به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 12 1234567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 115
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    با اجازه همه اعضاء دوست داشتنی، من تجربه فردی خودم را در ذیل می آورم. همه اونها چیزهایی هست که جزء تن و روانم شده. دوست داشتم همه را در این تجارب شیرینم سهیم کنم....

    جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
    بی وفا، منو با خودت نبردی، حرفی نزدم. لااقل اگر وقت نمی کنی بیایی پیشم ، می تونی که بیایی به خوابم. نمی تونی؟!


    میدونید؛ جواد دوستمه؛ از اون دوستهایی که سالها باید بیاد و بره تا شاید یکی از این نازنین ها بدرخشند.
    خورشید وجود جواد ، روح و روانم را گرم میکنه. همیشه تا ابد.
    آدما وقتی به هم می رسند؛ مانند 4 عمل اصلی روی هم تاثیر می گذارند. یا جمع می شوند، یا ضرب می شوند ، یا کم می شوند و یا تقسیم. اما جواد، وجودم را به توانn می رسونه؛ نمی دونم این همه انرژی را با کدام نظریه علمی میشه توجیه کرد. بعضی وقتها فکر می کنم این نظریه های علمی که به سادگی شاید 95 درصد آدما رو پوشش می دهند، اما به امثال جواد که می رسند، خیلی کوچک و خیلی تنگ هستند و بر قامت رعنای کسی چون جواد هیچ نظریه ای نمی نشینه!!
    داشتم از جواد می گفتم:
    جواد کم حرف میزنه!؛ همیشه کم حرف می زد؛ اگر چه این روزها کمتر هم شده، نه نه اصلا خجالتی نیست. او خودش پیشرو هر چی بچه اجتماعی و جمع گراست، اما تا دلت بخواد ، احساس و رفتار و بینش درستی داره، او کاملا عملگراست، خیلی از کاراش برام یه آرزوست.
    لبخند از روی لبانش نمی رفت، حتی اون موقع که مروارید اشکهای قشنگش روی پهنه صورتش و در عین سکوت می لغزیدند.
    خدایا این جواد عجب بشریه؟! این همه درد و رنج زیپ شده در قلبش و اون با یک لبخند ملیح و یک حزنی که فقط در عمق نگاهش قابل پیگری بود.
    تلاش و کار شایع ترین تفریحش بود. من و چند تا از دوستامون، می فهمیدیم که چشمای قرمزش ، سر کلاس درس، نشان از بی خوابی هایی داره که او براش یه عادته. شب و سکوت و مطالعه و نجوا، اکثر شبها تا سحر را به مطالعه و فکر می گذرانید. آخه اون وقت کم داشت، باید عقب افتادگی های تحصیلی خود را که طی چند ماه گذشته اش به خاطر کارهای جنبی اش ( که خودش می گفت کارهای اصلیش)، نیمه تمام گذاشته بود، جبران کنه. در ضمن هم اکنون نیز روزها صدها برنامه داشت که فرصت درس را از او می گرفت.
    با همه این وجود ، نمرات درسی اش تحسین بر انگیز و تاپ بود. همیشه در حل مسائل پیشقدم بود. در فعالیت های کلاس و مدرسه پیشرو و خلاق بود.
    هسته مرکزی ارتباط دوستان بود. هنرمندی کم نظیر بود. نقاش و نقشه کشی او ستودنی و خلاقانه بود. در فعالیت های ورزشی ، اخلاقی نیز مثال زدنی بود.
    اما همه اینها – که هر کدامش کافی بود تا یک نفر را محبوب کنه – موجب نمی شد که او در خاطرم برای همیشه بنشینه. ترکیب فعالیت های روزنه اش با عشقی پاک و بی بدیل به همه آدمها، و از همه مهمتر گمنامی او در بین همه دوستان، آن چیزی بود که وجودش را خالص گردانیده بود.
    وجودش آرامش بخش بود، کلامش نافذ بود، نگاهش با معنا و عمیق بود. لب به شکوه نمی گشود، و لحن گفتارش با آن فصاحت و بلاغت کلامش، هر شنونده ای را مبهوت می کرد. ظاهرا او آفریده شده بود که برای همه دل بسوزاند و برای هر جراحتی مرحمی باشد. اما از هر صد مورد کارهای شایسته اش، شاید یکی از آنها به صورت اتفاقی و به ندرت بر تیزبینان کشف می شد. و اگر کسی به کار خوبی از او اشاره می کرد ، جمله ای از دعای کمیل می خواند که « و کم من ثناء جمیل لست اهل له نشرته »
    یعنی :(خدایا) چقدر چیزهایی که اهلش نبودم، و تو نشر دادی و من خجالت نکشیدم. هزار کار خلاف انجام دادم و کسی نفهمید، کار (نیک) کوچکی انجام دادم و به همه گفتی.
    وای از این قلم فلج و این کثرت صفات، که خجل هستم که هرگز نتوانم آنچه را درک می کنم ، به شما عزیزان منتقل کنم
    .

