آیا تاکنون اندیشیدهای که چگونه و چقدر زندگی کردهای؟
*
آیا تا کنون صدای آهنگ روحنواز قلبت را با گوش جان شنیدهای و از پنجرهاش، عشقبازی پروانه را با پرچم گل ِکاشی سقاخانة آرزوها دیدهای که چگونه موسیقی قلبت را در گلبرگهایش نقاشی میکند؟
**
آیا با دلت گهگاه خلوت کردهای و رازهای نهفتة سینهات را در گوشش زمزمه کرده و بر چهرهاش قطرهای از بلورین اشک چشمت را ریختهای و اجازه دادهای که گرمی وجودت را بچشد تا بتوانی آنرا را با همسایه تقسیم کنی؟
**
آیا صدای باطن خود را با قلبت درمیان گذاشته و از او راه صواب را جویا شدهای و در امتداد سایة خیال، بیداری را از او پرسیدهای و از پشت الفاظ دفتر شعرت، در آئینهاش خیره شدهای تا معرفت و آگاهی را دریابی؟
**
آیا تاکنون طپش قلبت را با ضربان نبض پرندهای در سحرگاهان پیوند زدهای تا راز خلقت را از زاویة چشمان او نظارهگر باشی و جیکجیک گنجشکهای درخت همیشه سبز دلت را بر پهنای افکارت ریختهای تا سرزندگی و سرور و نشاط و پرواز به سرزمین معرفت و کرامت، بر وجودت مستولی شود؟
**
آیا بر پوست خود خیره شدهای و مویرگهایی که هرکدام مسیری را نشانه گرفتهاند تا پاکی و طراوت و شادابی جسمت را ارزانی کنند، دنبال کردهای و باور داشتهای که در سرزمین ناپاکی و اندوه و سستی، گل سرخ نمیتوان رویاند؟
**
آیا رنگ خون خود را دیدهای و فکر کردهای که با رنگ خون بقیه چه تفاوتی دارد و هرگز تأمل نمودهای که رنگ آبرو که لعاب دل است، از رنگ خون مقدستر است و اگر آبروی کسی ریخته شود، عرش الهی میلرزد، چراکه رگها تشنة خوناند و اگر ریخته شود، دوباره خون میسازند، اما آبروی رفته را کجا میتوان برگرداند و لعاب دل شکسته را چگونه بند انداخت؟
**
آیا به موسیقی حرکت موهای سرت در نسیم صبحگاهی یا حتی در طوفان زندگی گوش دادهای و از شنیدن نوای دلانگیزش آرامش یافتهای و از جویباری که از پای شمشادهای سرت، انسانیت و معرفت و دانش را عبور میدهند، قطرهای چیدهای و حرمت رشد و بلوغ فکری را هرگز پاس داشتهای؟
**
آیا کلبة حصیری اندام خود را بو کردهای و عطرش را سخاوتمندانه هر روز بر دیگران پاچیدهای و اشراق ذهنت را در سایة آفتاب بر فکرهای منتظر ریختهای و حنجرة جوی عشق و دوستداشتن را، از رایحة ادراک و خواستن پر نمودهای و بر سرشاخههای سقف کلبة حصیریات آویزان کردهای تا در زمستان فصل عمرت، بیبهره نمانی؟
**
آیا آب دهان خود را مزه کردهای و طعم بهشتی آنرا با نزدیکترین و عزیزترین کسی که با تمامی وجود دوستش داشتهای، قسمت کردهای و قطرات باران قلبت را در قاب خالی دیوار همسایه ریختهای تا جوانههای سبز در آن بروید و کوزة خالی قاب عکس، پر از طراوت و زندگی شود؟
**
آیا آواز احساست را برای گلهای اطاق تنهائیات خواندهای تا فضای خانة دلت را فرحبخش و شاداب کرده و زندگیات بوی گل بگیرد و مشک وجودت را از آب مشاء که از سرچشمة ایثار و وفا و موهبتهای گمنام گرفته میشود، پر و با آن تمامی گلدانهای باغچة اطاق همسایهات را سیراب و لحظات بودن را تا آخرین امتداد، با او تقسیم کردهای؟
**
آیا نور دیدگانت را چراغ راه مستمندان خوابآلودة خرابة دل مهتاب در افق آفتاب کردهای تا گرد خواب و خیال از صورتشان بیفشانند و از جادة رؤیا به دشت بیداری قدم نهند و از سرشاخههای اساطیری، برگ آگاهی و حضور چیدهای و میان رهروان جادة انتظار قسمت کردهای؟
**
آیا صدای اعتراضت را از مرز خاموشی دهان، به گلوی نور فریاد زدهای و تالاب تاریکی را در گردونة خورشید شستشو دادهای تا سمفونی اعجابانگیز آزادیخواهی، گوش فلک را نوازش دهد و قلب شقایق را به نور زندگی روشن کند و فک اسارت را با رایحة دلنشین آزادی ببند تا زندگی، تمرینی برای آزادگی باشد و بندگی، تنها برای عشق باشد و بس؟
**
آیا زیباترین شعر زندگیت را با نوای پرندههای دشت لالههای واژگون و شقایقهای وحشی، شبنم مهتاب، حضور دل عاشق منتظر، عشوة نیلوفر تالاب مرغان مهاجر، بوی بیابانهای بیکس و تنها، عطر پیالة میفروش مهر و محبت، و عطش کلام طفلی گنگ سرودهای؟
**
آيا بهراستی چگونه و چقدر زندگی کردهای؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)