به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Pencil غربت انسان ( با نگاه مولانا )



    اندر دل من، درون و بیرون همه اوست
    اندر تن من، جان و رگ و خون ، همه اوست .



    سلامی به وسعت دریا و به زیبایی آسمان ،
    سلامی به بوی خوش نسیم یک صبح بارانی ،،
    سلامی به زیبایی گل سرخی که بر روی چادر سفید زمین هر چشمی را شیفته خود میکند .





    می تونیم بگیم غربت در لغت به معنای دوری از جای خود و دور شدن است و در اصطلاح ، دور افتادن روح و جان انسان از عالم قدس وبارگاه کبریایی ست؛
    چرا که روح در مقام قرب و درجوار حق به سر می برده، به ناگاه به گناه آلوده شده و به این خاکدان هبوط کرده ست.
    روح پس از هبوط وارد دنیا می‌شود،دنیایی که به خودی خود مذموم نیست؛ اما آنجا که روح خود را وابسته دنیا و تعلّقاتش کند و اصل خویش را فراموش نماید؛ دنیا هم پرو بال او را می بندد و توان پرواز را از او می‌گیرد.
    روحی که از مرتبه لاتعینی دور افتاده دچار اندوه است و در قفس تن اسیر و زندانی و این اسارت و دوری از اصل ، موجبات غربت وی را فراهم کرده است.
    این مقاله ضمن بررسی پیش زمینه های غربت ، در پی تبیین غربت انسان در اشعار مولانا ست.
    در انتها، منابع کمک گرفته شده در این تاپیک ، ذکر خواهد شد .








    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 02 اسفند 00 در ساعت 21:27 دلیل: نگارشی

  2. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (سه شنبه 03 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  3. #2
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    وطن داشتن به تعبیر عارفان ؛ یعنی سکنی گزیدن در قرب الهی ،،،
    انسان امروز سرگشته و بی وطن است ، به عبارت دیگر انسان از دیگر جای، ناکجا آباد به راه افتاد و در پی هبوطی غم بار بدین غریبستان تبعید شد.
    در حالی که عشق و روح را به یادگار حضرت دوست در وجودش به ودیعت نهاده بود.
    روی آوردن بشر از علم و تکنولوژی به عرفان و پیدایش مکاتب گوناگون روان شناسی، مردم شناسی و... نشانه آن است که این مسائل نتوانسته پاسخ‌گوی نیازهای روحی بشر باشد
    و هنوز اندوه، ناکامی و فراق بر روح بشر استیلا دارد. ادبیات و هنر معاصر بیش از هر دوره‌ای وحشت و تنهایی و بی‌پناهی آدم را بیان می‌کند.
    هر چه شهرها بزرگ‌تر و پر‌رونق‌تر می‌گردد، فشار تنهایی محسوس‌تر می‌گردد؛ علت عمده آن نیز گسستگی روحی بین انسان و خالق و دور افتادن او از نشیمن امن آن جهان است.
    در نتیجه انسان همیشه احساس کرده که در این چارچوبه عالم مادی زندانی و غریب است و این احساس غربت در این جا ناله، درد و اندوه و یک غم مبهم را در او به وجود آورده،،،
    این غم مبهم در طول تاریخ بر چهره انسان سایه افکنده و در همه ادبیات و مذهب‌های عرفانی و غیر عرفانی عالم و در همه هنرهای متعالی وجود دارد.
    بنابراین مسأله غربت قبل از مولانا به صورت های مختلفی میان ادیان، حکما وعرفا مطرح بوده است از جمله افلاطون، فلوطین و...
    مباحث مربوط به مساله غربت را در میان آثار حکما و عرفای ایران قبل از مولانا هم می توان یافت،چنانچه ابن سینا بزرگ‌ترین دانشمند ایران در سدهٔ چهارم هجری در آثارش به صورت رمزی و تمثیلی
    به غربت روح انسان اشاره می‌کند و روح را محبوس قفس تن می‌داند که روح مانند كبوتر داراى عزّت و مناعت طبع از مقام رفیع ارواح بسوى تو فرود آمده است .
    با بررسی متون نظم و نثر عرفایی همچون ابوسعید ابوالخیر، خواجه عبدالله انصاری، حکیم سنایی، عطار، نجم رازی و دیگران نیز می توان ردّ پای غربت روح انسان را یافت .
    از طرفی مولانا هم مسأله غربت انسان را بسیار هنرمندانه و موشکافانه در جای جای اشعارش به تصویر کشیده است.






    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 02 اسفند 00 در ساعت 13:06

  4. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (سه شنبه 03 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  5. #3
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    جایگاه روح ماقبل دنیا
    اصل غربت انسان و احساس آن، ناشی از آن است که این دنیا متعلّق به انسان نیست و انسان قبل از آمدن به این دنیا در سرایی دیگر با اصل وجود متّحد و یگانه بوده است.
    مولانا از همان اولین بیت نی نامه که شکایت جداشدن از نیستان را سر می‌دهد، در واقع اثبات می‌کند که روح انسان جایگاهی ماورایی دارد و ماقبل هبوط به این دنیا از حیات برخوردار بوده است.
    وی با عناوینی همچون عالم الست، نیستان، اصل و وطن اصلی و... به اثبات این مسأله می پردازد.




