صداي چرخ هاي گاري هاي سنگيني که به سختي روي سنگفرش قديمي کشيده مي شوند، در هياهوي جمعيت و شلوغي بازار گم مي شود. بازار تهران هميشه شلوغ است و روزهاي آخر سال شلوغ تر. در اين شلوغي و ازدحام، فقط صداي «بپا، بپا» گفتن هاي باربرهايي که چرخ گاري ها را به سختي به جلو هل مي دهند، خريداران مشتاق ويترين هاي کوچک حجره هاي بزرگ و قديمي بازار را چند ثانيه يي از دنياي خريد و از سر راه گاري ها خارج مي کند. چرخ ها، گاري ها را در شلوغي بازار به سختي جلو مي برند. باري که ميليون ها تومان مي ارزد و در ثانيه يي به زحمت يک تلفن، معامله و جابه جا مي شود؛ چرخ ها به سختي به جلو مي روند، تا شايد چرخ زندگي شان هم بگردد، اما نمي گردد اين چرخ. آنقدر اين چرخ نمي گردد که روزهاي پايان سالي که گذشت و حال و هواي سال نو هم براي بسياري از آنان فرقي با ديگر روزها نمي کند.

---

در رديف گاري هاي خالي که کنار جوي آب پياده رو پارک شده اند، چندين مرد، بعضي بسيار مسن و بعضي خيلي جوان و بيشتر ميانسال در انتظار بار ايستاده يا خسته از روزي که هنوز به نيمه نرسيده، روي لبه گاري ها نشسته اند. عده يي هم کولي هايشان را در همان رديف گاري ها روي زمين گذاشته اند. همه شان منتظر باري براي حمل هستند. هيچ کدام شان تمايلي به حرف زدن ندارند و با هر کدام که مي خواهيم سر صحبت را باز کنيم، به ديگري پاس مي دهند. سرانجام يکي اعتراض مي کند که آبرو دارند و نمي خواهند عکس شان را همه فاميل و مردم ببينند. مهدي حسني که عکاس گروه است، دوربين اش را خاموش مي کند و يکي دونفري حاضر به صحبت مي شوند.

---

مرد 78سال دارد. بازنشسته يکي از نهادهاي نظامي است؛ «توي... بودم. 300هزار تومان حقوق بازنشستگي مي گيرم. خرج زندگي ام با حقوق بازنشستگي هماهنگ نبود. پسرهام بيکارند، يکي شون هم جانبازه و نمي تونه کار کنه، خونه هم که ندارم. باز اگه خونه داشتم، خوب بود. کار مي کنم، کار هم که نيست. روزي چهار هزار تومان، پنج هزار تومان کار مي کنم. از ساعت شش صبح تا هفت بعدازظهر هم مي مونم.» سالخورده و فرتوت است و حمل گاري برايش سخت؛ «خب سخته، چه کار کنم، وقتي خرجم نمي رسه چه کار کنم، زنم هم ايلام غرب مونده، خودم هم اينجا. هم اينجا اتاق گرفتم و اجاره ميدم، هم اونجا.» گاري را 30هزار تومان خريده است و 100هزار تومان براي پلاک فلزي کوچکي که به کنار آن نصب شده، هزينه کرده است؛ « شهرداري سالي 100تومان از ما مي گيره، رفتيم پرونده درست کردند و پلاک دادند. اگه اين کارها رو نکنيم گاري هامون رو جمع مي کنند، مي برند. اگه اين لباس رو هم نپوشيم، باز مي گيرند و گاري مون رو مي برند.» مرد، پيراهن روپوش مانند خاکستري رنگي بر تن دارد که روي آن علامت «پيک بادپا» طراحي شده است. به مرد جواني که تا پيش از اين فکر مي کردم پسرش است، اشاره مي کند و مي گويد؛ «از اين بنويس، اين سواد داره و بيکاره. فوق ديپلم داره.» جوان است و خجالتي. متولد سال 1356 است و فوق ديپلم ادبيات دارد؛ «از ايلام اومدم، وقتي نه کشاورزي هست و نه دامداري و نه هيچ جايي براي کارکردن و وقتي سرمايه يي هم نداري، مجبوري اين کار رو بکني براي ماهي 300يا 400هزار تومان.» پدر دو دختر است؛ يکي هشت ساله و ديگري دوساله. مرد شرمنده است از شغل و وضعيتي که دارد؛ «مجبورم اين کار رو بکنم وگرنه همه عقل داريم و تفکر. مي دونيم اين کار، کار آدم نيست، کار چارپا است. روزي چند بار به ما ميگن برو حمال. سکوت مي کنيم. من خجالت مي کشم از شغلي که دارم، وقتي يک خارجي از ما فيلم مي گيرد، خيس عرق مي شم ولي چه کار مي تونم بکنم.» نه بيمه دارد و نه هيچ پس اندازي. برايش فرقي هم نمي کند چه کسي رئيس جمهور آينده باشد؛ «شما به هر خطي که مي خواهيد، نستعليق، شکسته، شکسته نستعليق بگيد که من يک نامه براي مسوولان بنويسم از مشکلات و گرفتاري هايي که داريم، ببينيد يک نفر هم جواب ميده.»

