سلام
دوستم گفته بود خواهرش از این مغازه داره خیلی خوشش میاد کنجکاو شده بودم یه روز که نیاز به تعمیر لباسم داشتم از رو کنجکاوی اون مغازه رو انتخاب کردم.
وقتی رفتم گفتم میخوام شلوارمو تنگ تر کنه گفت چه قدر نمیدونستم گفت تو اتاق پرو بپوشم بعد اومد واسم اندازه گرفت خیلی خجالت کشیدم صورتم قرمز شد.خیلی سنگین بود اصلا محل نمیذاشت.سرشو انداخت پایین رفت یه گوشه اندازه ها رو بنویسه.راستش از رفتار مردایی که مغرورنو هیز بازی درنمیارن خیلی خوشم میاد اون روزم چند تا دختر اومدن تو مغازه اش که معلوم بود از اون پسره خوششون میاد ولی انقدر سرسنگین رفتار کرد و گفت دوخت مانتو ندارن و دختره خدافظی کرد ولی اون جواب نداد دختره هم ضایع شد رفت.فامیلیه منو پرسید و رو کیسه نوشت.وقتی چند روز بعد برای گرفتنشون رفتم باباش از من پرسید با فلانی که اینجا دفتر وکالت داره نسبتی دارین؟من گفتم نه گفت آخه فامیلیش شبیه شماست گفتم نه کلا ما اینجا تنهاییمو هیچ فامیلی نداریم.حس میکردم اون پسره یواشکی نگام میکنه و صحبت من و باباش براش مهمه باباشم خیلی همه میگفتن پیرمرد بداخلاقیه ولی با من مهربون بود گذشت و چند ماهه بعد یکی از مانتوهام دکمه اش نافرم وایمیستاد باید فوری درست میشد بازم رفتم اونجا عجیب بود چون گفته بودن دوخت مانتو ندارن ولی مال منو قبول کردن.وقتی میخاستم برم مانتومو که درست کرده بودن بگیرم یه کم شیطنتم گل کرد و همون کیسه ای که دفعه پیش اسممو اندازه هارو روش نوشته بود بردم وقتی میخواست مانتو رو تو کیسه بذاره خنده اش گرفت منم خنده ام گرفت چون خیلی عجق وجق نوشته بود و کلی خطخطی کرده بود.تو راه خونه نیشم باز مونده بود طوری که پسرارو که میدونین کافین یه چی ببینن هی متلک مینداختن.دوباره چند ماه بعد پیرنهای داداشم نیاز داشت آستینشون کوتاه بشه رفتم اونجا اینبار تا رفتم باباش صداش کرد...آقای...خانوم...اومدن...او نم دویید اومد هول شده بود از تو چشماش علاقه شو میفهمیدم.وقتی رفتم خونه سر موعد نرفتم با موبایلش بهم زنگ زد.گفت شمارمو از رو تلفنه مغازه برداشته گفت زنگ زده بگه که لباس ها هنوز آماده نیست من نرم در حالی که اصلا نباید لباسا آماده میشد من به باباش گفته بودم باید داداشمو بیارم تا تو تنش اندازه بزنین چون مثه اینکه نظرش عوض شده میخواد کوتاه تر بشه.تا رفتم تو مغازه اش باباش اومد یه هو خودش اومد گفت من کار این خانومو راه میندازم بعد دوباره گفت ببخشید اگه زنگ زدم خلاصه لباسو تو تن داداشم اندازه زد وقتی رفتم لباس رو بگیرم دیگه خودش جلو نیومد.تا اینکه یه شب دستم اشتباهی خورد و یه اس ام اس که گله شکایت از دنیا بودو واسه دوستم نوشته بودم واسم فرستاده شد...بعد اونم جواب داد و نمیدونم چی شد که همه چی سریع شد اون اسم کوچیکمو صدا زد من گفتم چطوری فهمیده گفت تو شبکه اجتماعی گشته پیدام کرده ازش پرسیدم دوستم داره؟اول یه کم میخواس بپیچونه ولی بعد ذره ذره تو حرفاش به این اشاره کرد که همیشه بهم فکر میکنه و از اولین باری که دیدتم ازم خوشش اومده.ولی وقتی بهش گفتم دوسش دارم شروع کرد به اینکه من 30 سالمه تو 20 سالته و میخوام از ایران برم و تو نباید بهم وابسته بشیو من اعتمادمو به دخترا از دست دادمو نمیخوام متاهل بشمو دوستی ما باید معمولی باشه و تو نباید به درست لطمه بخوره و در آخرم گفت دوستم داره اما دست و بالشو بستن و دو سال تو اوین زندانی سیاسی بوده و از انفرادی جنگ اعصاب و شلاق و خلاصه چیزای بدی گفت که تجربه کرده اینکه احساسشو کشتن فقط 20 درصد احساس براش مونده و همونم همشو برای من گذاشته و بعد که من احساسی شدم پرسیدم یعنی اگه من ازدواج کنم یا به کس دیگه ای علاقه مند بشم تو ناراحت نمیشی؟اول عصبی شد گفتم نمیدونمو جوابی ندارم ولی بعد گفت ناراحت میشم ولی طرفداره آزادیم فقط میخوام تو شاد باشیو صدمه ای نخوری الان پشیمون شدم که بهت گفتم دوستت دارم من دلم سنگه و نمیخوام با احساس دختری مثله تو بازی کنم و کلی از این حرفای نامعلوم که معلوم نیس طرف دوستت داره یا نه.ولی دیگه از اون شب به بعد بهم زنگ نزد منم خبری نگرفتم ولی میبینم که اون تو شبکه اجتماعی هنوز زیر نظرم داره بهش گفته بودم خوشم نمیاد دوستات واست عکسای غیر اخلاقی میذارن و از اون به بعد همش میبینم تا میره پاکشون میکنه و خلاصه یه جوری بلا تکلیفم کرده به غیر از اینکه مت تجربه خوشی هم از این رفتارا ندارم حالا دوس داشتم اینجا بگم تا یه کم سبک تر بشم و هم شاید بشه با نظراتون منو مورد لطف قرار بدین.مرسی
علاقه مندی ها (Bookmarks)