    مولانا « یک گوهر بودن» همه روح ها را در جهانی که هنوز آب و گل بر ارواح ریخته نشده بود، به یاد می‌آورد؛ یعنی آن زمانی که ارواح در جهان پیش از این اتحاد داشتند :
    منبسط بودیم و یک جوهر همه / بی سرو بی پا بُدیم آن سر همه
    یک گهر بودیم همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی همچو آب



    مولانا معتقد است که روح های خلق حتی قبل از اینکه جسمشان خلق شود در وفا و صفا به سر می‌بردند:
    جانهای خلق پیش از دست و پا / می پریدند از وفا اندر صفا



    اسماعیل انقروی در تفسیر بیت بالا گوید: « در مرتبه احدیت گوهری بودیم، چون آفتاب که در آن تفرقه و تجزّی قابل تصور نیست و چون آب بی گره و صاف بودیم؛
    یعنی چون این تعیّن و امتیازی که در این عالم صورت وجود دارد، در آن عالم از یکدیگر ممتاز و متعین نبودیم؛ بلکه چون آب، بی عقده و صاف و چون خورشید، بی ترکیب و منبسط نوری بودیم.»
    پیش از این ما امت واحد بُدیم / کس ندانستی که ما نیک ُ بَدیم
    در اصل یکی بُدست جان من و تو / پیدای من و تو و نهان من و تو





    عهد الست بیانگر روزی است که ارواح در مستی حاصل از نوشیدن شراب جمال الهی به پرسش خدا (الست بربکم)پاسخ (بلی) دادند و از این طریق امانتی بزرگ و مسئولیتی خطیر به گردن گرفتند
    که رنج کنونی انسان ناشی از همان است.

    هر که از جام الست او خورد پار / هستش امسال آفت رنج و خمار





    اصل جایگاهی است که هر کسی در نهایت به سوی آن رجعت می‌کند و مولانا گاه آن را لامکان می نامد و از آنجا که زندان دنیا وطن انسان نیست و زادگاه روح و جان آدمی جایی غیر از این دنیا است؛
    پس همه موجودات باید به اصل خود باز گردند.

    زیر و بالا چند گویم لامکان اصل من است / من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
    زنجیر بگسلد به سوی اصل خود رود / زیرا که پروریده آن معتدل هواست
    تو مکانی اصل تو در لامکان / این دکان بر بند و بگشا آن دکان
    (بگسلد == بشکند )


    پس اصل، همان نقطة آغازینی است که انسان غریب در تمنای آن است.
    سیر گشتم از غریبی و فراق / سوی اصل و سوی آغاز آمدیم





    مولانا وطن را شامل این جهان و زادگاه انسان نمی‌داند و در واقع آن را شامل زادگاه روح یا جان آدمی می داند؛ بنابراین، حدیث مشهور « حب الوطن من الایمان» را مورد این وطن به شمارمی آورد:
    از دم حب الوطن بگذر ، مَ ایست / که وطن آن سوست، جان این سوی نیست




    نیستان نیز در اشعار مولانا تفسیری از مبدأ است که روح عارف، مشتاق بازگشت بدان است.
    کز نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم مرد و زن نالیده اند




    شارحان مثنوی غالباً « نیستان» را به اعیان ثابته تأویل کرده‌اند و گویا عبدالرحمن جامی نخستین کسی باشد که صراحتاً چنین تأویلی را ارائه کرده است.
    وی در رسالة النائیه، ضمن منظومه‌ای این برداشت خود را که مستقیماً از آراء ابن عربی الهام گرفته عرضه می دارد.

    حبذا روزی که پیش از روز و شب / فارغ از اندوه و آزاد از طرب
    متحد بودیم با شاه وجود / حکم غیریت به کلی محو بود



    ویرایش توسط باغبان : سه شنبه 03 اسفند 00 در ساعت 01:45

  6. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (سه شنبه 03 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  7. #4
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    آفرینش انسان


    مولانا در جای جای اشعارش جنس جسم ظاهری انسان را از خاک می داند:
    گفت که نسبت مرا از خاکدانش / نام اصلم کمترین بندگانش
    بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید / زاده از پشتِ جَواریُ عبید
    نسبت اصلم زخاک و آب و گل / آب و گل را داد یزدان جان و دل
    شعر در روند صحبت موسی ع و فرعون هست .
    منظور ازخاکدانش این است که عمران پدر حضرت موسی ع بنده خدا بوده و فرعون را خدا نمی دانسته .
    موسی ع ، اجداد خود را نیز بنده خدا می داند
    بنده زاده ی آن خداوند وحید == بنده خداوند یکتا
    برای مطالعه کامل شعر می تونید به اینجا مراجعه کنید :
    شرح مناظره‌ی موسی و فرعون در مثنوی







