خانم فکور، از شنیدن خبر درگذشت پدر محترمتون واقعا ناراحت شدم. امیدوارم خداوند بهتون صبر و شکیبایی عنایت بفرماین و پدرتون ایشالا مورد مغفرت و رحمت قرار گیرند انشالا...
واقعا بیان اینکه چه بهتون گذشته غیرممکنه. بقول خانم پووه چی بگم؟!! امیدوارم همدردی من رو بپذیرین. فقدان پدر و مادر، واقعا درد بزرگیه... بهتون پیشنهاد میکنم که بیاین و همینجا درد و دل کنین، شاید یه مقدار آرومتر شدین.
از سایر دوستان باز هم تشکر میکنم. واقعا اگه آدم بیرون از ماجرا باشه، خیلی سخته بتونه درک کنه ماجرا رو، ولی دوستان اینقدر خوب نوشتن که من احساس میکنم تمام این مراحل رو با من اومدن و درک کردن...
وسایل مادر رو میبینم خیره میشم چنددقیقه بهش، بعد خودمو جمع میکنم (بقیه منو تو این وضعیت میبینن میگن زده به سرش). یه بغضی گلومو میگیره، به فکر فرو میرم که تا همین دیروز مادرم زنده بود و از این وسایل استفاده میکرد، چرا رفت؟؟! یه جفت کفش محبوبی داشت، بهش نگاه میکنم و باز به فکر فرو میرم که چه قدمهایی با این کفش نزده مادرم و باز بغضی گلومو میگیره. صداهاش و صحبتهاش تک تک میاد توی ذهنم. خیلی دوست دارم کل صحبتهاش (بغیر اون دو هفته توی آی سی یو) جزء به جزء توی ذهنم بمونه تا آخر عمر.
هی میرم سر خاکش و هی بهش یه صورت وضعیت میدم، تشریح میکنم چه اتفاقاتی افتاده، چه کارایی کردم و ... باهاش درددل میکنم و خیلی امیددارم که باز هم منو دعا کنه از اون طرف.
اگه می موندی مادرجون که خیلی بهتر بود، بیشتر این ور اون ور میرفتیم. بیشتر نوکریت رو میکردم. ولی حالا که رفتی، اینو به حساب تقدیر الهی میذارم و خیلی دوست دارم روحت یه جای آروم و باحال باشه.
باور اینکه مادرم رفته خیلی سخته. پلک میزنم چند بار پشت سر هم و میگم واقعا مادرم رفته؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)