    اولین بار که دیدمش، دلم گرفته بود، 10 سال بیشتر نداشتم. ، کلاس چهارم بود. زنگ تفریح کنار حیاط مدرسه تنها توی خودم فرو رفته بودم و در فکر معلمم بودم که سر کلاس بی توجه به دانش آموزان چرت می زد( بعدها فهمیدم اینها از علامت اعتیاد معلمم بود)، بچه های پائین شهر و حرکات و حرفهای زشت که به هم می زدند ،و من که تازه به اون محله و مدرسه آمده بودم. احساس خوبی نداشتم...
    اینجا بود که یکی سایه اش افتاد رو سرم، نگاه کردم، جواد بود ، مثل اینکه سایه اش گرمتر از نور خورشید بود، برای همین نگفتم که کنار برود. آرام و شمرده ولی با گرمی ، با من شروع به حرف زدن کرد.
    - « تازه اومدی این مدرسه ؟! »
    واضح بود که می خواهد با هم صحبت کنیم. شاید چند دقیقه نگذشته بود که عمق دوستی امان توصیف ناشدنی شد. گویی او خیلی بیشتر از سن و سالش از همه چیز با اطلاع بود. ازمدرسه، بچه ها و وضعیت هرچی؛ من و جواد یکی شده بودیم و چه به سرعت آن یکسال گذشت و ما نقل مکان کردیم و آنها نیز هم...
    او در یادم نشست و از پیشم رفت.
    چند سال گذشت. سال دوم دبیرستان بود که من به دبیرستان جدیدی رفتم. چند تا دوست هم پیدا کرده بودم. چند ماه گذشته بود، که یک روز زنگ تفریح ، یکی از دوستانم دستی روی شانه ام زد و گفت: جواد اومده ، جواد رو می شناسی، گفتم نه! . گفت ولی او تو را میشناسه!، حتی بیشتر از ما تو رو می شناسه!. برگشتم اون طرف حیاط جایی که بچه ها گردش حلقه زده بودند. قیافه همیشه آرام او را دیدم. قبل از اینکه به خودم بیایم او به طرفم حرکت کرد. او مرا شناخته بود ولی من هرگز او را که روانش بیشتر از جسمش بزرگ شده بود، را نشناختم. همانطور که آن وجود عزیز را هنوزم نشناخته ام.
    مرا در آغوش کشید و گفت:« رفیق منو یادت نمیاد؟!»
    بعد نشانی مدرسه و معلم و تک همبازی سالهای پیش را پرسید و ... . یکباره برق شادی در چشمانم درخشید، آری او جواد بود. اما عمق نگاه جواد محزون بود اگر چه لبخندش را برای همیشه در صورت داشت.
    او مانند ماه بعضی وقتها کامل ، گاهی کم و گاهی اصلا دیده نمی شد. او همیشه آنجایی بود که بیشترین احساس نیاز به وجودش می شد. او جزء هیچ گروه و دسته ای و .... ، نبود. اما هر سلیقه و فکری دوست داشت که او را در مرکز خود داشته باشد. مبتکر و خلاق بود. وقتی که او به مدرسه باز می گشت، همه از وجودش با خبر می شدند. او برای بچه هایی که در کلاس درس حضور داشتند، کلاس تقویتی و کمکی می گذاشت، در حالیکه خودش از درس برای مدتی دور بود. او همه دردهای دوستان را تا تسکین کامل کنجکاوانه ، درمان بود.
    او 16 ، 17 سال بیشتر نداشت... ، ولی جذابیت او مانند فردی مقتدا بود که کودکان گرد او جمع می آیند.


    جواد حالا دیگه نمی تونی مانعم بشی که ازت حرفی نزنم... کم کم در اینجا هر چی ازت می دونم میگم. تا بقیه هم بدونند که تو با دلهای ما دوستان چه کردی؟!

    چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
    که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد



    به همه می گویم که:
    معنی کیمیا را فقط با تو درک کردم.
    معنای رهایی و گسیختن تعلق رو از تو سرمشق گرفتم.
    عشق را با تو حس کردم.
    سختی فراموشی خویشتن را با تو تحمل کردم.
    تحمل و سعه صدر را تو معیار بودی.
    مقدسات را تو تجسم بخشیدی.
    اولین بار آمیختن عرق و خون را در دستان رنجکش تو تجربه کردم.
    برق شادی در چشم بیمار تنهای بیمارستان را با محرک وجود تو حس کردم.
    و لذت رنج را از قدح دست تو نوشیدم


    اما افسوس که فاصله امان زیاد شد.... تو باز هم بیشتر اوج گرفتی.... ، آیا مرا فراموشم کرده ای...

    جواد عزیز ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
    بی وفا، منو با خودت نبردی، حرفی نزدم. لااقل اگر وقت نمی کنی بیایی پیشم ، می تونی که بیایی به خوابم؟!
    نمی تونی؟!
    ...
    ...

    ادامه داره

  2. 31 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    Opal (چهارشنبه 08 آبان 92), taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 24 اردیبهشت 93), پری وش (شنبه 03 آبان 93), میشل (شنبه 14 اردیبهشت 92), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), بی نهایت (سه شنبه 27 خرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 13 دی 91)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    سلام
    حالا که بعد از مدتی دوباره جواد را دیدم ، با شرمندگی از همه فراموش کاری هایم، باز هم یک ارسال جدید به خاطر ورود مجددش دارم تا از جواد گلم بیشتر صحبت کنم.. تجربه ای که می خواهم همه شما را در آن سهیم کنم.

    عشق جواد
    عشق جواد هم مثل خودش بزرگ، حیرت زا و تحسین برانگیز بود. معمولا یک نوجوان 16 ، 17 ساله ، نهایت عشقش همان احساسات هیجانی به یک نفر از جنس دیگر است. که در قالب کلمات و تخلیلات زیبا خودش را نشان می دهد و اگر خودش را نتواند نگه دارد، ممکن است این احساس با عمل ناصحیحی هم همراه باشد.
    اما عشق جواد فراتر از اینهاست. او با تمام لطافت، گرمای دستانش و چشم های پر اشکش ، عشق را وسیع تر از آن می دید که درگیر یک نفر از جنس مخالف شود و همانجا به آخر برسد.
    یادم می آید که یک روز بعد از چند ماه که تازه آمده بود، خیلی متواضعانه خودش به سراغم آمد؛ گفت : می خواهی دور هم شاد باشیم... و بعد به اتفاق هم رفتیم( جای شما خالی )، یک بستنی زدیم وکلی با هم گپ زدیم.... ، بعد گفت حالا دوست داری خوشحالیمون را با کسان دیگری شریک بشیویم... . برام جالب بود، قبول کردم. آن روز بعد از ظهر اولین مرتبه ای بود که به عیادت بیمارانی می رفتم که نه من آنها را می شناختم و نه آنها مرا، اما این اولین تجربه جواد نبود. این کار رویه معمول جواد بود، ولی ترجیح می داد که خودش مستمرا ادامه دهد ولی هر مرتبه با یکی از دوستان....( برایم همیشه این سئوال وجود داشت که بیشتر هدف جواد کاهش الام بیماران بود، یا رشد خصوصیات انسانی دوستان).
    در بیمارستان با کمال تعجب بیمارانی را می دیدم که هیچ عیادت کننده ای ندارند! تا قبل از این فکر نمی کردم انسانهایی به این تنهایی وجود داشته باشند. جواد آن چنان با بیماران گرم و صمیمی قاطی شد که گویا آنها را بیشتر از هر کس دیگر در زندگی می شناسد. به طوری که شاید هر بیماری به حال آن بیمار به خاطر چنین عیادت کننده ای غبطه بخورد.
    جواد از صمیم قلب آنها را دوست داشت. جالب تر اینکه از آنها می خواست که نیازهای خود را اعلام کنند ....
    صد البته که اینها عشق جواد نبود، ققط دوست دارم شما تجلی عشق جواد را در رفتار و حرفهایش ،احساس کنید.
    یادتون که هست.... جواد یک فرد تحصیلکرده ، میانسال و دنیا دیده ... نبود، او یک نوجوان 16 ، 17 ساله دبیرستانی و در اوج نیازهای و کشش رام نشدنی هیجانی یک جوان بود.

