سلام من مینام ایمیلم بازنشد که بیام توتاپیکم چیزی بنویسم تابلاخره تونستم یکی دیگه بسازم. چندبار نوشته هامو خوندم نظراتتونو خوندم احساس میکنم کم گفتم میخام ازاولش بگم باجزییات درضمن نتونستم دل بکنم! من تک دختروفرزند او ل خانواده هستم یه داداش داشتم که دوسال ازمن کوچیکتربودازاونجا که پسرحرف اول رومیزنه همه ذهن خانواده درگیراون بود ومن پیش خانواده پدریم بزرگ شدم.تا7 سالگی ک رفتیم یه شهردیگه عیداونسال داداشم افتاد تورودخونه وغرق شد وازبخت بد فقط من کنارش بودم تارفتم خبربدم اب اونو برد و من تاچندسال باید براهمه توضیح میدادم ک چی شد وچطورافتاد بعداون من شدم قاتل برادر و هرکس میرسید بمن میگفت برادرتوتوکشتی حتی خانوادم وحتی مادروپدرم بهم میگفتن کاش جای اون تو مرده بودی زمان گذشت و مادرم دوتا پسراورد بازم اونا شدن سوگلی ومن تنها اونقدرتنها ک روز وشب با عکس برادرم حرف میزدم ک بیا منوباخودت ببر.من هیچ محبتی ندیدم.اولینبار باپسرک حرف زدم سال اول دبیرستان بود ولی هیچ محبتی بینمون نبود قرار هم نداشتیم پدرم ازم فهمید هیچی نگفت فقط 3 سال باهام حرف نزد مادرم توخونه زندانیم کرد کتکم زد وبهم غذا نداد بلاخره دانشگاه قبول شدم همیشه ازعاشق شدن میترسیدم میگفتم برام مهم نیست باکی ازدواج کنم بخاطرهمین براینکه وابسته نشم همزمان براخوشگذرونی باچندنفردوس بودم اما یکبارگیربدادمی افتادم و رابطه روتجربه کردم. تااینکه توبانک اون بهم شماره داد منم گرفتم اون زمان تنها بودم اولین قرار رو گذاشتیم بیشترازهرکسی توزندگیم بهم محبت کرد فقط بدیش این بود ک شبا تا نصف شب بیرون بود دوستاش ناجوربودن وحتی با دوستاش ودوستدختراشون سفرمیرفت وکارهم نمیکرد.من خیلی روش کارکردم خیلی محبتش کردم تا شدادمی که سرشب میرفت خونه ورابطشوبادوستاش قطع کرد 3ماه گذشت وابسته شدم وفهمیدم که زن داره خواستم برم اما اونقدرالتماس کرد که موندم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)