سلام دوستان همدردی
احساس نامطلوبی نسبت به زندگی مشترکم دارم که جز با شما با کس دیگه ای نمیتونم مطرح کنم. امیدوارم بتونم از نظرات خوب شما برای تغییر دیدگاه خودم، رفع این احساس ناخوشایند و رسیدن به آرامش مطلوب استفاده کنم.
من و همسرم ( هردو تحصیلات عالیه داریم ، همشهری هستیم اما ساکن استان دیگه، من 28 و همسرم 32 سالشه)طی یک ازدواج سنتی 3سال پیش به هم محرم شدیم. تو دوره ی عقد از هم دور بودیم و شاید بیشترین آسیب رو من از همون دوران و سال اول زندگی مشترکم خوردم. سالی که همه از اون به روزهای قشنگ زندگی یاد میکنن اما برای من اصلا قشنگ نبود. همسرم هیچ توجهی به من نداشت و اصلا برای من دلتنگ نمیشد. همیشه به خونواده ی خودش حتی بستگان دورش کلی توجه میکرد اما برای من حتی وقت ساده هم نمیذاشت. اون روزهای سخت گذشت، سعی کردم با آرامش و با محبت همسرم رو به زندگی با خودم علاقه مند کنم، خیلی صبوری کردم خیلیییییییییییییی، اما ارزشش رو داشت همسرم خیلی نسبت به سال اول زندگیمون تغییر کرد اما هنوز هم اونقدر که باید نسبت به زندگیش علاقه مند نیست. محبتش تو زندگی حالت بده بستونی داره.. تا وقتی که من محبت میکنم محبت میکنه، تا وقتی من خوش اخلاقم خوش اخلاقه.. اگه اس ام اس محبت آمیز بدم جواب محبت آمیز میده اماااااااا اگه یه روزی گرفته باشم انقدر با من سرد و بیتفاوت رفتار میکنه که بیشتر ناراحت میشم و تو خودم فرو میرم. فوق العاده حساس و زودرنجه و از هر حرف من سریع ناراحت میشه. احساس میکنه خیلی بهش امر و نهی میکنم اما من فقط انتظاراتم رو با محبت بهش میگم مثلا اینکه دوست دارم صبحها که از کنار من پا میشه بیتفاوت بلند نشه و بدون خداحافظی بره، اینجوری من احساس میکنم که دوست داره از خونه فرار کنه اما اون هیچوقت این خواسته مو اجرا نمیکنه و هربار یه بهونه ی واهی میاره.. نه میتونم خواسته هامو باهاش مطرح کنم و نه باهاش درد و دل کنم. همسر مهربونیه اما نسبت به زندگی مشترک نگاه قشنگی نداره، چند باری رفتیم مشاور اما حاضر نشد ادامه بده (خداییش مشاوره مفیدی هم نبود). شاید علت حساسیت من بیتفاوتی روزهای اول ازدواجمون و دوری من از خونواده مه ، شاید احساس میکنم اون باید جای خالی پدر و مادرم رو هم برام پر کنه و چون تو شهر غریبم هوای منو داشته باشه. اما اون همش میگه تو نسبت به روزهای اول ازدواجمون خیلی فرق کردی اون موقع ها از هم دور بودیم قدر منو بیشتر میدونستی و فکر نمیکنه که یه زن مثل گل میمونه و برای با نشاط بودن باید بهش توجه بشه. امروز هم خیلی با آرامش و جدی بهم گفت این نهایت محبت منه میخوای بخواه نمیخوای نخواه...
این نکته رو هم اضافه کنم که همسرم با اینکه تو یه خونواده ی مذهبی بزرگ شده، نماز میخونه و روزه میگیره اما راحت به من دروغ میگه، با خانومها گرم میگیره و هر فیلم و عکسی هم که دوست داشته باشه نگاه میکنه و با اینکه هیچ پشتوانه ای برای زندگی تو خارج نداره و امکان رفتنش نیست اما مدام با من سر این موضوع بحث میکنه و از همه ی اونهایی که رفتن با حسرت یاد میکنه! میدونست که برای من مادیات چندان مهم نیست اما اعتقاد طرف مقابل و اخلاقش خیلی مهمه برای همین اوایل از این نظر جوری رفتار میکرد که علی رغم اینکه نسبت به من محبت چندانی نداشت اما من رو خیلی به زندگی دلگرم میکرد. مثلا تو خیابون اصلا به کسی نگاه نمیکرد، حتی وقتی سفره ی افطار پهن بود اول نمازش رو میخوند بعد افطار میکرد و... اما این روزها که متوجه برخی رفتارها و عقایدش شدم نسبت به خودش و زندگی با اون بی علاقه م. دوستش دارم و میدونم تحمل دوری از اون رو ندارم، همین موضوع باعث میشه که خیلی برای بهبود رابطه ش با من تلاش نکنه.
به نظرتون من چیکار میتونم بکنم که انتظاراتم رو بهش بگم جوری که احساس نکنه دارم کنترلش میکنم یا همش امر و نهیش میکنم؟