    هر کسی چند لحظه با جواد بود با خود می اندیشید که او بهترین، صمیمی ترین و مورد اعتمادترین دوست جواد است. گرمی برخورد جواد واقعا تعجب برانگیز بود؛ به خاطر همین شما هرگز از روی خصوصیات رفقاء جواد نمی توانستید ، جواد را بشناسید. دوستش ممکن بود جوانک سیگاری ، شاگرد مکانیکی محلشون باشد یا دبیر فلسفه دبیرستان، یا پدر پیر یکی از شاگردان کلاسَ، او همشه تاثیر گذار بود و ارتباطش با افراد مختلف به هیچ وجه او را منفعل نمی کرد.
    جواد در موارد مختلف اداره کردن برنامه های جانبی دبیرستان ، نه اینکه فقط یک صاحب نظر مبتکر باشد، بلکه عملا خودش وارد محیط می شد و دست به اقدام می زد. و بقیه را در این مسیر هماهنگ می کرد. ( تعجب از این همه احساس مسئولیت). او بر همه دل می سوزاند و برای رفاه و راحتی آنها انرژی می گذاشتَ، اما به خود سخت گیر بود.
    کافی بود متوجه شود که یکی از دانش آموزان کلاس یا دوستانش ( که بطور باور نکردنی زیاد بودند)، اسباب کشی منزل یا ....، دارند، طوری برنامه ریزی می کرد که حتما حضور پیدا کند و به آنها کمک کند.
    کسانی که جواد را می شناختند ، جواد را فرشته ای بی نیاز می دیدند که با شوق تمام شیرینی را فقط به کام دیگران می ریزد و خود کاملا حالت بی نیازی دارد. وقتی از دور جواد را با آن لبخندی که همیشه به لب داشت، می دیدیم همه دغدغه ها محوی می شد. مثل همین الان که دوباره این اتفاق برای خودم افتاده است...
    ای کاش یک لحظه جواد را در کنار خود می دیدید و عطر روحنوازش را استشمام می کردید. واقعا کیمیایی هست که انسان را به انسانیت خودش بر می گرداند... شاید عطرش را همین اکنون هم استشمام کنید...
    هیچ کدام از این انبوه دوستان جواد، هرگز غم شخصی جواد را نفهمیدند و غم جواد همان غم دیگران هست...

    جواد!
    میدونی چند وقته به ما سر نزده بودی.... و حالا دوباره آمدی که غمهمان را التیام بخشی ، خوش آمدی ...

  4. 20 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    Opal (چهارشنبه 08 آبان 92), taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 24 اردیبهشت 93), گیسو کمند (شنبه 14 شهریور 94), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 13 دی 91)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 فروردین 91 [ 23:00]
    تاریخ عضویت
    1386-8-26
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    4,651
    سطح
    43
    Points: 4,651, Level: 43
    Level completed: 51%, Points required for next Level: 99
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    240

    تشکرشده 269 در 50 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    سلام غریب اشنا:
    به تالار همدردی خوش امدید!
    نوشته ی قشنگتان را خواندم و عمیقا به ان فکر کردم و واقعا لذت بردم.وپیش خود به فردی مثل جواد قبطه خوردم چرا که همیشه خود،ارزو داشتم چنین باشم و هر وقت با چنین ادمهایی روبرو می شوم شیفته و مجذوب شخصیت انها می شوم.مثل یکی از دبیرهای خودم که اگر بخواهم درباره ی او بگویم در گفتن صفات و ویژگی های او کم می اورم.
    بدون اغراق می گویم از موقعی که نوشته ی شمارا خواندم تا کنون چند بار به ان فکر کردم.
    به خاطر تحریر زیبا و ماهرانه ی شما تشکر می کنم و دلم می خواهد بیشتر درمورد خصوصیات دوستتان بدانم و دلیل اینکه چرا شما نمی توانید اورا ببینید را بدانم.
    پس منتظر ادامه ی بحث شما می مانم.
    نااميد نيستم
    كه چرا هنوز پرواز نكرده ام
    آغاز خواهم كرد
    پرواز خواهم كرد
    شوقم مرا پرواز خواهد آموخت

  6. 5 کاربر از پست مفید faezeh تشکرکرده اند .

