سلام. من تازه عضو شدم و عاجزانه از همه دوستان خصوصا مدیران که در زمینه مشاور تخصص دارن خواهش می کنم کمکم کنن.
من 28 سالمه و 9سال پیش با پسری آشنا شدم که الان همسرمه. ما توی دانشگاه همسرم آشنا شدیم من سنم کم بود و تجربه ای از دوست پسر نداشتم و تمایلی هم به داشتن دوست پسر نداشتم به خاطر همین خیلی سریع رابطمون جدی شد و همسرم به خواستگاری من اومد. پدرم شدیدا مخالفت می کرد چون اولا هنوز درس همسرم تموم نشده بود سربازی نرفته بود و کار هم نداشت از طرفی هم پدرم با ازدواج غریبه راضی نبود چون می گفت شناختی از اخلاق و رفتارش نداریم. خلاصه از من اصرار و از پدرم انکار.
لازم به ذکره که شوهرم وقتی سه سالش بوده پدرش توی تصادف فوت می کنه و مادرش هم خیلی سریع ازدواج می کنه و عملا شوهرم و برادرش توسط پدربزرگ و مادربزگش بزرگ می شن. برادر شوهرم حدود هفت سالی هست که ازدواج کرده و کلا از معرفت بویی نبرده فقط موقعی که به پول احتیاج داره زنگ می زنه!! از طرفی خانواده شوهرم آدمای خوبی هستن ولی از لحاظ مالی هیچ رقمه نمی شه روشون حساب کرده. بطور کلی آدمای خسیسی هستن.
بگذریم من هفت سال به پای همسرم نشستم تا عقد کردیم!!! یعنی توی این هفت سال اجازه ندادم کسی بیاد خواستگاریم و واقعا بهش متعهد بودم و حتی توی دانشگاه حلقه دستم می کردم! رابطه قبل از عقدمون: اوایل آشناییمون شوهرم خیــــــــــــــــلی به من وابسته بود و به قول خودش منو می پرستید بخاطر همین گیرهایی که بهم میداد رو به حساب عشق و علاقه اش می زاشتم. دانشگاه شهرستان قبول شده بودم. همسرم کلی چکم می کرد و من بیچاره چهار سال تمام رو فقط مسیر خوابگاه تا دانشگاه رو طی می کردم و نمی تونستم با دوستام برم بیرون و تفریح سالم داشته باشم! همسرم درکم نمی کرد و سر مسائل پیش و پا افتاده پشت تلفن باهام دعوا می کرد حتی زمان امتحانات پایان ترمم! هی قهر هی آشتی! حدود سه سال از آشناییمون می گذشت که همسرم به مدت یک سال توی قشم کار می کرد و برعکس من که توی چهاردیواری اسیر شده بودم ایشون با همکاراشون بیرون می رفتن و رستوران و تفریح داشتن و هروقت من اعتراض می کردم می گفت باید شام و ناهار بخورم یا نه! خب ما رو بیرون می برن بعدش هم زن با مرد فرق داره!! بعد از مدتی یه اس ام اس اشتباهی به من زد که فهمیدم توی این مدت با کس دیگه ای رابطه داشته... تابستون بود و من توی خونه خودمون بودم خیــــــــــــــلی گریه کردم گفتم دیگه از زندگیم برو بیرون بی معرفت... کلی معذرت خواست و التماس کرد بهش یه فرصت دیگه بدم من بهش فرصت دادم بیشتر بخاطر حسادت بود چون به جایی رسیده بود که دختره به من اس ام اس میداد و می گفت هنوز که با تو ازدواج نکرده... این عشق منه!!
بله من بیشتر از روی حسادت یه فرصت دیگه به همسرم دادم و اون قسم خورد دیگه بهم خیانت نکنه.
