با سلام به همه ي عزيزاني كه لطف كردن و منو به عنوان دوست پذيرفتن با سپاس از setereh عزيز به خاطر حرفاي زيبايش
اما من دردم اين نيست كه اين چيزارو نمي دونم مشكل من چيزاي ديگه هست من خونواده اي دارم پر جمعيت كه در جاي خودش مشكلات زيادي داره اما از اول توي خونمون اين قانون بود كه چه كوچك چه بزرگ به من احترام خاصي بگذارند خيلي بهم توجه ميشه هر چي از دستشون بر بياد البته در حد وضعيت اقتصاديشون كه من كمبودي حس نكنم گر چه اگه وضعمون بهتربود من مشكلاتم خيلي كمتر بود حداقل در بچگي ميشد معالجه بشم اما حيف ... گر چه كوتاهي از طرف خونوادم بوده اما من هيچي اعتراضي پيش اونا نمي كنم متاسفانه سطح سواد در خونواده ما خيلي پايين بوده پدر مادرم بي سوادن 9تا بچه هستيم كه بچه5ام و اولين دخترم و اولين كسي هستم كه به علاقه خودم و زحماتم نشون دادم كه توانايي درس هنر وفن را دارم در جايي بزرگ شدم كه امكانات خيلي اندكي برا درس خوندن داشتم كسي توي خونه نبود راهنماييم كنه اما من از اول دبستان خود ساخته و مستقل بار اومدم چه در درس چه در زندگي دوست نداشتم كسي تو كارم دخالت كنه راهنمايي دبيرستان تيزهوشان بودم توي استان كسي نبود كه از من سرترباشه تو المپادهاي فيزيك شيمي رياضي همه دروسم عالي بود اما كم كم حس مي كردم دشمن اطرافم زياد شده انگار همه تو كمين هستن كه بهم خنجر بزنن حتي عزيزترين و نزديكترين كسا م دوستام اقوامم روزي چيزي ميشنيدم اميدم عشقم همه چيزم درسم بود كار به كار هچكي نداشتم به فكر همه بودم دلم واسه شهرم استانم مي سوخت ميخواستم به جايي برسم كه سهم كوچكي داشته باشم براي شاد كردن دل همه ي اونهايي كه نابودم كردن متاسفانه 3 دبيرستان مريضي سختي اومد سراغم كه علاوه بر سلامتي جسمي و روحيم همه اميد و عشقمو از دست دادم نتونستم تو مرحله كشوري المپادهايي كه با جون دل زحمت كشيده بودم شركت كنم حتي تمام امتحاناتمو شهريور دادم ديگه از اون روز دلم به طرف درس نرفت همش به فكر ارتباط با جنس مخالفم بودم كسيو داشتم كه تمام چيزم بود روز به روز وابسته اش ميشدم اما او كم كم بي توجهي مي كرد و من افسرده تر در همين حال به فكر دوستاي ديگه ايي افتادم با همه رابطه تلفني داشتم همه واسه سو استفاده ميخواستن من ديگه به اين كار عادت كردم كنكور دولتي پذيرفته نشدم در حاليكه همه همكلاسي هام كه خيلي از همه شون سرتر بودم قبول شدن اما در كنكور آزاد در رشته خوبي توي يه شهر بزرگ پذيرفته شدم بعد از رفتن به دانشگاه اعتراض همه شروع شد كه اين ديگه اوني نميشه كه بوده از عهده درس بر نمياد الكي براش خرج نكنيد اما بابام به همه بي توجهي كرد چون از بچگي علاقه داشت دكتر بشم رفتم با وجود معلوليتم زندگيو توي شهر غريب تو خوابگاه آغاز كردم گر چه خيلي برام سخت اما به عشق بابام دوام مي آوردم دوست داشتم به همه ثابت كنم باز هم مي تونم اما واقعا نتونستم ترم پيش(3) باز مريضي روحي اومد سراغم مجبور شدم 15 واحد از درسامو حذف كنم كه سببش يكي از دوستان دوران دبيرستان بهتر بگم اقوامم بود كه بهم خنجر زد ديگه واقعا بريدم از طرفي خونواده ام بم زخم زبون ميزنن كه عرضه ندارم از طرفي همه دارن جاي خالي ميدن كم كم خودم بايد تو فكر كار كردن باشم چون دوست ندارم براي ادامه زندگي منت كسيو بكشم از طرفي دلم مي سوزه به هيچ كدوم از اهداف و آرزوهام نرسيدم و بايد در 20 سالگي با اين وضعيت هم مرد باشم هم درس بخونم دلم ميخواد دوباره زنده بشم به همه ثابت كنم من ميتونم اما هر وقت اراده مي كنم يه بلايي سرم مياد هر چقد پيش خدا ضجه زدم فرياد زدم يا كريم گفتم جوابمو نداد متاسفانه از بس افسرده و گوشه گير شده ام باعث شده دست به گناهاني بزنم كه خودم حالم از خودم به هم مي خوره من كسي بودم كه نيمه هاي شب از خواب بلند ميشدم و روي جانماز برا خوشبختي عزيزانم مردمم و حل گرفتارياشون و هدايت جوونا دعا مي كردم اما الان دلم به طرفم جا نماز نميره دلم ميسوزه كه خدا چي خواست واسم اون وقت شما بگيد حكمتي هست ديگه از اين جمله حالم بهم ميخوره اي زندگي رهايم كن خسته ام از نفس كشيدن خسته ام از اين همه رسوايي از اين همه منت از اين همه طعنه اگه شما دوستان من هستيد شمارو به هموني كه مي پرستيد به هموني كه عزيزترينتونه قسم تون ميدم تو دعاهاتون خيلي واسم دعا كنيد كه زود بميرم از اين دغدغه غم بدبختي آزاد شم به خدا خسته ام بيا اين جون و اين جسم بي مصرفمو ازم بگير
علاقه مندی ها (Bookmarks)