    faezeh (چهارشنبه 13 دی 91)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    <img border="0" src="http://www.hamdardi.net/attachment.php?aid=93" width="244
    " height="215" align="left">
    سلام فائره
    ممنونم که دلتنگیم و با این پیامت پایان دادی....
    با خودم قبل از اینکه این پست را بزنم می اندیشیدم، نکنه جواد غریب بمونه؟! و کسی توجهی بهش نکنه!
    به خاطر جواد نمی گویم. جواد رو خوب شناخته ای، اصلا اون عاشقه بی توجهیه! وای که چقدر از گمنامی لذت می بره؟ چقدر دوست داره در دل جمعیت گم بشه؟!
    اصلا اون با گمشدگی توی جمع ، خودشو پیدا می کرد!
    یک روز با هم آهسته آهسته در نزدیک قبرستون شهرمون داشتیم می رفتیم. ظاهرا تشییع جنازه ای با شکوه بود که جمعیت زیادی در حرکت بودند. و اون داشت از یک جوون دیگه ای تعریف می کرد که چقدر پاکباز و با کمالاته... ( تو رو خدا می بینی ، اون که خودش قبطه عالم و آدمه، حالا آن چنان از گل دیگری صحبت می کرد که و از خوبیهاش می گفت، که یک لحظه گویا جواد آب شده و نیست. مثل کسی که نفسشو گم کنه، با اضطراب خاصی به این طرف و آنطرف سرک می کشیدم... مگر کسی می تونه چون جوادی را در کنارش گم کنه و آرام باشه...
    داشتم نا امید میشدم... سیر جمعیت منو به درون قبرستان کشید. آخه از قبل هم جواد سفارش می کرد این تشییع جنازه فرد مهمی هست. حتما باید شرکت کنیم.
    در آن ازدحام و شلوغی و اشک و آه از یک تل خاک بالا رفتم. جمعیت همه جا پر بود. همه انگار عزیزترین فرد زمینو می خواهند در خاک کنند. همه از سرو کول هم بالا می رفتند. و من هنوز در حیرت بودم... یکباره خشکم زد... جواد رو دیدم که درون گور بود... گریه می کرد؟! نه ابدا! . پس چکار می کرد... عرق از پیشانی محجوبش روی گونه هایش سرازیر بود. و او در حال جابجا کردن سنگ لحد بود. او داشت به خاکسپاری را انجام می داد. گویا همه آن مردم با دیدن جواد ( آن جوانک 16 ، 17 ساله که چنین با چشمانی محزون و قلبی آرام و لبانی متبسم، پرتلاش در حال به خاکسپاری جگر گوشه اشان هست، احساس خوبی داشتند.) نمی دانم چگونه جواد گریه نمی کرد...
    جواد چرا یادم نمی دهی که چگونه اینقدر قوی باشم... تا انبوه غمها کمرم را خم نکنه و چشمام نمناک نشه و لبانم پر لبخند باشه..
    جواد تو رو خدا اذیتم نکن، بگذار اشکهایم را کنترل کنم... سر به سرم نگذار... آخه دارم در انجمن همدردی از تو می نویسم... میدونم دوست نداری مطرح بشی. می خواهی هنور گمنام باشی... اما بنا نیست اینقدر سر به سرم بذاری. نمی خوام گریم بندازی. نمی خوام جلوی نوشتنم را بگیری.
    چرا نباید بگم که اینقدر خوبی!
    چرا نباید بگم همه عمرم اگر نوید می دادند که به اندازه یک سلول جواد ارزش داری، از خوشحالی پر می کشیدم!
    چرا نباید همه بدونند که تو همه کاری برای همه می کنی و خیلی ها هر جور توهینی را راحت نصیبت می کنند.
    جواد تو رو خدا بگذار بنویسم.... دلم خیلی گرفته... اگر ننویسم به خدا همیجا جون میدم. به خدا قلب من ضعیف تر از اونی هست که این همه خوبی رو تو خودش حبس کنه....
    جواد، جان همه اون بچه های پابرهنه ای که در گرسنگیشون ، تا تو رو می دیدند احساس بی نیازی می کردند، و مثل پروانه دورت می گشتند، اجازه بده ازت بنویسم..
    ای کاش تو واژه ریا را یاد نگرفته بودی. تو که خالصترینی، تو که بی نظیری....

    بسه
    نهیبم نزن؛ نگو که به خاطر همین رعایت ها خالص هستی....

    جواد به خدا این موضوع خلوته....
    کسی نیست که الان این چیزها برایش جالب باشه...( یعنی هستند کم هستند، اونها فقط دوست دارند مثل تو باشند، تو که با این مسئله مشکل نداری. )
    جواد حالا بازارهای دیگه ای داغ شده....
    باور می کنی... در همین موضوع بغلی دیدم که جوونا برای در دادن خستگیشون اسم همو عوض می کردند و اسم جنس مخالف می گذاشتن، موضوع فضولی راه انداخته بودند و تصور انداختن یک جونور توی لباس کسی به آنها نشاط می داد....
    خب جواد حق دارند... همه که مثل تو نیستند... همه که نوازش بی کسان آرامشون نمی کنه... همه که سیم ارتباطشون با مطلق هستی متصل نمیشه....
    جواد تو خشکی ، تو خشکه مذهبی... جواد تو متعصبی، جواد تو حزب اللهی هستی...، جواد تو بدی. بد .بد...
    وای که جواد تو چقدر ماهی... چرا نمیشه یک لحظه این لبخندو از لبات گرفت....
    چرا تو هر مشتی را و هر خاری را چنین قشنگ درون خودت جا میدی....

    جواد می بینی امروز خیلی با رنگ تو بزک می کنند. می خواهند جواد بشند... جوادی که حتی یک لحظه اخم نکرد حتی به لات محله اشون...
    جوادی که پیگیر زمین بازی و تفریحاته برای همه...، و هیچ وقت خسته نمی شه....
    جواد من میگم، نکنه اینها اذیتت می کنند. از این که می بینی همه رو فراری می دهند...
    وای دوباره لب گزیدی که نگو...
    تو مگر مسیحی هستی که با همه مدار و سر صلح داری؟
    شاید می ترسی؟
    شاید قاطعیت نداری؟
    قدرت نه گفتن نداری؟!
    وای که هیچ جور نمیتونم به انفعال بکشونمت....
    بازهم خنده، خودت و خودم می دونیم که این حرفها به تن تو چقدر کوچکند....
    باز هم مثل همیشه خونسردی و نمی خواهی از خودت دفاع کنی...
    تو چقدر محکمی.
    تکیه گاه یعنی تو.

    جواد این درست نیست که من با اشک و هوس بنویسم. تو با نشاط و لبخند منو نگاه کنی.
    هیهات. تو هرگز اینطور نبودی.
    نگو که تقصیر خودته. خب اشک نریز.
    آخه بعد از این همه مدت، اومدی و این همه عشق را یه جا تو دلم زنده کردی.
    به خدا خودمو فراموش کردم.
    دوست دارم پیشم بمونی.
    آخه کجایی که یک لحظه قرار نداری. اینجا بشینی.
    درسته ، قبلا هم اهل نشستن نبودی. همیشه هزارتا کار داشتی که یکیش هم برای خودت نبود.
    مگر الانم اینطوریه؟
    کی تو می خواهی عوض بشی؟

    نه خطا گفتم. اگر تو عوض بشی ، من می میرم.
    منی که با وجودت همیشه در حال متحول شدن هستم. به خدا بهت نیاز دارم.
    نیازمندم.
    باورم کن.
    راست می گویم.