رابطه بعد از عقد:بعد از هفت سال استرس و اضطراب و دعوا و غم و غصه ما عقد کردیم. به این امید که بعد از عقد رفتار همسرم بهتر میشه و من رنگ خوشبختی رو می بینم اوضاع کاری همسرم چندان خوب نبود و به بن بست خورده بود بداخلاق تر شده بود و هیچ وقتی برای تفریح با من نمی ذاشت. سعی می کردم درکش کنم اصلا بهش نمی گفتم چیزی برام بخره... همسرم عمدا یا سهوا روز تولد و روز زن رو یادش می رفت و حتی در پی جبرانش نبود! خانواده ام با اینکه مخالف بودن ولی بعد از عقد دیگه مثل پسر خودشون دوسش داشتن و بهش محبت می کردن حتی بخاطر شرایط خاصش 5ماه همسرم با ما زندگی کرد! ولی اصلا به روی خودش نمی آورد که دست خانواده ات درد نکنه! البته نا گفته نمونه که رفتار همسرم با خانواده ام و با غریبه ها عااااااااااااااالیه... می گه و می خنده و هرکسی از دور ببینه می گه خوشبحال زنش! ولی خدا شاهده کار من همش گریه های پنهانی و غصه خوردن بود. واسه عروسی خیلی رعایت همسرمو کردم همش یه تنه دنبال تالار آرایشگاه و... ارزون قیمت بودم ولی با این حال همسرم به جای تشکر همش اخماش توی هم بود... با زحمت جهیزیه خریدم مارکای خیلی خوب که همسرم مجبور نشه بعد از مدتی دوباره بخره.... ایشون به جای تشکر گفت آشغال خریدی!!!!!!!!!!! دلم شکست و شکست ولی بازم تحمل کردم چون دیگه عقد بودم و پای آبروی پدر و مادرم درمیون بود. من خودم اصرار به این ازدواج کردم و با شکست این ازدواج جایی توی خونمون نداشتم. حتی به زور شوهرمو پیش یه مشاور بردم مشاور یه سری راهکارها برای کنترل خشمش گفت تا نیم ساعت بعد از ترک مرکز مشاور شوهرم خوب بود ولی بعدش گفت پولمونو ریختیم توی جوی آب!! بعد از عروسی همه چیز درست میشه الان فشارهای عروسی رومه...... منم به این امید دلمو خوش کردم... به این امید که بعد از عروسی دیگه از بداخلاقی و توهین به من و خانواده ام(البته پشت سرشون) خبری نباشه. به امید یه زندگی آروم و سالم.
رابطه بعد از عروسی: روز عروسی خیلی بهم خوش نگذشت چون بازم به بهانه های مختلف همسرم غر میزد ولی جلوی عکاس و فیلمبردار و مهمونا خوب حفظ ظاهر می کرد. همه از آرایشم تعریف می کردند ولی همسرم یه بار هم نگفت زیبا شدی! شب شوهرم خوابید بدون اینکه حتی منو در آغوش بگیره! گذاشتم به حساب خستگی ولی می دونستم رابطه جنسی خیلی مهمه بخاطر همین حواسم بود که چیزی کم نزارم ولی همسرم خیلی مایل نبود بیشتر رفع تکلیف بود تا رابطه عاشقانه. دوباره غر زدنا شروع شد! سه ماه از عروسیمون نگذشته بود که من بیچاره داشتم خودمو واسه یکی از امتحانات فوقم آماده می کردم که همسرم با خشم ازم پرسید فلان کاغذام کجاست؟ من گفتم من دست به وسایل تو نزدم. همسر با معرفتم! با خشم اومد و کتابمو پرت کرد و شروع کرد به کتک زدن من.... الان که یادش می افتم اشکام جاری میشه من با هزارتا امید و آرزو وارد این زندگی شدم جلوی خانواده ام وایستادم خودمو محدود کردم، واقعا این حق من بود؟ همسرم بهم توهین می کرد و من توی شوک بودم جیغ میزدم می گفتم خدایا این حق منه؟ شوهرم قاطی کرده بود دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت اگر خفه نشی خفه ات می کنم، خدا شاهده احساس می کردم روح از بدنم داره بیرون می ره واقعا داشتم خفه می شدم. دوساعت تمام می لرزیدم و اشک می ریختم دلم از خدا هم پر بود! بعد از دوساعت توی شوک بودن و کتک خوردن و توهین شنیدن و خفه شدن، همسرم یه لیوان آب آورد و به زور بهم داد و منو بغل کرد!!!!!!!!!!!!!!! گفتم بهم دست نزن ازت بدم میاد! خلاصه همسرم همش سعی میکرد آرومم کنه ولی من تا 24ساعت ناخودآگاه اشک می ریختم. در آخر هم فلان کاغذای آقا جایی بود که خودش گذاشته بود!
پشتم خالی بود انگار تازه چشمام باز شده بود با یه انتخاب اشتباه امید و آرزو و جوونیمو تباه کرده بودم. دوست داشتم مهریه امو بزارم اجرا و حال همسرمو بگیرمو از زندگیم پرتش کنم بیرون ولی پشتم خااالی خااالی بود... اگه بابام می فهمید سکته می کرد مامانم دق می کرد خونه پدریم هم دوباره عذاب می کشیدم چون مقصر اصلی خودم بودم.
