دوستان سلام امروز میخوام براتون یه کم دردو دل کنم .فکر میکنم مشکلات من از بدو تولد وجود داشته چون پدر و مادرم ناخواسته به صورت تحمیلی همدیگرو دوست نداشتند و با هم ازدواج کردند.هنوز هم همدیگرو نمیخواهند فقط به خاطر ما بچه ها همدیگرو فقط تحمل میکنند . این یه شکست روحی من بود یه جا دیگه هم ضربه خوردم اونم درست ترم اخر دانشگاه وقتی به خواستگار سمج و عجولم اونم با تردید جواب مثبت دادم اخه من فوق دیپلم هستم وخواستگار به ظاهر مناسبی داشتم .خیلی با عجله سر سفره عقد نشستم و متاسفانه به زور عروسی کردم این اقا درست بعد از یه هفته از عقد گذشته ساز مخالف زد که من نمیخوام درس بخونی تحصیل میخوای چیکار ولی اون شرط ازدواج من بود که ترم آخرم تموم بشه بعد جشن عروسی بگیریم خلاصه اینکه من قبول نکردم اما بعد از دوهفته چیزایی از اون متوجه شدم که دیگه دیر شده بود اونم اینا بود که این آقا قبلا از دختری خواستگاری کرده که دوستش داشته اما هم پدر مادر خودش هم پدر مادر دختره جواب منفی داده بودن بعد اون میگه دیگه ازدواج نمیکنه تا اینکه بعد از کلی التماس و خواهش پدرو مادرش بعد از سه چهار سال راضی میشه به شرط اینکه پدرش براش پنجاه میلیون سرمایه گذاری کنه ازدواج کنه که اومد خواستگاری من البته نا گفته نمونه پدر و مادر من درست براش تحقیق نکرده بودن خودم که دانشگاه بودم و معرف اون اقا از فامیلهای خودمون بود به قول معروف خیلی گیر نداده بوند بعد از ازدواج تازه متوجه شدم این فقط دلیل ازدواج این اقا نبوده بلکه دلیل مهمتری داشته اونم اینه که او کم کم با خانواده دیگری رابطه پیدا میکنه که دایم همه رفت و امدو تفریحش برای اون خانوادس چرا که زن این خانواده از شوهر من خوشش میومده بعدا پدر مادر این اقا متوجه میشوند که بچشون از دسته در رفته حالا دیگه باید زنش بدن و به قول خودشون ادمش کنند بعد از همه این صحبتها متوجه شدم از بس به هم وابسته اند قصد کرده زن بگیره تا راحتتر با هم رابطه داشته باشند تنها جرم من این بود که بعد از ازدواج اینهارو متوجه شدم زمانی که دیر شده بود اون از اول هم عاشق من نبود یا حداقل نشون نمیداد درست بعد از یه ماه که از عقدمون گذشته بود بهم گفت من هیچ انگیزه ای برای زندگی با تو ندارم و دوست ندارم تو اگه منو میخواستی قید درست رو میزدی وبعد هم بهم گفت که من مزاحم تلفنی دارم میگه تودوستش بودی و تو مشکل داشتی و خلاصه هزار جور تهمت دیگه که نه تنها برای من بلکه برای هر دختر دیگه ای زجر اوره وشاید حتی نتونه تحمل کنه بعد از کلی صحبت باهاش دیدم اون اصلا زندگی با منو نمیخواد دلم خیلی شکست چون هیچکدوم این مسایل حق من نبود به قول معروف چی فکر میکردیم و چی شد تا اینکه تحملم تموم شدو به طور توافقی از هم جدا شدیم اما بعد از جدایی من مسایلی دارم که نمیدونم چطوری باهاشون کنار بیام اولیش مسیله عروسی کردن منه که جز خانوادم هیچکس از اون خبر نداره و دومیش زخم زبونایی که دلم رو بیشتر میشکنه و سومیش مسیله ازدواج مجدد هست تا الا ن که خاستگار ایده آل خودم رو پیدا نکردم و نمیتونم با هرکس که خواستگاری کرد جواب مثبت بدم ومهمتر از اون ترسی که از ازدواج دوم و ریسک بالاش دارم وتقریبا ناامید هستم من 23 سال بیشتر ندارم ولی گاهی اوقات پدرو مادرم به خاطر یه اشتباه من به من میگن بیوه وبعد هم نسبت به ازدواج مجدد بهم میگن کوچیکتر از توهمه ازدواج کردند این مسیله خیلی ازارم میده چون من از هیچ لحاظی نسبت به دیگران کم ندارم و نمیخوام دوباره یه تصمیمی بگیرم و بعد بفهمم اون اشتباه بوده که دیگه راه برگشت نداشته باشم و مسیله اخرم اینه که پدرو مادرم باهم زندگی سرد یا بهتر بگم طلاق عاطفی دارند و تقریبا من نمیتونم به اونها از لحاظ روحی تکیه کنم وهمه این مسایل رابطه مستقیم روی نحوه و انتخاب همسر داره حالا من هستم با کلی درد که دیگران و یه کم هم خودم برای دلم تلمبار کردم و نمیدونم با این وضعیت آشفته درونی چیکار کنم . به نظر شما من چه جوری با این مسایل کنار بیام تا بتونم حلشون کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)