سلام آقا کامران
لازم به گفتن نیست...
اونا دیگه فهمیدن موضوع رو....سرزنش ها هم شنیدم..... مادرم تا قبل از من مخالفت شدیدی میکرد با ازدواج خواهرانم با همکارهای پدرم.البته دور از چشم ما بچه ها... اما
حالا که نوبت منه و بو بردن که
من خودم هم مایل نیستم ...کاملا تنهام گذاشته و حتی میگه
من خجالت میکشم جلوی مردم بگم تو حاضر نیستی با همکاران پدرت ازدواج کنی..... ما با همکاران پدرم خیلی رابطه داریم ....یه خانواده ای در بین این رفقای ما هستن که چندتا پسر دارن.... وتقریبا نوبت ازدواج هرکدوم از ما بود ،یکی از آقازاده ها پیشقدم.....
مامانم مخالف شدید بود با اونا ..... اما حالا که نوبت ما شده همش
میخواد حرف پسر اونا رو بزنه....جالبه که من نمیدونم اونا اصلا حرفی درمورد خواستگاری زدن یا نه؟!... فقط میدونم شب عید باباش زنگ زده بود که شما مسافرت میرید امسال ...بابام گفت آره ...فردا میریم....اونم گفت پس وقتی از سفر برگشتی یه کاری باهات دارم .....مامانم میگه حالا
اگه میم(اسم طرف) بیاد چی بگیم؟...البته اینم بگم این آقای میم در مشکلی که اخیرا برای پدرم پیش اومده بود
خیلی به ما کمک کرد.... نمیدونم توقع دارن من از خجالت درشون بیارم!!
صحبت بی حاشیه؟!.....دست از دلم بردار....من همیشه فکر میکردم تا وقتی مسئله روابط اجتماعی ام حل نشده نباید به ازدواج فکر کنم.....چون دودش تو چشم خودم میره ...نشستم به قول شما بی پرده حرف زدم ...تقریبا یک ماه پیش بود این ماجرا.....فقط میگم
نتیجه ای نگرفتم....
من میدونم اونا بد منو نمیخوان ...اما من واقعا ترجیح میدم در مشکلات زندگی خودم یه جوری سروته قضیه رو هم بیارم تا اینکه از مامانم کمک بخوام .....اصلا در دوران تحصیل مخصوصا دانشگاه که یه مدت با مشکل مسخره اما سختی روبرو شده بودم باهاش حرفی نزدم....الان که بعد دو سال فهمیده که من در دوران دانشگاه با همکلاسی هام مشکل داشتم ،فکر می کنید چی میگه؟.... میگه
میخواهی ادامه تحصیل بدی؟ ممکنه دوباره با بچه های کلاس مشکل پیدا کنی!.....اینم بگم ازدواج با میم یعنی
خداحافظ دانشگاه..من میدونم
مامانم آدم بدی نیست اما
در مشکلات راه حل مناسبی پیش پام نمیذاره.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)