سعی کردم همه چیز رو درست کنم به شوهرم محبت می کردم لباسای رنگارنگ می پوشیدم ولی حس می کردم بهم توجهی نداره. یک شب دلمو زدم به دریا و ازش پرسیدم تو نیازای جنسیتو چطور برآورده میکنی؟ همش میگی خسته ام و حوصله ندارم پس من چی؟ من باید چیکار کنم؟ همسرم با غرلند گفت: مگه من کارخونه س.ک.س هستم؟ (این درحالیه که با این حالی که ما تازه ازدواج کرده بودیم توی 40 روز اول زندگیمون فقط دوبار باهم رابطه داشتیم!!). بازم من لباسای کوتاهتر پوشیدم تا جایی که همسرم شاکی شد و گفت لباسی مناسبتر بپوش و حرمت خونه رو نگه دار!!! از تعجب داشتم شاخ در میاوردم... فردای اون روز همسرم خونه بود بهش گفتم برای بهبود شرایط اقتصادیمون یه جایی پیدا کردم برای کار کردن میرم یه سر برمی گردم. بعد از یکساعت با خوشحالی برگشتم خونه چون تقریبا کار مناسبی بود. وقتی در خونه رو باز کردم از تعجب خشکم زد!!!!!!!!! همسرم برهنه برهنه بود! کسی که می گفت حرمت خونه رو نگه دار! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که همسرم خود.ارضایی می کنه. دستمو کشید تا به زور منو ببره توی اتاق که من دیدم توی هال کیف زنونه و شال افتاده!!!!!!!!!! وااااااای خدا شاهده انگار آسمون روی سرم خراب شده بود انگار کابوس میدیدم. شروع کردم به داد و فریاد که کجا قایمش کردی شوهرم واسه اینکه من داد نزنم می گفت بهت می گم فقط آروم باش قول میدم از زندگیت برم. توی چشماش نگاه کردمو گفتم ازت متنفرم. (خلاصه می کنم می دونم خیلی حرف زدم: ) دختره رو دیدم توی این فاصله لباساشو پوشیده بود و پشت مبل قایم شده بود! نفرینش کردم به شوهرم گفتم اگه نمی زنم دختره رو آش و لاش کنم بخاطر اینه که تو برام مهم نیستی حیف عمر و جوونیم که به پای تو گذاشتم. (ناگفته نمونه دختره اصلا زیبا نبود) دختره رو از خونه پرت کردم بیرون. می خواستم به خانواده همسرم زنگ بزنم که موبایلمو پرت کرد و خرد و خمیرش کرد. به پام افتاد قران آورد وسط که قول میده تمومش کنه. من گریه کردم و اونم گریه کرد. قران رو باز کرد سوره توبه اومد منه ساده هم گفتم به حرمت این قران و این سوره آخرین فرصت رو بهت میدم زمان مشخص می کنه که من با این فرصت حماقت کردم یا نه. فکر کنید بعد از چهارماه از عروسیتون میفهمین که کسی که ادعا می کرده عاشقتونه و خوشبختتون میکنه براحتی بهتون خیانت می کنه. البته باتوجه به رفتارهای همسرم احساس می کنم این دوستی و رابطه به قبل از ازدواجمون برمیگرده.
چندبار با خودم گفتم مرگ یه بار شیون یه بار، جدا شو و بقیه عمرتو راحت زندگی کن بدون دغدغه بدون استرس بدون ترس از خیانت چندباره اما وقتی به جامعه امون نگاه می کنم وقتی به خانواده ام نگاه می کنم می بینم چاره ای به غیر از سوختن و ساختن ندارم. همسرم هم میدونه من به این راحتی طلاق نمی خوام چون میدونه من به تنهایی جلوی خانواده ام وایستادم و کسی حامی من نیست.
ترو خدا کمکم کنین چیکار کنم؟ الان رابطمون بهتر شده البته همسرم خیلی برای تفریح و گردش واسم وقت نمیزاره شاید هم بخاطر جنبه مالیشه. اکثرا جلوی تلویزونه و من خییییلی حوصله ام سر میره. حس زنانه ام میگه رابطه قبلی شو بهم زده ولی من تا آخر عمرم باید نگران این باشم که خیانت دوباره ای اتفاق نیوفته. چند روز پیش که خونه نبودم متوجه شدم همسرم خود.ارضایی می کنه. کلی گریه کردم گفتم مگه من واست چی کم میزارم؟ گفت بخدا لذتی نداره یه بیماریه که قول میدم درمانش کنم.
بهترین سالهای زندگیم به هدر رفت. احساس خلا بزرگی می کنم. فکر می کردم همسرم میشه دوستم میشه همه کسم ولی شد دشمنم و از پشت بهم خنجر زد. خدا خودش میدونه دارم برای این زندگی تلاش می کنم زندگی که به یه تار مو بنده زندگیی که هنوز شروع نشده منو له کرد. اگه به عقب برگردم به هیچ وجه این گزینه رو انتخاب نمی کردم ولی حالا که چنین اشتباهی کردم باید برای یه زندگی سالم و آروم چیکار کنم؟ اگه توی کشوری به غیر از ایران زندگی می کردم حتما حتما حتما طلاق می گرفتم ولی توی این شرایط نمی تونم حتی بهش فکر کنم.
الان رابطمون عالی نیست ولی خوبه، همسرم بغلم می کنه از نگاهش می فهمم هنوز دوستمم داره ولی من احساس آرامش و امنیت ندارم. شما بگین چیکار کنم؟ (باتشکر از اینکه درد و دل منو با سعه صدر مطالعه کردید)
علاقه مندی ها (Bookmarks)