    تو رو خدا اذیتم نکن. الان همه از انجمن های دیگه می آند اینجا، فکر می کنند یه نفر دیگه از دست دوست دختر یا پسرش عصبانی شده یا از شیفتگی بی توان شده.

    ببخشید. تو رو خدا این لبهای زیباتو اینقدر نگز.
    میدونم از این کلمات هم خوشت نمی آد. برای تو غیر دوست پسر و غیر دوست دختر در دنیا نیست. یعنی همیشه همه رو به اندازه همه جانت دوست داری.
    میدونم خوشت نمی آید به این ارتباط ها اشاره کنم.
    باشه جواد، غلط کردم... فقط می خواستم بگم که من تو دوستیم... همجنسیم....
    ببخشید جواد، زیاد خودمو با تو یکی گرفتم. تو کجا و من کجا.
    کجا ما همجنسیم.
    مگر می توانم از جنس تو باشم.
    تو از جنس دیگری
    نمی گویم که جنس مخالفی
    ولی از جنس متفاوتی. ( ببخشید جواد، اینجا جنس متفاوت هم به دختر و پسر می گویند) ما که از این نظر تفاوتی نداریم.
    من هم مثل تو و همجنس تو ام.
    جواد تو همیشه فروتنی. چرا اجازه میدی کسی مثل من خودشو همجنس تو بدونه.
    دوباره مثل همیشه مهربون. لب می گزی که نگو

    جواد ؛ من تا تو را شهره عام و خاصت نکنم. دست نمی کشم..
    نه برای خودت. که برای آرمانهایت. برای عقایدت، برای روشت ، برای علمت ، برای بینشت، برای شخصیتت.
    می دانم که می پذیری این منش را رایگان به همه ببخشی.
    جواد ای کاش خودت هم چیزی می گفتی. تا جواب تک ستاره های این انجمن که ازت پرسیده اند را می دادم. خودت بنویس و از خودت بگو. تا همه از شمع زندگانیت باز هم بهره گیرند.
    تصاویر پیوست شده
    • نوع فایل: gif 5v7zwl.gif (9.4 کیلو بایت, 184 نمایش)

  8. 17 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), گیسو کمند (شنبه 14 شهریور 94), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 13 دی 91)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    سلام به شما عزیزان
    چرا باید از جواد بگویم، مگر جواد کیه، چه خاصیتی برای ما داره. اگر هر کس بخواهد از رفیقاش بگه، که اینجا همش می شه مسائل شخصی. چه فایده ای برای دیگران داره.

    جواد یک نفر نیست. اگرچه به نظر یکه و تنهاست.
    جواد نماد و سمبل یک نوع تفکر، بینش، احساس، و رها شدگی و آزادگی است که خودش و پیرامونش همیشه شاد بودند.
    جواد را برای این می گویم که خود قضاوت کنید، که آیا می تواند الگو باشد. آن هم الگوی واقعی در همین زمانه ...


    شاید الگوهای بزرگی را در تاریخ و از معصومین شنیده باشیم. شاید هم گفته باشیم آنها معصوم و بزرگوار بودند و ما نمی توانیم مثل آنها باشیم. ولی به خدا جواد 16 ، 17 ساله واجد همه اینها که میگویم هست به علاوه کلی چیز که فقط دیدنی و درک کردنی هست و گفتنی نیست.
    اینها رمان و ایده آلهای یک ذهن آرمانگرا نیست به خدا.
    مطالبی که می گویم عین واقعیات است. و اگر فکر نمی کردید که اسطوره سازی می کنم یا مقدس پروری می کنم، باز هم بیشتر می توانستم از او براتون بگویم.


    جواد مارکدار نبود و نیست

    یعنی چه که جواد مارکدار نیست؟!!
    یعنی اینکه او به شدت از جاهایی که احتمال معروف شدنش بود، پرهیز می کرد. او دوست داشت توی سایه باشه. او دوست نداشت کسانی که او را می شناسند، او را مطرح کنند و مرید و مراد بازی در بیاورند. یا تعریفش کنند!
    او برایش مهم نبود کارهایی که می کنه ، ازش تشکر نکنند یا نامش را نبرند. اتفاقا خوشش هم می اومد که بی خیال کارهای نیک او شوند.
    جواد از عناوینی که داشت هرگز به نفع خود استفاده نمی کرد.
    او بیشتر دوست داشت با هر کس دوست باشه. و در این دوستی ها همش عمل بود نه حرف.

    جواد پر انرژی و خلاق هست

    او همیشه در این فکر است که چگونه در روز جدید، دلی را شاد کنه یا یک قدم به طرف جلو بردارد. او از ماندن و گندیدن خوشش نمی آید.

    دیشب جواد منو دعوت کرده بود به خانه اش.
    خانه جمع و جوری داره. ولی نمای اون سنگ هست. شاید باور نکنید، این خونه را هم دیگران براش درست کردند و نمای اونو سنگ کردند و خودشون اونو به خونه نو بردند. البته بگم جواد از ته دل بدش نمی اومد توی این خونه بره، ولی این رنگ و لعاب دادن به ظاهر خونه را فکر نکنم دوست داشت.
    جواد خیلی ذوق هنری داره. با خط زیبا چنین شعر قشنگی رو روی خانه اش می بینی:
    هرکه ما را شناخت می داند
    جز حقیقت به جا نمی ماند

    و من هر وقت به خانه اش می روم فقط بیرون خونه با من حرف میزنه
    و همیشه موضوع این شعر ، فکر مرا به خود مشغول می کنه.

    جواد هیچ وقت به من نمی گوید چه کار بکن ، چه کار نکن. اما وقتی او را می بینم خودم می فهمم چه کارهایی نکرده ام و چه کارهایی را باید انجام می داده ام.

    شاید باور نکنید، بعضی افراد هستند که جواد را هرگز ندیده اند و فقط اسمش را شنیده اند، و او را دوست ندارند. ولی من ندیدم کسی را که جواد را دیده باشد و شناخته باشد و دوستش نداشته باشد.