    یا این مورد :
    گفت والله عالم السر الخفی / کِافرید از خاک ، آدم را صفی




    اشاراتی دیگر :
    گفت نه والله بالله العظیم / مالک الملک و به رحمان و رحیم

    آن خدایی که فرستاد انبیا / نه بحاجت ، بَل بِفضل ُ کِبریا

    آن خداوندی که از خاک ذلیل / آفرید او شهسواران جلیل







    طبق آیات قرآن خداوند از روح خویش در آدم دمید، روحی که سرچشمه از الوهیت داشت و شایسته انسان شد و جوهری بود که از فرشتگان خواسته شد تا بدان سجده کنند.
    مولانا نیز با توجه به آیات قرآن روح را خدایی می داند. پس مولانا بُعد روحانی وجود آدمی را علاوه بر آن بُعد جسمانی ، باور دارد و آدمی را منحصر در این کالبد خاکی نمی داند؛
    بلکه او را دارای لطیفه‌ای مجرّد و ملکوتی از عالم بالا می بیند و بر آن است که روح از نور خداست و از لامکان است و هیچ تغییری نمی یابد.
    قابل تغییر اوصاف تن است / روح باقی آفتابی روشن است .





    جایگاه اصلی و منزلی که جان آدمی سیر و حرکت خود را از آن آغاز نموده است در لسان قرآن کریم به « عالم امر» تعبیر شده است ﴿وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی...﴾ ( اسرا /85 ).
    فهم و درک انسان از مفهوم عالم امر، محدود به همان حدود و ویژگی هایی است که قرآن کریم درباره آن بیان نموده و از آن جا که درک حقیقت آن جهان در قلمرو تجربه و علم بشر نمی گنجد؛ بنابراین مولانا نیز بر بیان همان مختصری که در قرآن کریم آمده بسنده نموده است. وی در ابیات زیر نیز با بهره گیری از قرآن کریم به این حقیقت که جان از عالم امر است تصریح نموده است.

    پس لَهُ الخلقُ لَهُ الاَمرش بدان / خلق صورت، امر جان، راکب بر آن
    روح چون من امر ِ ربّی مختفیست / هر مثالی که بگویم منتفیست



    ویرایش توسط باغبان : چهارشنبه 04 اسفند 00 در ساعت 12:03 دلیل: نگارشی

  8. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (شنبه 07 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  9. #5
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    هبوط

    هبوط اسم مصدر عربی است به معنای تنزّل کردن .
    هبوط در واقع نزول روح از عالم نورانی و بی حد و مرز مجرّدات به عالم مادی و تعلّقات دنیوی ست.
    به عبارتی دیگر هبوط همان نزول آدم به خاکدان ظلمانی ست که در پی گناه وی و فریب خوردنش از شیطان به این سرای تباه فرود می آید.
    حکمت هبوط پنهان کردن جان که گوهری گرانبهاست در گل بدن است :
    اِهبَطوا افکند جان را در بدن / تا به گِل پنهان بُود دُرّ ِ عَدن




    مولانا در ابیات مختلف به هبوط انسان و ماجرای نزول او صحّه می گذارد.

    من مرغ لاهوتی بُدم ،،، دیدی که ناسوتی شدم / دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

    صفراش نی، سوداش نی، قولنج و استسقاش نی / زین واقعه در شهر ما هر گوشه ای صد عربده ست

    زنفس کلی چون نفس جزو ما ببرید / به اهبطوا فرود آمد ز بالا

    چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا / ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

    از بهشت انداختش بر روی خاک / چون سمک در شست او شد از سماک



    سَمَک: ماهى
    شست: قلاّب ماهیگیرى
    سماک: کنایه از آسمان بهشت



    ویرایش توسط باغبان : چهارشنبه 04 اسفند 00 در ساعت 00:00 دلیل: املایی

  10. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (شنبه 07 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  11. #6
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    اثرات هبوط

    انسان بنا به دلایلی یک سیر نزولی را طی می کند و از عالم ملکوت به عالم ناسوت پا می‌گذارد و این هبوط برای او اثرات و تبعاتی غم بار به همراه می‌آورد و مشکلاتی گریبان گیرش می‌شود؛
    در نتیجه باید گفت وضع آدمی بر روی زمین به عنوان فردی گسسته از مقام والایش معلول هبوط آدم است.



    الف) پنهان شدن روح در بدن

    یکی از مسائلی که روح با هبوط به این عالم دنیا ، گریبانگیرش شد پنهان شدنش در قالب خاکی بدن است.
    مولانا در اشعار خود با تشبیهات زیبا و جالب خود این مسأله را بیان می‌کند.
    عارف بلخ ، در تشبیهی بسیار زیبا جسم را همچون دوغ می داند که لطیفه روح ، چون روغن در آن مخفی و پنهان مانده است .
    منظور مولانا این است که : روح مخفی ، اصل ،،، و تن پیدا ، آشکار ، پوسته و فرع آن است.