---

تنومند است و سرزنده. اهل اردبيل است و بزرگ شده دروازه غار. يکي دو سالي درس خوانده و بعد از آن چند سالي در خياطي کار کرده؛ «48ساله هستم، هشت سالش رو ول کن، 40سال بقيه رو کار کردم. توي همين بازار هم کار کردم. از روزي چهار تومان شروع به کار کردم تا الان که ماهي 300هزار تومان درآمد دارم.» مرد، از چهار فرزند پسرش مي گويد و از مشاغل شان. هر کدام در اداره يي دولتي مشغول به کار هستند و البته ناراحت از شغل پدر؛ «بچه ها ناراحتند، مي گن اين کار رو ول کن، من هم مي گم باشه ول مي کنم ولي اگه شماها خرج من رو بديد.» از دخترانش مي پرسم. با خوشحالي مي گويد؛ «الحمدلله ندارم. خدا رو شکر مي کنم که دختر ندارم.» و آنقدر اين ابراز خوشحالي برايمان تعجب برانگيز شده که همه با هم مي پرسيم، چرا؟ مرد توضيح مي دهد؛ «من نظر خودم رو مي گم که خوشحالم دختر ندارم وگرنه دوست داشتم دختر داشته باشم. اولاد يکي است و با هم فرقي نمي کند. يک دختر هم داشتم، تشنج کرد و مرد. آن موقع من 20سالم بود و خيلي جوون. الان که مشکلات رو مي بينم ميگم خدا رو شکر که دختر ندارم. مشکلات زياده ديگه.» به دليل اصرارهاي ما ادامه مي دهد؛ «شما، جاي دختر من. من که نمي دونم پسرها چطوري هستند. فقط به ظاهرش نگاه مي کنم از باطنش که خبر ندارم. من به چه چيز اين پسر مي تونم اميدوار باشم که دخترم رو بهش بدم. شما خودتون الان اين مشکلات و مسائل رو مي بينيد.» از حال و هواي روزهاي آخر سال مي پرسم. مي گويد؛ «دم عيد مي ايستم و خدا رو شکر مي کنم... لباس و آجيل مي خرم. براي عروس و نوه ام هم يک چيزهايي مي خرم. خريد ما، خريد جزيي مي شه ديگه. اينقدرها که فکر کنيد پول ما به خريد نميرسه. يک شلوار و پيراهن و يک خرده آجيل و يک عيدي کوچيک هم براي نوه ام.»

---

مشغول صحبت هستيم که مرد جواني از راه مي رسد. لگدي نثار گاري مي کند که کنارش ايستاده ايم. با عصبانيت مي گويد اجازه نمي دهد به کارمان ادامه بدهيم و اگر مي خواهيم عکس بگيريم و با بقيه حرف بزنيم، بايد اجازه بگيريم. به مردي باربر اشاره مي کند که در فاصله يي دورتر ايستاده، اعتراض مي کنم نه تنها احتياجي به اجازه گرفتن نيست که او هم حق ندارد چنين برخوردي داشته باشد. تمام اعتراضش را به شرايط موجود در چند جمله مي گويد؛ «تو کارت اينه. کارت اينه که از بدبختي ماها فيلم مي گيري و مي نويسي و پولت رو مي گيري، ولي ما همين طور بدبخت و بيچاره مي مونيم و هيچ کس هم کاري برامون نمي کنه.» مرد سکوت مي کند و حجم بدبختي و استيصالي که با همين جملات ساده بيان شدند، ما را هم وادار به سکوت مي کند.

