سلام برهمه شما همراهان
دگر شو شد كه تا جونم بسوزه
گريبان تا به دامونم بسوزه
براي كفر زلفت ای پری رخ
همی ترسم كه ايمونم بسوزه
الهی آتش عشقم به جان زن
شرر زان شعلهام بر استخوان زن
چو شمعم برفروز از آتش عشق
بر آن آتش دلم پروانهسان زن
دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی از اين حال خرابم
تو كه با ما سر ياری نداری
چرا هر نيمه شو آيی به خوابم
خداوندا به فرياد دلم رس
كس بیكس تويی مو مانده بیكس
تو كه نوشم نهای نيشم چرايی
تو يارم نهای پيشم چرايی
تو كه مرهم نهای بر زخم ريشم
نمك پاش دل ريشم چرايی
دلي ديرم خريدار محبت
كز او گرم است بازار محبت
لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
روش و منش تو جواد، دوست داشتنی و تحسین برانگیزه
یه جور خالی شدن و پرشدن.
یه نوع حال نگفتنی از گم شدن
یه توصیف از ندیدنی ها
یه ابهام شیرین و مقدس از انسانی بودن.
جواد خودت بهتر میدونی همه سعی ام را دارم میکنم.
نمی گم که خنگ و تنبلم، اما باور کن نسخه های تو خیلی سختند. و اگر ندیده بودم که تو این نسخه ها را با کردار خود به ما نشان داده ای، هرگز به این نسخه ناممکن گونه ات نظر نمی کردم.
بعضی وقتها این فکر در سرم خود به خود می چرخد که آیا تو یک آدم معمولی هستی.
دست در دستانت می گذارم، گرمای دستت جواب مثبت به من می دهد، نگاه در نگاهت می کنم ، غرق شرمندگی این فکرها در سرم می شوم، و وقتی کلام دلنشینت را می شنوم مصمم می شوم که با انسانی چون تو همراه شوم و نسخه های آزموده شده خوشبختی ات را هر شب مشق کنم.
تو می گویی که از خودمون خالی شویم.
تو می گویی که خودمون را ته صف بگذاریم.
تو می گویی عبور از خودمان را هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه تمرین کنیم.
جواد وای که چقدر سخت می گویی.
می دانم که تو همه این کارها را می کنی.
اما باید برای کم هوشی چون من تکرار کنی، بازهم به زبان دیگر با من حرف بزن.
چگونه از خودم خالی شوم؟
من از کودکی یاد گرفته ام که خودم را از همه چیز پر کنم.
من که از بچگی یاد گرفته ام که خودم را محور بگیرم و همه چیز را با خود مقایسه کنم.
من که از بچگی خواستن و لذت بردن را آموخته ام.
من که از کودکی سعی کردم که از دیگران بگیرم و بر خود بیفزایم
چگونه حالا عکس این کار را بکنم.
یعنی تو می خواهی که من به دیگران هم توجه کنم.
یعنی بتوانم آنها را هم درک کنم.
رنجهایشان را بفهمم.
تنهایی هایشان را شاهد باشم.
خودم را نادیده بگیرم تا فرصت دگر نوع دیدن را تمرین کنم.
جواد چگونه چنین کارهای سخت را عملی کنم. میدانم که تو همه اینهایی، اما از کجا شروع کنیم؟
باز هم لبخند شکرینت و باز نگاه پرمعنایت مرا غرق خود می کند.
می شود به سادگی فهمید که چه می گویی:
از همین نزدیکی شروع کنیم.
از مادر، پدر، خواهر، برادر، همسر، فرزند، دوست، همکار و همشهری
مادرم چه دوست داری؟
مادرم چه چیز من به تو آرامش می دهد؟
مادرم از خودت برام بگو؟
مادرم همیشه ازم شنیدی؟ حالا می خواهم ازت بشنوم؟
آرزوهایت، غمهایت و دردهایت را ؟
نگرانی هایت را درک می کنم، برایم نجوا کن.
مادر اجازه بده این همیشه سالهای بی مرخصی ات را امروز تبصره کنم.
می خواهم امروز آزاد باشی. نمی خواهد امروز مسئولیت صبحانه داشته باشی. اتاقها را می روبم و ظرفها را می شویم، سبزی ها را پاک می کنم و وسایل را جمع می کنم و رختها را میشویم و لباس خواهر و برادر کوچکم را به آنها می پوشانم و بر تکالیف مدرسه اشان نظارت می کنم، خریدهای منزل را انجام می دهم، غذا برای ناهار تدارک می بینم و ....
اما مادر نمی توانم در کنار این کارها به جای تو اخم ها و غرغرهای پدر را تحمل کنم، نمی توانم خواهش ها و انتظارات بقیه خانواده را بی خیال بشوم، نمی توانم مانند تو، مثل پروانه دور هم اعضای خانواده به چرخم که همه تامین باشند، نمی تونم برای هم دل بسوزانم در حالیکه هیچکس دل غمگین تنهایم را نمی فهمد. نمی تونم فرشته ای باشم که با همه این مهرهایش و مسئولیت هایش نادیده گرفته می شود. حقیر شمرده می شود، مورد ظلم واقع می شود، ضرب و شتم می شود، و ناقص العقل می خوانندش، وای مادر... مادر ... مادر. مادرخوبم.
