سلام من یه تاپیک دیگه با یه عنوان و موضوع دیگه نوشته بودم اما واقعیت هنوز جواب قانع کننده ای نگرفتم حالا میخام کل رابطه ام رو در این تاپیک براتون بیشتر باز کنم
برای همین دوست دارم خلاصه مطلب رو اینجا تو این تاپیک بگم که شاید بهتر بشه بهم کمک کرد
واقعیت 5ماهه با پسری از طریق نت اشنا شدم اوایل تمایلی بهش نداشتم اما به مرور ازش خوشم امد چون خیلی به نظر خجالتی و محجوب مییومد البته اون اوایل
به مرور که علاقم نسبت بهش جدی تر شد درخواستی رو عنوان کرد که قبولش برام سخت بود اما چون من خودم به سنی رسیدم که خیلی سخت میتونم احساساتم و نیازام رو کنترل کنم (مخصوصا اینکه با هر پسری نبودمو رابطه نزدیک نداشتم) چیزی نگفتم قبولم نکردم اما رد هم نکردم گذاشتم زمان بگذره که شاید این اتش که هردوی مارو فرا گرفته کمتر بشه اما هرچی ارتباط ما جلوتر میرفت هم جدایی سخت تر میشد و هم اینکه این حس نیاز و خواستن زیادتر میشد و ذهن و وقتمون رو اشغال کرده بود تا جایی که دیگه حس کردم تنها چیزی که بینمون هست همینه و این منو واقعا میرنجوند علارغم صحبتاش که میگفت من تورو برای این نمیخام اما ذهن من فقط همین بود که توی رابطه ما چیز دیگه ای نیست جز یه رابطه سطحی این منو واقعا رنجد میدا د خیلی سعی کردم از این رابطه بیرون بیام اما هربار بهانه ای می اوردم و فرداش پشیمون میشدم و دوباره باهاش تماس میگرفتم نمیدونم چی منو به سمتش میکشوند ولی گذشته ازاین حرفا من واقعا بهش علاقه مند شده بودم هم نیاز داشتم هم علاقه هم خاطره و هم یهجورایی سخت بودنش و محکم بودنش همین که وابسته نمیشد منو جذب میکرد چون اون یه پسر بود و نیازاش ازمنی که دخترم 100 برابر بیشتر بوده ولی با این حال اصلا وابسته به نظر نمیرسید و کافی بود که من لب تر کنم برای رها کردنش اصلابروشم نمی اورد حالا نمیدونم واقعا اینطور بوده یا میخاسته ادم قوی به نظر برسه خلاصه ...
بعد از یه مدتی حس کردم دم دستم و اینکه بلاتکلیفم و هدفی نداشتم منو سردرگم میکرد بیشتر همه اینکه همش فکر میکردم الت دستشم و هروقت که بخاد میرم و هروقتم که نخواد...
یه ان بهم برخورد چون نه زیاد اس میداد زیادم زنگ نمیزد شاید هر یک یا دوروز یه بار ...
همه اینا باعث شد خوب فکر کنم و تصمیم گرفتم بازم بهانه دربیارم که اینباردیگه واقعا برم ولی بعد یه مدت که گوشیمو خاموش کردم دیدم هیچ خبری ازش نمیشه با خودم گفتم بی خیالم شده واقعا شده بود
همین حس الت دست بودن بی هدف بودن و اینکه مورد سواستفاده قرار گرفتنم منو اتیش زد حس کردم ادم بی ارزشی هستم خب فکرشو کن 5ماه با یه پسری باشی وقتو انرژی و احساستو ازهمه مهمتر جسمتو بزاری اخرشم حتی بلد نبود یه خدافظی ساده و ادمیونه داشته باشه شما جای من بودید چه حسی بهتون دست میداد حس کردم دارم اتیش میگیرم گوشیمو برداشتم بهش اس دادم جواب نداد به یه بهانه گفتم میخام فردا ببینمت تا برای اخرین بار باهم باشیم جواب داد ولی به فقط به این امید که بخام به خواسته اش تن بدم بعد که بهش گفتم خالی بستم گفت بی خیال ادامه ندیم بهتره
اینو که گفت انگار اب سرد ریخته باشن روم حس بدی بهم دست داد
شروع کردم بهش فحش و بد و بیراه گفتن تا صبح بهش فحش ناسزا دادم که تو ازمن استفاده کردی تو به من بد کردی و هرچی تونستم بارش کردم و قطع کردم با خودم گفتم فراموشش کنم ارزششو نداشت اما این حس نفرت تنفراینکه مورد سواستفاده قرار گرفتم شدیدا منو ازار میده و این که چرا مثل باقی دخترا قوی نیستم که بتونم در برابر خواسته کسی که دوسش دارم مقاومت کنم بخدا بعضی دخترارو میبینم چقدر منطقی و قشنگ به خواسته های عشقشون جواب منفی میدن از خودم بدم میاد بخدا من نمیخاستم الت دست باشم اما دوستداشتم دوست داشتن دوست داشته شدن و خیلی چیزارو تجربه کنم واقعیت خیلی ذهنم مشغوله هر ان توی ذهنمه اینکه الان با خیال راحت داره زندیگشو میکنه و اصلا سراغیم ازم نمیگیره اینکه از نظر اون من یه ادم پوچم که نمیتونه خودشو کنترل کنه اینکه برای خودم ارزشمو ازدست دادم دارم اتیش میگیرم هر روز و هر روز این نفرت من شدیدتر میشه و قلبمو میسوزونه خواهش میکنم کممکم کنید من اشتباه کردم میدونم ولی خواهش میکنم بگید من باید چیکار کنم چطور میتونم مقاوم باشم در حالی که این نیاز رو در خودم حس میکنم و نمیخام سرکوب شه ولی راه درستی هم جلوی روم نیست چون خاستگاری هم ندارم خیلی نا امیدم حس میکنم تا پایان عمرم باید تنها بی کس بمونم کمکمم کنید...
علاقه مندی ها (Bookmarks)