سلام دوستان
من جواني 28 ساله هستم ، در حدود 8 سال قبل وقتي كه دوران مقدس سربازي رو در تهران ميگذروندم ، در همون اوايل خدمت با دختري آشنا شدم كه از نظر قيافه وخيلي زيبا و از نظر تن پوش و آرايش خيلي ساده بود من هم از ايشون خوشم اومد و دوران دوستي ما شروع شد . ما دوران خوبي با هم داشتيم تا حدي كه من اصلا ً متوجه نشدم 2 سال خدمت من چطور تموم شد ( اي كاش 4 سال بود ) .
خلاصه اينكه كم كم با رفت و آمدهاي هم بيشتر با هم آشنا و از خصوصيات اخلاقي هم خوب اطلاع داشتيم بعد از يه مدت فهميدم كه خونوادشون فوق العاده ثروتمند و پدرش از اون افراد سر شناس تهران بوده و پيش مردم از اعتبار خاصي برخوردارن . با اتمام خدمت من هم مثل بفيه تو يه شركت حسابداري خارج از تهران مشغول به كار شدم واسه همين كمتر ميشد با هم بيرون بريم و صحبت كردن ما در حد تلفن شد . آخرهاي ماه با هم بيرون ميرفتيم و دلمون به همين آخر ماه خوش بود .
چند سال گذشت تا اينكه خواهر ايشون بر اثر يه بيماري لا علاج در بستر بيماري افتاد و ... .
همه افراد خونواده علت فوت رو اختلاف با دوست پسره ميدونستن ، چون ميدونست بيماره از اون جدا شد و روحيه شد صفر و آخرش هم ........................ .
حالا 8 سال از دوستي من و ايشون گذشته و ما در حدود 1 سال پيش از هم جدا شديم و علت اختلافي كه بين ما پيش اومد مقصر خود ايشون بودن و خودش هم خوب اينو مي دونست .
دست روزگار چرخيد و پزشكان پس از آزمايشهاي زياد و ... متوجه شدن كه من هم دچار يه بيماري بد هستم ، به همين دليل من از كارم اومدم بيرون و همراه خونوادم اومديم شمال ( رامسر ) . مادرم اهل همين جاست و ما اينجا آشنا هاي زيادي داريم . پدرم در منطقه ييلاقي جواهرده يه ويلايي اجاره كرده كه ما به خاطر آب و هوا و دوري از سرو صدا اينجا موقت زندگي كنيم . در همون دوراني كه ما با هم دوست بوديم من آدرس اينجا رو بهش داده بودم و پيشش خيلي از آب و هواي اينجا حرف زدم از اون مكاني كه من خيلي دوستش دارم و هر وقت دلم ميگرفت ميرم اونجا .
چند روز پيش وقتي ميرفتم سر جاي هميشگي من ديدم يه زانتيا سر راه پارك كرده ، اصلاً هم به فكرم نرسيده بود كه اينجا رو پيدا ميكنه ، نشسته بودم كه يهو اومد و منو غافل گير كرد . كلي با هم خرف زديم ازش خواهش كردم برگرده تهران و دور منو خط بكشه اما ............... .
به هر دري زدم اما نشد ... از اينكه به دروغ من طول اين يه سال با دها نفر دوست بودم و هستم، اما نه فقط ميخنديد . به دروغ خاطرات سكس واسش تعريف كردم اما بازم ....... .
شده آئينه دق من ... يه ويلايي روبروي ما اجاره كرده زنگ زده واسه خونوادش اونها هم اومدن اينجا ... مادرش از جريان ما خبر داره ميدونه اما هيچي نميگه ... من شرايط روحيم مناسب نيست نميخوام تو اين شرايط كسي وابسته من باشه اما ........ .
حالا شما دوستان شما ميگيد من چي كار كنم .... ؟
چه برخوردي باهاش كنم كه من خودم عذاب وجدان نگيرم ؟
اون ميخواد جبران كنه ... ميخواد جريان ما مثل خواهرش نشه و ....اما واسه من ديگه ارزشي نداره . من از ظاهر سازي خوشم نمياد .
راهنمايي كنيد
ممونتونم .................................................. .................................................. ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)