    جوهر صدقت خفی شد در دروغ / همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
    آن دروغت این تن فانی بود / راستت آن جان ربانی بود



    در جایی دیگر مولانا روح را به مور سیاهی تشبیه می‌کند که بر روی گلیمی سیاه راه می رود و جسم را به دانه‌ای که در دهان آن مور سیاه است و با این تشبیه می خواهد نهانی روح و عیانی جسم را بازگو کند:
    مور اسود بر سر لُبْدِ سیاه / مورْ پنهان دانه پیدا پیش راه
    عقل گوید چشم را نیکو نگر / دانه هرگز کی رود بی دانه بر
    ویرایش توسط باغبان : چهارشنبه 04 اسفند 00 در ساعت 00:00

  12. 3 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    gholam1234 (چهارشنبه 04 اسفند 00), Mvaz (شنبه 07 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  13. #7
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ب) کشمکش روح و جسم

    از آنجا که جان آدمی از جهانی دیگر و به عبارتی از ماوراء محسوسات است، همواره می‌کوشد که دریچه‌ای از آن جهان بر آدمیان بگشاید و ایشان را درآن فضای نورانی قرار دهد؛
    اما جسم خاکی به اقتضای ماهیت خویش، آدمی را به سمت دنیا و رشته های تعلقات آن سوق می دهد و به همان قانع می‌کند و اگر در این مجادله جسم خاکی انسان میدان دار شود؛
    روح می تواند تا آنجا پیش رود که حتی فراموش گردد.مولانا این حقایق را بسیار زیبا و هنرمندانه در اشعار خود به تصویر می‌کشد و در خلال داستان های زیبای خود به کشمکش میان جان و جسم اشاره می‌کند .
    حتی داستان هایی را هم در مثنوی خود به بیان این مسأله اختصاص داده است. از جمله داستان نزاع مجنون با ناقه اش.
    در این داستان مولانا، جدال جسم و جان را بر سر تسخیر مملکت وجود آدمی به نزاع مجنون با ناقه تشبیه نموده و با این تشبیه سالک طریق حق را به این موضوع بسیار مهم واقف کرده
    و در ادامه رمز پیروزی را به وی عرضه نموده است.



    این دو همره ، همدگر را راهزن / گُمرَه آن جان کو فرو ناید ، ز تن
    این دو همره ، عبارتند از عقل حقیقت جوی و آن کرّه شتر.
    آن نفس دنیا پرست و این نفس حقیقت جو مثل راهزن و دزد هستند،،، دزدان در قدیم جلو کاروانها را میگرفتند و اموال کاروانیان را بزور میگرفتند. مجنون ادامه داد که جوری شده است که ما دوتا راهزن همدیگر شده ایم.
    در مصراع دوم، جان یعنی روح و کو یعنی که او. فرو ناید زتن. از تن فرود نیاید. از تن فرود آمدن اینست که روح از کشش های نفس آزاد شود.
    اگر که جان از کششها و جذب این نفس اماره و خواهشهای دل آزاد بشود و برود بسوی عوامل معنوی, میگوئیم که این جان و یا روح از تن جدا شده و یا فرود آمده.
    این را مولانا از خودش نگفته و این را از سنائی غزنوی گفته.
    در هر صورت باید گفت که جسم و تن آدمی مثل آن ناقه و یا شتر ماده است. می خواهد برود بطرف شهوت های نفسانی خودش.
    روح و یا جان سوار این تن است،،، حالا اگر که روح بخواهد برود به طرف عوامل معنوی باید از این شتر تن پیاده شود،،، برای اینکه این شتر بسوی حقیقت رفتنی نیست.
    اگر پیاده نشود، آنوقت شتر او را گمراه میکند و او را بجای دیگری می برد, همان جائیکه کرّه اش و یا شهوات نا روای دلش هست.
    بعبارت دیگر تن ما مثل آن شتر است و روح ما مثل خود ماست که سوار بر آن شتر هستیم.
    ما میخواهیم برویم بطرف معنویت ، تن ما میخواهد بر عکسش برود. پس ما مجبوریم از این شتر پیاده شویم،،، اگر پیاده نشویم گمراه میشویم.



    جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای / تن زعشق ِ خار بُن ، چون ناقه‌ای

    هَجر بمعنای دوری و جدائی و فراق. عشر آن عالم معنویست. فاقه یعنی فقر کامل.
    در مصراع دوم خاربُن یعنی بوته خاری که شتر میخورد ولی در اینجا آن لذات شهوانیست که جسم شتر مانند ما میخواهد بخورد.
    میگوید این روح لطیف در هجر و دوری و فراق حقیقت است. آنقدر در فراق و دوری بسر میبرد که مسکین وار بنهایت فقر و بد بختی افتاده. یعنی هرچه داشت در این راه از دست داده. ولی تن شتر مانند ما میرود بدنبال خار که در بیابان فراوان است. لذات دنیوی مثل خار در این دنیا زیاد است و مثل حقیقت نیست که جستنش مشگل باشد. روحی که در فراق میسوزد و مینالد دارد لاغر میشود ولی آن شتر (دل ما) که مرتب بدنبال خار بیابان است دارد چاق میشود. جوینده راه حقیقت کارش آسان نیست و باید رنج این راه را تحمل کند.




    جان گشاید سوی بالا ، بالها / درزده تن در زمین ، چنگالها
    روح میخواهد اوج بگیرد برود بطرف معنویت ،،، بال و پر گشوده که برود ولی این جسم و تن تمام پنجه هایش و انگشتهایش را فرو کرده در خاک این زمین و چسبیده به این زمین که از این زمین جدا نشود.
    تن میخواهد بچسبد به خاک و روح میخواهد که اوج بگیرد و برود به بالا. می بینید که چگونه در تظاد هستند. تن چنگ فرو برده در این زمین، در این زندگی مادیات غیر ضروری و سخت چسبیده با چنگالش.






