...
    منم گفتم من میخوام بمیرم. نه ازدواج میخوام. نه کار نه هیچی. ولم کنین تنهام بذارین...
    بعد میگه بقیه عرضه دارن خوب ازدواج کنن تو نداری!
    (چون کسیو دوست داشتم که مامانم دوست نداشت و همه چیزو بهم ریخت)

    بخدا بریدم. دلمو به چی خوش کنم؟ دلم میخواد بمیرم. میخوام احساساتو بکشم در خودم. من دیگه نیازی به هیچ مردی و ریالی پول ندارم. حتی نمیخوام غذا بخورم که منت پول غذا روم باشه. خدا رضایت بده جونمو بگیره...
    دلم مرگ میخواد تمام رویاهام مرگه...
    تروخدا شما دعا کنین بمیرم... تروخدا شما بگین اشتباه من کجاست؟ حق من چیه؟
    من باید نقش شوهرو بازی کنم برای مادرم؟
    باید از تمام خواسته هام مثل بیرون رفتن و ازدواج و ... بگذرم بخاطر مادرم؟
    باید بچپم تو خونه بخاطر مادرم؟
    باید تنبه ازدواجی بدم که بدم میاد بخاطر مادرم؟
    پس بخاطر خودم چی؟ بخاطر خودم باید چکار کنم که کسی بهم گیر نده...؟

  11. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 03 آذر 95 [ 11:32]
    تاریخ عضویت
    1395-2-09
    نوشته ها
    193
    امتیاز
    2,947
    سطح
    33
    Points: 2,947, Level: 33
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 103
    Overall activity: 44.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    179

    تشکرشده 278 در 136 پست

    Rep Power
    41
    Array
    با من تکرار کن: مسئولیت احساسات دیگران با من نیست. مسئولیت ناراحتی دیگران با من نیست. مسئولیت عصبانیت دیگران با من نیست. مسئولیت خوشحالی دیگران با من نیست.

    مادرتون مسئول زندگی خودشه. پدرتون مسئول زندگی خودشه. شما نمی تونید اون ها رو خوشحال کنید. نمی تونید زندگی شون رو جمع کنید.

    زندگی تون رو با گوشت و پوست حس می کنم ولی خواهر من عزیز من، شما گوسفند قربونی نیستید. شادی شما مهمه. خوشبختی شما مهمه. نظر و عقیده شما مهمه. شما حق داری مستقل باشی. حق داری کار کنی. حق داری تفریح کنی.

    به نظر من اشتباه کردی برگشتی. کاش می موندی و همونجا کار پیدا می کردی. الان هم دیر نشده. خط تلفنت رو عوض کن یا همه رو بلاک کن. برگرد پیش برادرت و از صبح تا شب دنبال کار بگرد تا کار پیدا کنی. همونجا بمون. به پدر و مادرت هم فقط و فقط وقنی انرژی داری و حال داری زنگ بزن و به تلفن هاشون لازم نیست تا یه مدتی حداقل جواب بدی.

    اراده کن. همین الان وسایلت رو جمع کن و برو. زندگی و جوونی ات رو تباه نکن.

  12. کاربر روبرو از پست مفید Amina تشکرکرده است .

    erikaaa (جمعه 02 مهر 95)

  13. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 تیر 96 [ 00:25]
    تاریخ عضویت
    1395-4-28
    نوشته ها
    52
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 29 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ای کاش به همین راحتی بود...
    فرار تا کی جواب میده؟
    من دخترم اختیارم اونقدرا هم دست خودم نیست....
    دلم میخواد زندگی کنم. تعریف من از زندگی همش شکنجه بود...
    میبینم دوستام ازدواج میکنن. حتی حلقه ی توی دست دخترا رو میبینم اشکم در میاد. وقتی دست پسری تو دست دختریه انگار چنگ میزنن به قلبم.
    اینجا شهر کوچیکیه همه تو سن کم ازدواج میکنن. فقط منم که اسیر این خانوادم و باید ها و نباید هاشون. کاش یتیم بودم....
    کاش هیچ وقت دنیا نمیومدم....

    - - - Updated - - -

    ای کاش به همین راحتی بود...
    فرار تا کی جواب میده؟
    من دخترم اختیارم اونقدرا هم دست خودم نیست....
    دلم میخواد زندگی کنم. تعریف من از زندگی همش شکنجه بود...
    میبینم دوستام ازدواج میکنن. حتی حلقه ی توی دست دخترا رو میبینم اشکم در میاد. وقتی دست پسری تو دست دختریه انگار چنگ میزنن به قلبم.
    اینجا شهر کوچیکیه همه تو سن کم ازدواج میکنن. فقط منم که اسیر این خانوادم و باید ها و نباید هاشون. کاش یتیم بودم....
    کاش هیچ وقت دنیا نمیومدم....


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: چهارشنبه 14 تیر 96, 19:57
  2. استفاده از سایت همسریابی برای آشنایی و ازدواج درست هست
    توسط شمیم بهار در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: پنجشنبه 14 فروردین 93, 17:30
  3. پاسخ ها: 37
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 فروردین 93, 16:14
  4. پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: سه شنبه 28 شهریور 91, 23:34
  5. پسری که دنبال تصاویر جنسی تو نت هست ممکنه مشکل درست کنه برای اطرافیانش؟
    توسط بهار.زندگی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: جمعه 12 اسفند 90, 15:20

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:36 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.