---

به پيشنهاد يکي از اعضاي گروه، به حجره بزرگ يکي از دوستان مي رويم تا بتوانيم راحت تر با باربر حجره شان صحبت کنيم. 72ساله است با چشماني به رنگ خاکستري آسمان کدر روزهاي سرد زمستان گذشته. يک لحظه هم اشک چشمانش بند نمي آيد. آب مرواريد سوي چشمانش را کم کرده است، به همان اندازه که کهولت سن، توانايي اش را براي حمل بارهاي سنگين کاسته است. بعد از آنکه ديگر نتوانست در ميدان تره بار کارگري کند، به بازار آمده و حالا ديگر 20سال است که با گاري، باربري مي کند. هر روز ساعت چهار صبح از خانه اش در زيباشهر ورامين راهي تهران مي شود؛ «ساعت چهار صبح که بيرون ميام، ساعت شش مي رسم بازار. از ساعت شش تا هفت توي مسجد بازار، نماز مي خونم و روضه و بعد ميام سرکار. اين ور اون ور بار بخوره، کار مي کنم. بارهاي اين حجره رو هم که هميشه مي برم و ميارم. ظهر هم الله اکبر رو که بگن، ميرم مسجد. هيچ وقت نماز قضا نمي خونم.» به سختي درآمد ماهانه اش به 250هزار تومان مي رسد؛ «گاهي روزي هشت تومان هم کار مي کنم. يک موقع هايي هم هست که دست خالي ميرم خونه. ولي نميشه، ماهي 250 هزار تومان نميشه.» کهولت سنش را که فراموش مي کنم، مي پرسم از اينکه در روزهاي آخر سال و با شلوغي بازار، حتماً درآمد بيشتري کسب مي کند. به همان آرامي پاسخ مي دهد؛ «دم عيد هم اگه کار بيشتر باشه، من که نمي تونم بار سنگين ببرم. هميشه همينه.» و دستش را نشان مان مي دهد که قبلاً شکسته و هنوز به اندازه يي خوب نشده که بتواند بارهاي سنگين را حمل کند و روي گاري بگذارد يا گاري سنگين را جابه جا کند. حاصل سال هاي عمر کارگري اش، آنقدر نبوده که بتواند با آن خانه يي بخرد ولي مستاجر هم نيست. در خانه يي زندگي مي کنند که متعلق به پسر جوانش است که به دليل بيماري اعصاب خانه نشين شده است؛ «پسرم 22 سالشه، سواد هم داره. با ماشين کار مي کرد، ماشين رو که فروخت، اين خونه رو خريد. بعدش هم ديگه بيماري اعصاب، نگذاشت کار کنه. بيمارستان امام حسين هم بستري شده ولي فايده يي نکرد. هميشه مي مونه خونه و مي خوابه. اصلاً نمي تونه کار کنه.» بزرگ خانواده است و شش فرزند دارد؛ «بچه ها رفتند؛ چهار تاشون رفتند و دوتاي ديگه خونه هستند. يک دختر و يکي هم همين پسرم.» بزرگ خانواده است و طبق رسوم سنتي ما ايرانيان، سال نو بايد پذيراي فاميل باشد. بزرگ خانواده است با دستاني خالي؛ «بچه هام، يک موقع هايي دم سال نو ميان خونه و يک موقعي هم نميان. گاهي ميرسه و گاهي هم که نميرسه و نمي تونم پذيرايي کنم، فقط براي گفتن سلام ميان.» همه فرزندانش مستاجر هستند و نمي توانند کمکي به پدر کنند پس ناراحتي هم از شغل پدر ندارند؛ «دخترم که توي خونه است، ناراحته از اينکه اين همه کار مي کنم. اگه بيدار باشه، نميذاره صبح ها زود بيام سرکار. 15سال داره. دوست دارم تا کلاس 12درس بخونه.» و اگر دخترت بخواهد ازدواج کند؛ «نه، نمي تونم براش جهيزيه بخرم.» همسرش هم چندان سالم نيست؛ «اون هم هميشه مريضه. سالم نيست. چشماش رو عمل کرديم، غآبف مرواريد داشت.» از برخورد مغازه دارها مي پرسم؛ «مغازه دارها دم عيد يک خرده بيشتر به ما کمک مي کنند ولي هيچ کس به ما اهميت نميده. اون زمان خيلي مسلموني بود ولي الان گرفتاري ها زياد شده.» و برخورد مردم؛ «طلبکار که نيستم از مردم. هرچي بگن مي گم چشم. حرفي هم که نمي زنيم با هم.» 72ساله است، نحيف و لاغراندام با دستاني کم توان و چشماني کم سوتر. نه پس اندازي دارد و نه هيچ بيمه يي. بايد تا روز آخر زندگي اش کار کند، تا روز آخر آخر؛ «چه کار کنم؟ الان هم چاره يي ندارم که سرکارم.» اگر نتواند يک روز کار کند؟ به همان آرامي مي گويد؛ «از خدا تن سالم مي خوام، فقط تن سالم، هرچقدر بدن سالم بده، عبادتش مي کنم.» و تکرار مي کند؛ «اگه نتونم کار کنم، فقط خدا، فقط خدا...» در هياهوي شلوغي بازار که لحظه به لحظه هم بيشتر مي شود، شنيدن صداي آرام و خسته اش سخت تر مي شود. از اين همه شلوغي خسته نمي شويد؛ «نه. فقط يک وقت هايي شهرداري اذيت مون مي کنه. بعضي وقت ها هم سرم درد مي گيره.» به باربر ديگري اشاره مي کند که در همان لحظه در حال عبور از آنجاست؛ «بايد اين لباس ها رو بگيريم. من نتونستم بگيرم.» باربر، همان لباس روپوش مانند را بر تن دارد که علامت پيک بادپا متعلق به شهرداري تهران روي آن طراحي شده است؛ «بايد بريم شهرداري، براي گاري هامون شماره ميدن و خودمون هم بايد از اين لباس ها بپوشيم. من که نمي تونم برم. بايد ضمانت گير بيارم و برم اين ور و اون ور براي کارهاش.» و باز تکرار مي کند؛ «من که نمي تونم. به اميد خدا. همين طور هم هستم و کار مي کنم.»