    باز در ابیاتی از کشمکش جان و جسم و میل هر کدام در بازگشت به اصل خویش سخن می گوید:
    میل تن در سبزه ُ آب روان / زان بُود که اصل او آمد از آن
    میل جان اندر حیاتُ در حِی است / زانکه جانِ لامکان ، اصل وی است
    میل جان در حکمتست ُ در علوم / میل تن در باغ و راغ است ُ کُروم
    میل جان اندر ترقی ُ شرف / میل تن در کسب ُ اسباب علف



    پس یکی از مشکلاتی که آدمی پس از هبوط با آن دست و پنجه نرم می‌کند، کشمکش ما بین روح و جسم است؛
    چرا که این دو اصلشان از هم جداست و هر یکی در پی بازگشت به اصل خود است و از این بین باید روح تلاش بکند تا بتواند از زندان تن رها شود و به اصل بپیوندد.
    ویرایش توسط باغبان : پنجشنبه 05 اسفند 00 در ساعت 12:33 دلیل: نگارشی

  14. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (شنبه 07 اسفند 00), مدیرهمدردی (پنجشنبه 05 اسفند 00)

  15. #8
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array


    ج) وابستگی روح به دنیا و تعلقات آن



    روح پس از هبوط به عالم خاکی وارد دنیا می‌شود، دنیایی که به خودی خود مذموم نیست؛ اما آنجا که روح خود را وابسته به دنیا و تعلّقاتش کند و اصل خویش را فراموش نماید؛ دنیا هم توان پرواز را از او می‌گیرد.
    بر اساس حدیث الدنیا سجن المؤمن ، مولانا دنیا را زندان مؤمن می داند.

    این جهان خود حبس ِ جانهای شماست / هین روید آن سو ، که صحرای شماست
    این جهان محدود و آن خود بی حد است / نقش و صورت، پیش آن معنی سَد است





    مولانا دنیا را آنجا که باعث غافل شدن از خدا می‌شود مذموم می‌داند:

    این جهان زندانُ ما زندانیان / حُفره کُن زندانُ ، خود را وا رهان
    چیست دنیا از خدا غافل بُدَن / نی قماش ُ نقره ُ میزان ُ زن






    همایی در مورد تأثیر روح در اثر آویزش جسمانی گوید:
    روح علوی و نورانی در اثر انس و آویزش جسمانی ، رنگ و بوی قوای حیوانی و جسمانی به خود می‌گیرد و شهوات بهیمی و سَبُعی در او اثر می نهد و روز به روز علاقه او به جسم و مادیات افزون تر می‌گردد ،،،
    و آلایش های زیبای جهان فرودین ، پر و بال مرغ گردونیِ روح را می بندد و او را زمین‌گیر می‌کند، چندانکه در حیات این جهانی احساس دلگیری و رنج می‌کند و سبب اصلی این همه رنج و قبض همانا دور افتادن
    از نیستان روحانی است» مولانا می گوید :

    مرغ کو اندر قفس زندانی است / می نجوید رستن از نادانی است
    روح هایی کز قفس ها رسته اند / انبیای رهبر شایسته اند






    انسانی که گرفتار دنیاست، مانند آبی است که گرفتار گِل است و نمی تواند از آن جدا شود و به دریا برود.

    آب ما محبوس گِل ماندست هین / بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
    آبِ گل خواهد که در دریا رود / گِل گرفته پای آب و می کشد
    گر رهاند پای خود از دست گِل / گِل بماند خشک و او شد مستقل






    اما مولانا این مسأله وابسته شدن روح به تعلّقات دنیوی را در مثنوی خود در همان داستان اول که آن را نقد حال خویش می داند، بسیار زیبا و موشکافانه مطرح می‌کند.
    دفتر اول که با شکایت و حکایت آغاز می‌شود، در داستان پادشاه و کنیزک (بشنوید ای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن ) به طور رمزی نشان می دهد که روح تا از تعلّق به آنچه فانی و ناپایدار است، رهایی نیابد نمی‌تواند عشق برتری را که عشق پادشاه است، پذیرا شود. اما برای رهایی از آنچه فانی است «زرگر» نیاز به رهایی از تمام تعلّقاتی است که روح را وابسته به خود کرده است. پس «کنیزک» در این داستان رمزی از روح انسانی است، «زرگر» مظهر عالم حس و ماده و دنیاست که زرق و برق دروغین آن روح را مجذوب خود ساخته است و تا روح (کنیزک) از این تعلقات (زرگر) خود را رها نکند به کمال خود که وصال «پادشاه» رمزی از آن است نمی رسد :

