با سلام خدمت همه دوستان همدردی
یه مشکل اساسی دارم که نمیتونم از پسش بر بیام
لطف کنید و کمی منو راهنمایی کنید
برای اینکه یه زمینه ذهنی در مورد من داشته باشید با خودم شروع میکنم بعد میرم سراغ مشکل
تنها پسر و فرزند بزرگ خونه ام
حدود 23 سال دارم
شاغلم مثلا (مدیر و مشاور چندتا شرکت و NGO هستم خودم هم تو فعالیت های شرکت ها هستم.)
بعد از دیپلم درس رو ادامه ندادم (درس رو عرض کردم نه یادگرفتن رو)
خانواده من :
4 نفر
پدر و مادر پسر و دختر
اما مشکل :
کلا نمیشه احساس کرد که اینجا یه خانواده هست
صبح به صبح بیدار میشیم
نوبتی میریم دستشویی
نوبتی هم میریم آشپز خونه واسه صبحانه
یعنی کلا هفت ساله که باهم صبحانه نخوردیم
بعدش هم همه گور به گور میشن
هر روز سر نهار و شام جنگ داریم
شاید خدا یه مهمونی بفرسته من شام بخورم
حالا مهمون اگه طرف مامی باشه بابا اخماش تو همه
اگه هم طرف بابی باشه مامانو نمیشه جمعش کرد
این وسط من هم اگه بگه که اگه مهمون نباشه از غذا و زندگی خبری نیست میپرن به من که تو هیچی یادت نیست و نفهمی و قدرنشناسی
گفتم با پدر شروع کنم و سعی کنم اونو کمی تغییرش بدم
اما دقیقا بر خلاف تمام تجربه های کاریم بابی فرق داره
ماشالله نقد پذیر و خوش برخورد !!!
سر انتقاد قبلی کم مونده بود از خونه پرتم کنه بیرون !
البته جدا از شوخی بابی یکم مشکل اجتماعی داره
و نمیتونه تو جامعه راحت باشه
روابط اجتماعیش هم مورد داره
از وقتی هم که یادم میاد مامی ناراحت بود که این آدم نیست مجسمه هست
شب میاد نه حرف میزنه و …
کلا هم هنرش مهندسی گیر دادنه
یعنی از بیرون میاد
یه نگاه اینور
یه نگاه اونور
این چرا اینجاست
اون چرا اونجاست
خلاصه
گفتم این رگ نداره ازش بگیریم
بریم دنبال مامی
مشکل اینجا بود که مامی هم چون با اجتماع رابطه ای نداشت و کلا 30 سال هست که با این خاله زنک ها گذرونده زندگیش رو
منم هرچی بهش میگفتم لجبازی میکرد
آخرش متوجه شدم که این همیشه میگه که من میخوام با حرفام اونو خرابش کنم !!!
خلاصه مجبورش کردم بره دباره درس بخونه
به زور رفت و شروع کرد و ادامه داد
الان بعد از دوسال شرایط بدتر شده
چون مامی مثل این دختر بچه هایی که دارن واسه تیز هوشان میخونن کتاب دستشه
قبلا ساعت 10 بیدار میشد
الان شیش صبح بیدار میشه و تا ظهر فقط درس میخونه
ظهر میره مدرسه تا عصر
وقتی هم که برمگیرده تا 11 شب باز کتا دستشه !!!
متوجه شدم که تو خونه خاله ها و دایی خیلی خیلی راحتره و بیشتر بهش خوش میگذره
تازگی ها هم پدرش رو از دست داده
و در کل آدمی نیست که بشه باهاش حرف زد و مذاکره کرد !
از یه طرفی هم نگران آبجی کوچیکه هستم
چون داره بزرگ میشه و با این وضع خونه رو ذهن و روحش تاثیر میزاره
خونه هم کلا از من شاکی هستن
از خداشونه منو زنم بدن و راحت بشن
اون مدتی هم که من خدمت بودم احساس میکرم بیشتر بهشون خوش میگزره
اینجانب هم خسته شدم
چون صبح تا شب کارم کنار اومدن و مخ زدن و حل کردن مشکلات و بحران هاست
خسته ام از اینکه من همیشه باید شرایط رو درک کنم
من همیشه باید مسپولیت کارها و بحران ها رو قبول کنم
البته بعد از عید یه اتفاقی افتاد و من آهن صفت شدم و کمتر کم میارم
دوست دارم یه واحد بگیرم و مجردی زندگی کنم
تا لااقل که از سر کار میام خونه بیشتر از این اعصابم خورد نشه
خونه هم طبق معمول موافقت نمیکنن ! که من برم
خلاصه موندم تو این مشکل !
نه راه حلی بلدم
و نه گوشی هست که بشنوه
دنبال مقصر هم نیستم
دنبال راه حلم
لطفا به من کمک کنید تا مشکلم رو حل کنم
ممنونم از شما
علاقه مندی ها (Bookmarks)