سلام
من مينا هستم 30 سالمه 3 ساله ازدواج كردم . با معرفي يكي از همكارهاي همسرم ازدواج كرديم . متاسفانه شخصيتش اوني نيست كه وانمود ميكرد از همون اول يه عالمه دروغ گفت . شايد باور نكنين . حتي يه برادرش كه معتاد بود رو از ما مخفي كردن .خونه شون هم تازه اجاره كرده بودن كسي نميشناخت شون و وقتي بعد از 2 سال كه اون داشت ميمرد ما فهميديم.و خيلي دروغهاي ديگه..
هميشه از دروغ متنفر بودم . مشكل ديگه يي هم وجود داره . از همون روزاي اول ازدواج هيچ محبتي ازش نديدم . همش گفتم درست ميشه باهاش خيلي دراين باره صحبت كردم
مشاوره هم نمياد . خيلي خسته ام . همش احساس تنهايي ميكنم . مخصوصا كه بچه دار هم شديم كه من اصلا اماده نبودم . اخه ازش مطمئن نبودم . و حالا ميبينم كه اون چيزي رو كه يه زن از ازدواج ميخواد با اون ندارم . تو اين مدت همه راهي رو ازمايش كردم خودم بهش محبت كردم اما فايده نداره .
متاسفانه خونوادش هم ادمهاي خوبي نيستن . روز عقد ما روزه گرفته بودن كه عروسي سر بگيره و كلي اداي ادمهاي مومن رو در اوردن كه ما اعتماد كرديم . اما همينقدر براتون بگم كه خواهر بزرگش چند ماه قبل سر كلي از ادمها كلاه گذاشته و فرار كرده .و اين هم كه بي خبر از من ضامن چند تا از چك هاي اون بوده داره اقساطش رو پرداخت ميكنه
و جالب اينجاس كه سند خونش كه پيش مادرش بود رو خواهرش برده و وام گرفته حالا شوهرم داره قسط شو ميده كه خونه از دست نره. يه دختر ناز كوچولو هم دارم .
ادامه اين زندگي برام طاقت فرسا شده . دارم مثه راهبه ها زندگي ميكنم بايد چيكار كنم
نميدونم جدا بشم يا نه
از راهنمايي تون متشكرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)