    بشنوید ای دوستان این داستان / خود حقیقت نقد حال ماست آن
    بود شاهی در زمانی پیش ازین / مُلک دنیا بودَش ُ هم ملک دین
    اتفاقا شاه روزی شد سوار / با خواص خویش از بهر شکار
    یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه / شد غلام آن کنیزک پادشاه
    مرغ جانش در قفس چون می‌طپید / داد مال ُ آن کنیزک را خرید
    چون خرید او را و برخوردار شد / آن کنیزک از قضا بیمار شد
    آن یکی خر داشت و پالانش نبود / یافت پالان ، گرگ خر را در ربود
    کوزه بودش آب می‌نامد بدست / آب را چون یافت ،خود کوزه شکست
    شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست / گفت جان هر دو در دست شماست
    جان من سَهلست جان جانم اوست / دردمندُ خسته‌ام درمانم اوست
    هر که درمان کرد مرجان مرا / برد گنج ُ دُرُ مرجان مرا
    جمله گفتندش که جانبازی کنیم / فهم گرد آریم ُ انبازی کنیم
    هر یکی از ما مسیح عالمیست / هر الم را در کف ما مرهمیست
    گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر / پس خدا بنمودشان عجز بشر
    ترک استثنا مرادم قسوتیست / نه همین گفتن که عارض حالتیست
    ای بسا ناورده استثنا بگفت / جان او با جان استثناست ، جفت
    هرچه کردند از علاج و از دوا / گشت رنج افزون و حاجت ناروا
    آن کنیزک از مرض چون موی شد / چشم شَه از اشک خون چون جوی شد ،،،
    از قضا سِرکَنگبین صفرا فزود / روغن بادام خشکی می‌نمود
    از هلیله قبض شد اطلاق رفت / آب آتش را مدد شد همچو نفت







    **پیشنهاد میدم صوت شعر و تفسیر اون از لینک های زیر دنبال بفرمایید :
    عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
    شرح و تفسیر رفتن شاه به شکارگاه و دیدن کنیزک - دیدار جان




    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 09 اسفند 00 در ساعت 13:51 دلیل: نگارشی

  16. کاربر روبرو از پست مفید باغبان تشکرکرده است .

    Mvaz (سه شنبه 10 اسفند 00)

  17. #9
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    د) اسارت روح



    از آنجا که روح متعلق به عالم امر است، در عالم خلق که دنیای بُعد و مساحت است، بیگانه محسوب می‌شود و گویی در این دنیا به اسارت آمده و در نتیجه احساس غربت می‌کند.
    تنگی و محدودیت منشأ زندانی شدن روح است. روح از این که از مرتبه لا‌تعینی دور افتاده است، دچار اندوه می گردد و خود را با همه وجود زندانی احساس می‌کند.
    مولانا این روح انسان را بیشتر به مرغی تشبیه می‌کند که در عالم ناسوت گرفتار شده است.

    من مرغ لاهوتی بُدم دیدی که ناسوتی شدم / دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم







    مولانا با آوردن داستان های زیبا در جای جای مثنوی اسارت روح را به تصویر کشیده است.
    مولانا روح را بازی شکاری می داند و جسم را کُنده ای از آب و گل که بر پای این باز بسته شده است:

    جان چو باز ُ تَن مَرورا کُنده‌ای / پای بسته ، پَر شکسته ، بنده‌ای
    کُنده تن را زپای جان بِکَن / تا کند جولان به گرد انجمن







    مولانا در غزلیات خود نیز به اسارت روح بارها اشاره کرده است:

    این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین / در گوش یک باران خوش ، موقوف یک باد صبا
    در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون / دامان خون آلود را در خاک مِی مالیده ام
    تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم / وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم








    یکی از داستانهای زیبایی که مولانا طی آن اسارت روح و زندانی بودنش در قفس را مطرح می‌کند، داستان طوطی و بازرگان است.
    در این داستان طوطی بازرگان گرفتار قفس است و مولانا روح انسان را به این طوطی تشبیه می‌کند که گرفتار قفس تن است.
    طوطیی کآید ز وحی آواز او / پیش از آغاز وجود آغاز او
    اندرون تُست آن طوطی نهان / عکس او را دیده تو بر اینُ آن



    برای مطالعه و تفسیر داستان طوطی و بازرگان به لینک های زیر مراجعه بفرمایید :
    داستان های مثنوی برای کودکان- طوطی و بازرگان
    داستان طوطی و بازرگان - از مثنوی معنوی - و اندرزهای آن










    مولانا همچنین داستان زیبای محبوس شدن آهو بچه در آخور خران را در دفتر پنجم مطرح می‌کند که در این داستان آهو نمودگار روح و آخور خران نمودگار عالم جسم است.
    این داستان حکایت اسارت و تبعید روح است درعالم جسم.


    آهویی را کرد صیادی شکار / اندر آخور کردش آن بی زینهار
    صیّادی آهویی شکار کرد و بی امان او را به طویله انداخت .


    آخوری را پر زگاوان و خران / حبس آهو کرد چون استمگران
    آن صیّاد در آخوری که پُر از گاو و خر بود . آهو را ستمگرانه زندانی کرد .


    آهو از وحشت به هر سو می گریخت / او به پیش آن خران شب کاه ریخت
    آهو وحشت زده به هر طرف فرار می کرد . صیّادِ مذکور شبانه آمد و جلو خران کاه ریخت .