---

ظهر شده و صداي اذان از بلندگوهاي بازار شلوغ تهران به گوش مي رسد و باز در رديف گاري هاي خالي که کنار جوي آب پياده رو پارک شده اند، چندين مرد، بعضي بسيار مسن و بعضي خيلي جوان و بيشتر ميانسال در انتظار بار ايستاده يا خسته از روزي که حالا ديگر به نيمه رسيده، روي لبه گاري ها نشسته اند. سخت است پرسيدن اين سوال که ناهار کجا مي روند و چه مي خورند، وقتي مي بيني همچنان کنار گاري ها ايستاده اند و حالا ديگر مي داني با درآمدي که به زور به ماهي 300 هزار تومان مي رسد و بايد هزينه يک ماه خانواده يي مستاجر را تامين کند، ديگر جايي براي ولخرجي ناهار خوردن در رستوراني هرچند محقر در بازار برايشان باقي نمي ماند. حميد ميرزاده از يکي از آنان مي پرسد کجا براي ناهار خوردن بهتر است. چند نفري سکوت مي کنند و يکي از آنان آدرس رستوران هاي خوب بازار را مي دهد. در پاسخ به اين سوال که خودتان هم ناهار همان جا مي خوريد، با خنده يي تلخ مي گويد؛ «نه بابا، ما که پول مون به اونجاها نمي رسه.» و باز با صداي «بپا، بپا» گفتن هاي باربري که چرخ گاري را به سختي به جلو هل مي دهد، به سوي يکي از پاتوق هاي بازاري ها کوچ مي کنيم.

از روزنامه اعتماد