    شاید بپرسید چرا؟
    من تصور می کنم، بعضی ها از اسم و معروفیت جواد سوء استفاده کردند.
    خیلی ها خود را به اسم دوستان جواد مطرح کردند. ولی به جای کارهای جواد، همش با زور و ضرب کارها رو جلو می بردند.
    جواد غریب بود.
    جواد خیلی غریب شد
    جواد الان خیلی فراموش شده است.
    هنوز هم بین دوستان اسمش را می برند، اما جواد کمتر میان آنها می آید. نمی دانم شاید دلش گرفته است.

    به خدا اگر می توانستم و جواد کمک می کرد، همه شما را به خانه جواد دعوت می کردم...
    اما ناتوانم...
    ولی چه فایده....
    شما هیچ چیزی در حرفهای جواد نخواهید یافت.
    و اعمالش همیشه در بی سر وصدایی انجام می دهد.

    جواد حتی به دوستانش هم یاد می دهد که اگر کار مثبتی می کنید برای خدا باشد و زیاد سر و صدا نکنید.

    جواد برای خودش خیلی ارزش و اهمیت قائل است

    [color=#800080]افکار جواد برایم جالبه.
    او می گوید، وجود من بسیار با ارزشتر از آنی هست که هر چیزی را درون آن کنم. من از چشمم هر چیزی را وارد قلبم نمی کنم تا مجبور باشم این شعر بابا طاهر را با اندوه بسیار همیشه بخوانم که:[/
    color]

    ز دست دیده و دل هر دو فریاد
    که هر چه دیده بیند دل کند یاد
    بسازم خنجری نیشش ز فولاد
    زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

    او می گفت چرا اول خودمون با دست خودمون دروازه را باز کنیم و هر چیزی و کسی را وارد وجودمون و دلمون کنیم و بعد بخواهیم حالا یک عمر رنج بکشیم تا درست را از غلط جدا کنیم و دوست را از دشمن بازشناسیم.
    بهتر است که چشم هامون را با یک قانونی ازش بهره بگیریم. و با اختیار خود انتخاب کنیم که چه ببینم و چه نبینم.

    چشمای سیاه و درشت و قشنگش را که همه آرزو داشتند که توسط آن حتی یک مرتبه اسکن شوند، همیشه فرو افتاده است. اما آنجا که باید نگاه می کرد، نگاه نافذش چون اشعه ایکس تا عمق فرد نفوذ می کرد.
    باور نکردنیه که آن چشمون سیاه و دلربا چنین فرو افتاده هستند. مخصوصا اگر دختر یا خانمی در تیررس نگاهش قرار می گرفت.
    در آن وقت بود که زمین غرق غرور می شد، چرا که جواد پیوسته و مستمر او را می نگریست.
    و هرکسی را آرزو بود که در آن هنگام، آن خاک پاک باشد که با نوازش نگاه جواد آرام گیرد.
    جواد معتقد است که اگر از اول هر چیزی به چشم آمد و به دل رفت ... باید تبعات ناآرامی آن را پذیرفت.

    جواد سوره نور را می خواند. او سوره نور را می فهمد. و اینکه چه گونه دختر و پسر با هم برخورد و تعامل داشته باشند.
    او می داند که سازنده آدمی از ظرافتها و آسیب پذیریهای او آگاه هست.
    او سخت به حجاب مردانه معتقد است. وای که چه حجابی. حجاب دلنشینش آرزوی هر مردی بود. و برای هر زنی چنین مرد پوشیده چشمی و وفاداری آرزوست.

    او در مورد گوش هم چنین می پندارد.
    او معتقد است ، اگر به گوش تو هر درست و نادرست فرو رفت. بعد باید در وجودت تلاطم و ناآرامی های حاصل از خوب و بد آن را تحمل کنی و بسوزی.
    او می گوید اولین مرز در برابر تنش و تعارض و نا آرامی ، حفاظت از ورودی های گوش و چشم است.
    او هر چیزی را گوش نمی کند.
    و چه بی تفاوت گاهی به سرعت می گذرد. فقط دوستان او می فهمند چه با ظرافت موضوع را عوض می کند و یا چه به ظرافت از فضای آلوده می گذرد.
    او دل خود را آزاد دارد از هر دیدنی آلوده ، یا هر شنیدنی ناصواب.
    او دل آزادش را فقط به او می سپارد.
    جواد نیاز نیست که عاشق کسی شود. او عاشق بر همگان است.

    وای که چقدر جواد از وسوسه ها به سادگی گذر می کند.
    نه خواب شبانه او را به خود مشغول میکند ، نه لذت خواب سحرگاهی او را می فریبد. و نه التفاتی به غذای چرب و شیرین دارد.
    نگاهش که فرو افتاده و گوشهایش نیز انتخابگرانه می شنوند.
    اما این سختگیری را که نسبت به خود روا می دارد، هرگز بر کسی تحمیل نمی کند. خصوصیت جواد اینطور هست که هر کسی را او قرین می شود، و همه سعی خود را می کنند که جواد گونه شوند.


    آخه باید او را ببینید تا متوجه شوید چه می گویم.
    ای کاش می توانستم جواد را با خود به این تالار می کشانیدم.

    وای که چه سعی بی حاصلی می کنم. اینکه می خواهم جواد را با این کلمات به شما معرفی کنم.
    اما ناگزیرم که که از این بت زیبامنش بگویم:

    بگذارید که از بتکده یادی بکنم
    من که با دست بت میکده بیدار شدم

  10. 18 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 13 دی 91)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    چه کنم ، هنوزم پس از 20 سال جگرم می سوزد!!! خدایا!!!

    جواد چشمان نافذت را می دیدم و علیرغم لبخند لبانت، سوز نگاهت برایم همیشه یک معما بود.
    نمی دانستم تو چه چیزهایی در قلبت داری، که چنین محزونت کرده است. اما لبخند را رها نمی کنی.
    اما آن حادثه تلخ، ناخواسته مرا با نمونه سوزهای درونی ات آشنا کرد.