    از مَجاعت و اشتها هر گاو و خر / کاه را می خورد خوشتر از شِکر
    گاوان و خران از شدّتِ گرسنگی و اشتها ، کاه را مانندِ شِکر می خوردند . [ مَجاعت = گرسنگی ]


    گاه آهو می رمید از سو به سو / گَه ز دود و گَردِ کَه می تافت رُو
    آن آهو گاه از سویی به سویِ دیگر رَم می کرد . و گاهی از دود و غُبارِ کاه رُخ برمی تافت .


    هر که را با ضدِّ خود بگذاشتند / آن عقوبت را چو مرگ اِنگاشتند
    هر کس را با دشمنِ خود در جایی نگه دارند . عذابی که در آن مکان می کشد آن را با مرگ برابر می دانند .
    یعنی هر کس را بالاجبار در کنارِ کسی قرار دهند که از حیثِ روحی و اخلاقی تناسبی با او ندارد عذابی مرگبار خواهد کشید .


    تا سلیمان گفت کان هُدهُد اگر / عجز را عذری نگوید معتبر
    چنانکه سلیمان وقتی که در جمعِ پرندگان ، هُدهُد را غایب دید گفت : اگر هدهد برای غیبت خود عذری مقبول و معتبر نیاورد .


    بکشَمَش یا خود دهم او را عذاب / یک عذابِ سخت بیرون از حساب
    یا او را می کُشم و یا شخصاََ کیفرش می دهم . کیفری که حد و حسابی ندارد .


    هان کدام ست آن عذاب ای مُعتَمَد ؟ / در قفس بودن به غیرِ جنسِ خَود ؟
    ای شخصِ موردِ اعتماد آن عذاب کدام عذاب است ؟ آن است که او در قفسی افکنده شود که در آنجا پرندگانِ همجنسِ او نباشند .


    زین بدن اندر عذابی ای بشر / مرغِ رُوحت بسته با جنسی دِگر
    ای انسان تو از دستِ این جسم دچارِ عذابی ، زیرا پرندۀ روحِ تو با پرنده ای از جنسِ دیگر بسته شده است .


    روح ، بازست و طبایع ، زاغ ها / دارد از زاغان و جُغدان داغ ها
    بدان که روحِ لطیفِ تو به منزلۀ بازِ شکاری است و غرایز حیوانی مانندِ زاغ ،،، مسلماََ روح لطیف از دستِ زاغان و جغدان دچارِ رنج ها و عذاب هایی است .
    ویرایش توسط باغبان : سه شنبه 10 اسفند 00 در ساعت 02:16 دلیل: لینک مطالعاتی

  18. کاربر روبرو از پست مفید باغبان تشکرکرده است .

    Mvaz (سه شنبه 10 اسفند 00)

  19. #10
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    امروز [ 20:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,158
    امتیاز
    89,769
    سطح
    100
    Points: 89,769, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.2%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,763

    تشکرشده 6,794 در 2,395 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ه) غم غربت و محنت هجر و فراق




    درد غربت انسان ماورای همه دردهاست.
    انسان حقیقتی است که برای رسالتی از یک دنیای دیگر آمده است و از اصل خویش جدا شده؛ این دنیا و فراخنای آن جایگاه اصلی انسان نیست.
    آدمی در این بیت احزان خود را زندانی می داند که باید هر چه سریعتر از آن بیرون بیاید.


    چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم / حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم







    آدمی موجودی است گرفتار غم که دل نگران وضع و حال خویش است و پیوسته در پی فائق آمدن بر این حال غربت و بیگانگی است.
    مولانا در جای جای مثنوی و حتی غزلیات خود این ماجرای غربت انسان و محنت هجران و فراق وی را بیان کرده است .
    به عبارتی از همان آغاز دفتر اول مثنوی حکایت و شکایت روح عارف در غربتکده دنیای حس از زبان نی نقل می‌شود و همین نگرش و اندیشه در کل مثنوی در ذهن مولاناست و تمام داستان های او به نحوی به ماجرای غربت انسان مربوط می‌شود. مولانا در واقع می خواهد با این اشعار و داستان ها انسان را به آگاهی در زمینه غربت روحش برساند و آنگاه دست او را برای شروع سیر و سلوک بگیرد و راه های وصال را به او بیاموزد تا بتواند بار دیگر به اصل و مبدأ خود بپیوندد.


    بشنو از نی چون حکایت می‌کند / از جدایی ها شکایت می‌کند

    کز نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم مرد و زن نالیده اند

    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق

    هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش







    پس روح انسان نیز وقتی پس از ماجرای هبوط و نزول به این دنیا پاگذاشت، در میان زمینیان احساس غربت و بیگانگی کرد و دچار غم غربت و محنت فراق شد و همین ها باعث اضطراب و وحشت وی نیز گردیده است.

