با سلام خدمت دوستان عزیزم و تشکر فراوان از مدیر گروه محترم این سایت جناب اقای سنگ تراشان
من سعید 21 سالمه
راستش من مدت یک سال و نیمه با یکی از تهران دوستم.اون اوایل اونقدر به من وابسته بود که بعضی وقتها از بس بهم زنگ می زد کلافه می شدم ولی برام تکراری نمی شد. مدت زیادی طول نکشید که رفتمو از نزدیک دیدمش اون با دوستش و پسر خالش اومدن دیدنم بعد از دیدن همدیگه علاقه مون روز به روز بیشتر می شد. تا این که یه روز تولد دوستش بود و قرار بود که برای بار دوم برم تهران ولی متاسفانه به خاطر مشکلات درسی نشد برم و همین کارم باعث شد که رابطمون سرد بشه از اون روز اون بی محلی می کردو اصلا مثل قدیم تحویل نمی گرفت.کم کم کار به جایی رسید که ازش چاره جویی کردم.اما با عصبانیت اون روبرو شدم.خیلی عوض شده بود.از طرفی خاطرات روزای اول اتیشم میزد.با هم بحثمون شد و گفت حوصله خودمم ندارم سعید.چند روزی قهر بودیم.نتونستم تحمل کنم و به پسرخاله اش زنگ زدم اون چیزی نمی دونست.رفتم سراغ دوستش و بهش زنگ زدم دیدم ناراحته ازش پرسیدم چرا اینطوری شده؟گفت ببین سعید دورطرفت رو خط بکش همین.گفتم چرا؟گفت:قسم بخور که بهش نمیگی!گفت ببین سعید یه چیزی هست منو پسر خاله اش می خواستیم بهت بگیم اما هر طور فکر می کنیم نمیشه بهش گفتم اگه سعید بفهمه چیکار می کنی؟گفتش حالا که نمی فهمه.ولی من سعید رو از هر کسی بیشتر دوست دارم. اون به غیر تو تازگیا با یکی دیگه هم ارتباط پیدا کرده. من بهش گفتم امکان نداره اصلا.اما برام دلیل اورد و گفت ببین درست روز تولد من اون با یکی به اسم مهدی اومده بود کافی شاپ و اصلا به هم نمی خوردند.اون 25 سالش بود
.منم باور کردم.بعد از یک هفته دیگه داشتم اتیش می گرفتم.به دوستم زنگ زدمو نتونستم خودمو نگه دارم و قضیه رو گفتم.اونم با توپ پر.اصلا زیر بار نمی رفت و اینکه دیگه زدم سیم اخر.اعتراف کرد وگفت یه اشتباه بود.اره اون پسری که باهاش دوست بود رو فراموش کرده بود به خاطر یه جرو بحث .من این وسط مونده بودم.از طرفی اون فهمیده بود که دوستش به من قضیه رو گفته و کلی باهاش دعوا کرد.ودوستش هم دیگه حاضر نمیشد امار اونو به من بده چون می ترسید دوباره باز...
ولی از اون روز خیلی عوض شد یه ادم دیگه.همیشه رد تماس.تماس هر روزه شده دو هفته ای یه بار.جواب اس ام اس هم هر وقت حوصله کنه میده.غرور برش داشته.به خدا دیگه بریدم.بهم میگه خونوادم بهم گیر دادن نمیتونم صحبت کنم یا بیام سر قرار...به خدا کلاسمم همیشه تو فکرشم و هیچی از درسم نمی فهمم.راستش از کاراش خسته شدم میخوام فراموشش کنم اما دوستش دارم هیچ جوره نمی تونم بدون اون واقعا کم میارم و هیچ کس برام نمی تونه جاشو پر کنه...حسرت روزای اول همیشه به دلمه...تورو خدا کمکم کنید چه جوری بتونم مثل روزای اولمون بشم؟
ایا اون با کسی دیگه هم هست یا گرفتار درس و خونواده و...؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)