مادر چگونه این همه کارها را بی شکایت و غر غر انجام می دهی. و چنین احساسات ظریف را داری و در وجود منجمد و خشک ما می ریزی.
مادر منو ببخش که حتی یک روز در همه عمرت نمی توانم همه رسالتهایت را ، همه مسئولیت هایت را ، همه مهربانی هایت را و همه صفاتت را به دوش بکشم و یک روز تو را به مرخصی ببرم. تو در سفر و در حضر همیشه نقش مستخدم بازی می کنی.
مادر مرا ببخش
جواد گفته بود که از خودم خالی شوم.
جواد گفته بود که از نزدیکترین عزیزانم شروع کنم و چندگاهی را خودم نباشم. تا آنها را ببینم و آنها را درک کنم. و اکنون می بینم که چه رسالت سنگینی است این آدم بودن و این انسان بودن. جواد تو کجایی و من کجا.
حالا می فهمم که منظورت چیست و می خواهی که مرا متوجه چه حقایقی کنی؟!
یعنی تا وقتی خالی از خودم نشوم و بدنبال لذت و رفاه و آسودگی خودم هستم، پر هستم از خودم. پر هستم از نیازهایم، پر هستم از خواهش های سیری ناپذیرم، پس حتی عزیزترین کسانم را چون مادرم، نمی بینم، درک نمی کنم. به مانند رباط خدمتگزاری می بینم که برای تیمار ما آفریده شده است. فاقد نگاه انسانی می شوم.
حالا که از خودم خالی می شوم، از خودم بیرون می آیم، و خودم را ته صف قرار می دهم. نوبت به عزیزانم می رسد. مثل مادرم.
پس تو اینگونه شعارهایت را عملی می کنی.
به جای طرح انتظارت متعدد از یک مادر خسته ....
خودت را از خودت خالی می کنی، و به دنبال به عهده گرفتن مسئولیتهایی از خودت می شوی که قبلا به گردن مادر افتاده بود.
حال می فهمم که چرا در خانه آرام نمی نشستی. شستن ظروف آشپزخانه بهایی بود که برای انسان بودن می پرداختی، جارو کشی و انجام کارهای منزل هزینه ای بود که تو برای جواد بودن می پرداختی.
آری مادرت چقدر باید مترصد می نشست که شاید بتواند سریعتر از تو ظرفها را بشوید، یا کاری را در منزل انجام دهد. چه افتخاری می کنه این مادر به پسر 19 ساله اش.
جالب تر اینکه مادرت تنها کسی نبود که در کنار تو به آرامش می رسید. پدرت هم سربلند بود. دیگر فهمیدم ، نیاز به تکرار نیست. تو یاور پدر هم بودی، وای که تو چقدر مسئولیت پذیری.
جواد تو عملگرا هستی. خیلی قشنگ با من صحبت می کنی. من تو را بیشتر از همیشه می فهمم.
حالا دیگر لذتها را پس می زنی به نفع مادر، پدر، برادر ،خواهر، دوست، فامیل و جامعه
حالا محور خودت نیستی.
حالا خودت را از خودت خالی کردی.
جواد تو از همه وجودت، توانمندی و عقل و احساست برای نورباران کردن همه ما بهره می جویی.
گویا تو هیچ وقت در بند خود نبوده ای، تو خودت را ذبح کردی. تو کشته ای آن خودت را که افسار داشت. و آزاد کرده ای وجودت را.
همیشه شادیت مبارک
جوادم در وجودم بمان، بی تو نیستم، میدونم که استحقاقش رو ندارم. اما به همین بهانه هایی که در کنارت می نشینم اکنون بوی تو را گرفته ام. چقدر معطری!
چقدر همنشین شدن با «کسی که خودش نیست» دلنشینه.
هم خودت آزادی هم آزاد کننده
هم خودت خوشبختی هم خوشبخت کننده
وای چه بد می شد اگر با چنین شگردهایی آشنایمان نمی کردی.
جواد نمی توانم ازت دل بکنم و خداحافظی کنم.
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف تو.... زان سفر دراز خود میل وطن نمی کند
اما با تو ،چه زود صبح می شود. واقعا چه قشنگ گفته اند که
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد.....تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد.
جواد منو ببخش که مزاحم راز و نیازهایت شدم. هر شب تو اشک می ریختی برایش و امشب اجازه دادی که ما اشک بریزیم برای خودمان.
خوشحالم که یادم دادی که گوهر اشکم را برای هر چیز بی ارزشی از دست ندهم.
خوشحالم که ارزش اشکهایم را فهمیدم.
خوشحالم که این دردانه های اشک را فقط از برای عشق مصرف کنم. که جز معشوق ناز آفرینمان ، هیچ چیز و هیچ کس ارزش ندارد که اشکهایمان را صاحب شود.
چنین اشکهایی آرامش بخشند. رهای بخشند و شکوفا کننده.
ای رحیما، اشکهایمان را منحصرا به تو پیشکش می کنیم. از ما قبول فرما.
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز عشق بینشان آمد نشان بینشان اینک
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از آن بیرنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ میبخشد
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست
چو اصل حرف بیحرفست چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بیامان اینک
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی
تو منکر میشوی لیکن هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو بگو چون بیقراری تو
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت میکند جانم که خامش که مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک
علاقه مندی ها (Bookmarks)