    تا کف دریا نیاید سوی خاک / که اصل او آمد بُوَد در اصطکاک

    خاکی است آن کف ، غریب است اندر آب / در غریبی چاره نبود ز اضطراب








    مولانا دلیل غربت انسان را اغتراب و دوری گزیدن وی از عالم و وطن اصلی اش می داند و برای بیان این مسأله تمثیل بسیارجالبی می‌آورد و جان را به پیلی تشبیه می‌کند که وی را ازهندوستان دورکرده اند؛
    بنابراین شبها خواب آن را می بیند.
    پیل فیل معنی میدهد ،،،
    ستان : در پشت خوابیدن معنی میده ،،،
    «فیل» در اینجا کنایه از عارفانِ بِالله است ،،
    فیل هست که خواب هندوستان را می بیند - در واقع فیل هست که از هندوستان دور شده .
    خَر هرگز هندوستان را در خواب نمی بیند . زیرا خر هیچگاه از هندوستان دور نشده است . ( اِغتراب = ترک وطن کرده ، دور شدن از وطنِ خود )
    «خر» در اینجا کنایه از اهلِ شهوت و دنیا پرستی است که هیچگاه هندوستان حقیقت را نمی بیند زیرا آرزوی دیدن آن را نیز ندارد .

    پیل باید تا چو خُسبَد او سِتان / خواب بیند خِطّه هندوستان

    خر نبیند هیچ هندُستان به خواب / خر ز هندوستان نکرده ست اغتراب

    جانِ همچون پیل باید نیک زَفت / تا به خواب او هند داند رفت، تفت

    ذکر هندستان کند پیل از طلب / پس مصوّر گردد آن ذکرش ، به شب





    مولانا معتقد است که هر شخص، به اذن و عنایت حق تعالی، استعداد و توانایی خوب شدن را دارد .
    از مولانا سؤال شده : هر کسی که نمی تواند به مقامِ پیلانِ عرفان برسد ، پس چه کند ؟
    مولانا پاسخ می دهد : سعی کن فیل شوی و اگر هم در حاضر فیل نشده ای هرگز ناامید نشو . بلکه سعی کن خود را به فیل تبدیل کنی ،،،
    اگر اینک جزو عارفان روشن بین نشده ای ، یأس به خود راه مده بلکه تلاش کن تا نواقص روحی و اخلاقی خود را بر طرف کنی تا به حریم حقیقت درآیی .


    لیک تو آیس مشو هم پیل باش / ورنه پیلی در پی تبدیل باش








    پوست رباب از گوشت خود جدا مانده و چوبِ کاسه‌اش دنیای سرسبز و باطراوت و زنده را از دست داده است و این هجران و فراق رمزی از دورماندن روح انسان از اصل و مبدأ است و یادآور اینکه همه چیز از طریق حق تعالی برآمده و حال در این دنیای مادی از وی دور مانده اند و قصد رجوع بدو را دارند:


    هیچ می دانی چه می گوید رُباب / ز اشک چشم ُ از جگر‌های کباب

    پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت / چون ننالم در فراق ُ در عذاب

    ما غریبان فراقیم ای شهان / بشنوید از ما اِلی اللهِ المَآب

    هم ز حق رُستیم اول در جهان / هم بدو وا می رویم از انقلاب

    رباب در موسیقی == یه ساز معنی میده






    پس انسان وقتی به خاکدان دنیا وارد شد، چاره ای از غربت و غم غریبی آن نیست.

    از درد چاره نیست چو اندر غریبی‌ام / وز گرد چاره نیست، چو در خاکدان رویم








    و یا در ماجرای وفات بلال وقتی همسرش به وی می‌گوید تو اینک در آستانه مرگ قرار گرفته ای و به دیار غربت رهسپار خواهی شد.
    مولانا از زبان بلال می گوید: من تا این زمان در دیار غربت بوده‌ام و اکنون راهی دیار وصال می شوم و در جمع خواص الهی در می‌آیم:


    گفت جفتش الفراق ای خوش خصال / گفت نه نه الوصال است الوصال

    گفت جفت امشب غریبی می روی / از تبار و خویش غایب می شوی

    گفت نه نه بلکه امشب جان من / می رسد خود از غریبی در وطن








    در تمام ابیات زیر مولانا غم غربت و محنت هجر و فراق را یاد آور می‌شود ،،،
    هله ای غریب نادر، تو دراین دیار چونی؟ / هله ای ندیم دولت، تو درین خُمار چونی؟
    ز فراق شهریاری تو چگونه می گذاری / هله ای گل سعادت به میان خار چونی؟
    به تو آفتاب گوید که در آتشیم بی تو / به تو باغ و راغ گوید که تو ای بهار چونی؟



    در اینجا هم داریم :
    جان ِ غریب اندر جهان ، مشتاق ِ شهر لامکان / نفس بَهیمی در چَرا چندین چِرا باشد ، چرا
    ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر / تو بازِ شاهی، باز پر سوی صفیر پادشا



    یا اینجا :
    ای خواجه بفرما به که مانم به که مانم / من مرد غریبم نه از این شهر جهانم



    اشاره ای دیگر :
    چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب / چون در این جا بیقرارم آخر از جا ییستم



    در اینجا هم :
    نه دامی ست نه زنجیر همه بسته چراییم؟ / چه بندست! چه زنجیر! که بر پاست خدایا
    چه نقشی ست چه نقشی ست! در این تابه دل ها / غریب است غریب است زبالاست خدایا



    و در اینجا :
    شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل / چند داری در غریبی این دل آواره را




    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 09 اسفند 00 در ساعت 14:42 دلیل: نگارشی

  20. کاربر روبرو از پست مفید باغبان تشکرکرده است .

    Mvaz (سه شنبه 10 اسفند 00)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:53 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.