25 سالمه و بعد یک سال و نیم عقد دوماهه رفتم به خونه خودم....آشنایی من و همسرم و عقدمون خیلی عجله ای و شاید بدون در نظر گرفتن همه جوانب انجام شد...نمیدونم چرا از همون لحظه ای بهم گفتن ازم خواستگاری شده حالم بد شد نمیدونم حرف های مامانم روم تاثیر گذاشت که دیگه وقت ازدواجه و این آقا و خانوادش آدمهای مناسبی هستند (من کلا همیشه آدم بی اراده و دم دمی مزاج و بی فکری توی تصمیم هام بودم) در هر حال همه چی سریع انجام شد و با گریه رفتم برای عقد... اصلا از همون روز اول دیگه تو حال خودم نیستم نمیدونم چه بلایی سرم اومده...من و خانواده ام تو یه شهر دیگه بودیم برای تحصیلات من و همسرم یه شهر دیگه یه دوران نامزدی خیلی بد من اولویتم درسای سخت دوره ارشد بود و حتی نمیخاستم برم و ببینمش یا اون بیاد....اصلا نه به من خوش گذشته تا حالا نه همسرم تمام مدت آشنایی تا الان فقط گریه و غم و غصه ....اصلا نفهمیدم عمرم چجوری گذشت 😢😢 پیش مشاور زیاد میرم بهم گفتن افسرده شدی قرص میخورم...نمیدونم چرا زندگیم اینجوری شد.از همون ماه های اول نامزدی خیلی سعی کردم ایشون ازم خسته بشه و بهش بگم که راصی نیستم از ازدواجم به خاطر کارشون خانواده اش و بی احساسی خودم ولی هر کاری کردم همسرم کم نیاورد و به قول خودش عتشقانه پام موند تا زندگی قشنگمون خراب نشه ..از یه طرف فشار پایان نامه و از یه طرف افسردگی منو از پا در آورده اصلا تو این دو سال زندگی نکردیم هیچ کدوم...مشاورم همش میگه تو باید تلاش کنی شروع کنی ولی نمیتونم 😯😯😯