    وای که این روزها چقدر جگرم می سوزد.
    خدایا این دلم را چگونه آرام سازم... پس از 20 سال....
    جواد تو چگونه همه اینها را درون خود داشتی و اینقدر صبورانه لبخند می زدی...
    و هیچ وقت این رنجت بیشتر از ته چشمانت بالا نمی آمدند. و لبخندهایت هیچ وقت فرصت ابراز وجود به این رنجها نمی دادند.
    این روزها دوبار از خود بیخود می شوم.
    20 سال می گذرد.... از آن غرقابه خون، از آن رنج بی پایان ، از آن شرمساری انسان
    از آن درد بی درمان.
    به که بگویم!
    جواد من تحمل تو را ندارم! کمکم کن.
    نمی دانم تو چگونه این همه چیز را در درونت پنهان می کردی.
    تو رو خدا اجازه بده که بنالم. بگذار بگویم....
    هنوز پس از 20 سال می سوزم.
    هنوز حلبچه را فراموش نکرده ام. حلبچه. حلبچه شهر مردگان، شهری که با هر غنچه بهاری، غنچه کودکی پرپر شده داشت.
    ای خدا، مگر چقدر توان به یک انسان داده ای... که اینهمه تحمل کند!
    وای که چه سخت امانتی بر دوشمان نهادی....

    چه روزی بود 25 اسفند 1366
    ای کاش هرگز آن روز را زندگی نکرده بودم.
    ای کاش نبودم و آنروز را ندیده بودم.
    آیا شما هرگز جان کندن یک کبوتر نیمه جان را دیده اید؟
    آیا شما جان کندن یک نوزاد چند روزه را دیده اید؟
    آیا شما جان کندن نوزاد را در آغوش مادر نیمه جانش را دیده اید؟
    چه می دانی که چه می گویم. ، به خدا هرگز هیچ عکس و فیلم و ....، نمی توانند واقعیات را نشان دهند.
    آیا شما یک خانواده هراسناکی که همه یکدیگر را در آغوش گرفته باشند و در همان لحظه جان داده باشند را در پیش چشمان خود دیده اید؟
    نوزادی که گویا وقت نکرده سینه مادر را رها کنه؟!
    مادری که با چشمان مضطراب و باز خود به نوزادش جان داده است؟!
    کودکانی که هنوز حلقه بازیشان مشخص است، ولی به یکباره قبض روح شده اند...
    حلبچه را باید می بودید و می دیدید. تا برای همه عمر آتش جگرتان خاموش نشود.
    نمیدانم از کجای شهر به کدام طرف شهر به حرکت در آمدیم.... که ای کاش هرگز چنین نکرده بودیم!!!
    بوی مواد شیمیایی هنوز هم به مشام می رسید!
    گویی عذابی آن شهر را به یکباره در بر گرفته است!
    گله های گاو و گوسفند ، که شکمهایشان باد کرده بود و تلف شده بودند در آن دشت سرسبز منطقه ریخته بودند.
    مرد کارگر ، کاسب و نانوا، زن و بچه .... همه و همه آنجا قبض جان شده بودند.
    مغازه ها هنوز باز بودند، ولی صاحبان آنها جان داده بودند و در جای خویش فرو افتاده بودند.

    پاهایم سست بود.... مغزم تهی شده بود.... خودم را حس نمی کردم....
    چشمهایم را باور نداشتم....
    خدا خدا می کردم که زودتر از این خواب هولناک بیدار شوم....
    ولی اگر کابوس بود، چه کابوس طول کشنده ای، هنوز هم پس از 20 سال آرزو دارم که همه اینها خوابی باشد و به یکباره ازخواب بیدار شوم.
    مگر ممکن است، چند هزار جسد را به چشم خود ببینی، آنهم جسدهای تازه، آنهم جسدهای کودکان و زنان و مردانی که ناباورانه در خاک فرو افتاده اند...
    گویا باور نداشتند....
    آنها در موقعیت های طبیعی خود ، جان داده بودند.
    درون اتاق ها، خانه ها، کوچه ها ، مغازه ها.....

    واقعا چه سخت جان بودم من که جانم به لبم آمد، اما جان ندادم، آن هم با دیدن آن کودکان معصومی که صورتشان دیگر سیاه شده بود...

    این کودکان باور نداشتند، که این چنین جهان با این همه تبلیغ صلح و سبز بودن، آنها را قلع و قمع کند.
    جهانی که نگران ماهی های دریایند.
    جهانی که نگران لایه اوزن هستند
    جهانی که نگران پوشش گیاهی فلان منطقه هستند.
    ....
    پس کجابودند که مانع کشتارتان شوند، ای کودکان معصومم!!!!
    آنهم به گناهی ناکرده!!!
    و در یک لحظه غیر منتظره.!!

    نوزاد خفته در حلبچه ، اگر چه صدای خر خر نفس کشیدنت در گلویت ماند. و ناله ات را نشنیدن، اما 20 ساله است که صدای ناله ات در فضای ذهنم طنین انداز است.
    مادر مهربانت را که دو دستش را حاشیه صورتت کرده بود و خودش جان داده بود، هنوزم در نظر دارم. و هیچ وقت قیافه اش از پیش رویم محو نمی شود.
    ای مرگم باد، که هیچ کاری نتوانستم بکنم.
    کیست که این مظلومیت را به جهان بنمایاند.
    کیست که دفاع کند از آن صداهای خنده ای که در گلو خفه شده بود. و قهقه کودکانه اتان که آماج کین قرار گرفته بود.


    جواد تو می دانستی!
    پس چرا دم بر نمی آوردی!
    تو چگونه پاره پاره وجودت را التیام می بخشیدی!
    تو که طبع ظریفت تحمل حتی یک قطره اشک کودکی را نداشت! پس چگونه تحمل می کنی!
    وای که تو چه کشیدی و من نفهمیدم!

    خدایا آیا من ضعیفم...؟! آیا می توان این رنج انسانی را فراموش کرد؟!

    حلبچه هنوزم در خواب و بیدار منی!!!!
    حلبچه خون فرزندانت هنوزهم شبهای عیدم را رنگین می کند.
    حلبچه، هنوزم لبخند کودکان، مرا یاد نفسهای در گلو مانده کودکانت می اندازد.
    حلبچه خنده گرفته شده از لبان کودکانت هنوزم ، خنده هایم را بی رمق می کند.
    حلبچه ، حلبچه ، حلبچه....


    جواد کمکم کن!
    دوباره نزدیک عید شد، و به 25 اسفند نزدیک شدیم و این تداعی آزارنده رهایم نمی کنه....
    جواد جان!
    تویی که با این دردها آشنایی...
    تویی که انسان بودن را به این دردها می دانی.
    تو هستی که برای اینکه چند صباحی لذت ببریم ، توصیه به فراموش جان دادگان حلبچه نمی کنی.


    جواد، خیلی ممنون که دعوتم کردی.
    بازهم وقتی آمدم برایت درد دل می کنم. تو صبورترین جوادی هستی که می شناسم.
    جواد، سال تحویل هم دعوتم کردی بیام خونت....
    اما، بی وفا باید راهم بدهی... خسیس بازی رو بزار کنار، تا کی می خواهی همون در خونه ازم پذیرایی کنی....

    جواد ، میدونی چقدر دلم برات تنگ شده...؟!

  12. 22 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 13 دی 91)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    سلام عزیزان
    جواد میدونه، دوست دارم شما هم بدونید...
    جواد اینطور بود، من هم سعی می کنم اینطور باشم.
    که باید به زندگی در همه ابعاد آن توجه کنیم و لذت ببریم.
    حیفه که فقط یه جا بمونیم.
    اگر اینجا رنگش غمگین به نظر میرسه. نباید تصور کنیم که زندگی این شکلی هست.
    اما این موضوع هم یک قسمتی از زندگیم هست( نه همه زندگیم)، و جالب اینکه این موضوع یک قسمت از خصوصیات جواد هست ، نه همه آن.
    اما فعلا آهنگ این نوشته ها اندوهناک است. اما اینطور نخواهد ماند.
    اما اجازه بدهید، علیرغم شادی سال نو، من فضای این موضوع را تا 25 اسفند همین طور نگهدارم.
    باید که این روزها بسوزم...
    این سوزشی هست که همه خودم را ذوب میکنه.
    حتی همه دردها و غمهای دیگرم را.
    غم آن عزیزان نشانه ای از توجه به غیر خودم هست.
    و این عشقم هست.
    عشق به دیگران
    پس مرا ببخشید.

  14. 16 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 13 دی 91)

  15. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    جواد دوباره وارد 25 اسفند شدیم.
    می خواهم باز هم ازت تشکر کنم که آموختیم، رنجهایم را کمتر فریاد کنم. اما نیاز به همدردی داشتم. و اینجا ظاهرا برای همین کارست.
    جواد خودت می دانی که چقدر تمرین کرده ام. چقدر سختی کشیده ام. وحالا آزادتر از گذشته ام. حالا بزرگتر از گذشته شده ام. اگر چه نتوانستم با تو که استادم بودی ، همراه شوم، اما همه سعیم اینست که از راهت هم جدا نشوم.
    اکنون سعی می کنم مثل تو غمها را درونم بگیرم و بر لبانم لبخند داشته باشم. خیلی وقت است که از غمهای خودم آزادم. و رنج دیگران را درون خود تبدیل به شادی می کنم.
    دیگر قلبم مجروح درد دیگران است. یاد گرفته ام بدون چشمداشت ببخشم. بدون چشمداشت ببخشایم .
    یاد گرفته ام سوء تعبیرها و افترا گونه های تلویحی را در خود ذوب کنم و به قول تو شاد باشم از آنچه او شاد است.

    اما خودت هم می دانی که در خاک فرو خفتگان حلبچه ، بیشتر از همه آن توانی بود که داشته ، دارم و خواهم داشت. این 20 سال با این درد درونم خو گرفته ام. و در سالگرد بیستمین سال آن نوزادان بی گناه به خاک خفته، فریادم را بی صدا در این سکوت شب در گوش تو فریاد می کنم. گوش تو عزیزی که همیشه برای شنیدن نجواهایم باز است.

    جواد، دوست دارم چون خودت به همه جا سربکشم. و نور تابان کنم. اما تو مرا تنها نگذار....
    قول بده.

    اما راز و رمزهای ما و نجواهای ما در این جا به قوت خود خواهد بود... من باید با تو باشم تا خود را فراموش نکنم.

  16. 16 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), بی نهایت (سه شنبه 27 خرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 29 شهریور 91)

  17. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 آبان 87 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1386-12-09
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    3,975
    سطح
    40
    Points: 3,975, Level: 40
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    52

    تشکرشده 53 در 32 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    غریب آشنا سلام با خوندن متن هات یه جوری شدم آخه منم یه گم شده ای دارم نمیدونم تو حلبچه اس فکه اس شلمچه اس طلاییه اس ....
    باور کن ندیده میشناسمش از پارسال عید که پیداش کردم شد همدم ومحرم رازم شاید یه روز رمانش و نوشتم
    امسال میخوام عیدی از خودش کمک بگیرم شاید امسال تو فکه که خوابش و دیدم پیداش کردم
    دعا کن که پیداش کن

  18. 5 کاربر از پست مفید laya تشکرکرده اند .

    laya (چهارشنبه 13 دی 91), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!

    سلام laya
    امیدوارم که گمشده ات را پیدا کنی.
    دعا می کنم به آرزوت برسی.
    اما من جواد را گم نکرده ام.
    یعنی جواد کسی نیست که بگذاره من گم بشم.
    من خصوصیاتشو گفتم.
    اون نه خودش گم میشه، نه میزاره هیچکدوم از دوستاش گم بشوند.
    برای همینه دوست دارم ، همه دوستش باشند. تا گم نشوند.

  20. 8 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    taraneh89 (دوشنبه 23 اردیبهشت 92), آرام دل (دوشنبه 27 مرداد 93), غریب آشنا (چهارشنبه 29 شهریور 91)


 
صفحه 1 از 12 1234567891011 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 48
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 اردیبهشت 93, 13:35
  2. عزیزم به من نزدیک نشو!
    توسط قاصدکی در باد در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 خرداد 92, 15:09
  3. شوهر عزیزم ! من به این کلمات آلرژی دارم...!
    توسط maryam123 در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 تیر 91, 09:19

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:44 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.