خانمی ۳۲ ساله هستم و همسرم ۳۴ ساله، ۷ ساله ازدواج سنتی کردیم و یه دختر دو و نیم ساله دارم.
از اولین روزهای نامزدی و عقد همسرم حساسیت هایی به خانواده ام داشت اما من اون روزها زیاد جدی نمیگرفتم و فکر میکردم طبیعیه!
این حساسیت ها روز به روز بیشتر شد و سر هر مساله ای بحث و دعوا راه مینداخت!
خودش فوق العاده روی خانواده و فامیل و حتی دوستاش حساس بود و کوچکترین انتقادی که میکردم با برخورد تند رو به رو میشدم اما خودش مداوم در حال عیب جویی و ایراد گرفتن بود!
منم مداوم در حال سفارش کردن به خانواده ام بودم که فلان حرف رو و فلان کار رو نکنین همسرم حساسه!
و کار به جایی رسیده بود که وقتی میرفتیم خونه خانواده ام یا اونا میومدن من مدام استرس داشتم که نکنه اتفاقی بیفته و اصلا بهم خوش نمیگذشت و مداوم ذهنم درگیر بود و مضطرب بودم.
نمیگم رفتار خانواده من کاملا بی عیب بود ولی مسائلی که به خاطرش این همه قشقرق راه مینداخت واقعا بی ارزش و پوچ بود!
در حالی که اگه مشابه یا بدتر از اون رفتار از سوی خانواده اش اتفاق می افتاد و عین خیالش نبود!
واقعا دیگه رغبتی به رفت و آمد همسرم با خانواده ام نداشتم و خیلی وقت ها خودم تنها میرفتم به مادر پدرم سر میزدم و خونه خواهرمم دیر به دیر میرفتیم...
من کسی رو ندارم توی شهرمون و فقط پدر و مادر و خواهرم تنها آشناهای من بودن
زیاد اهل دوست و رفیق هم نبودم برعکس همسرم یه فامیل پر جمعیت داشت و کلی دوست و رفیق و آشنا و من باهمشون خوب و سنجیده رفتار میکردم(به گفته و اعتراف خودشون)
روزهای خوب هم زیاد داشتیم و همسرم کلا خیلی کمکم میکرد و کلی سفر های خاطره انگیز باهم داریم و از دور خیلی ها حسرت زندگیم رو داشتن.
اما در مورد رفتار تند و کینه جوییش آبروداری میکردم و نذاشتم فامیل از این ماجرا ها بویی ببرن... اما رو هم رفته حداقل هفته ای یه بار دعوا داشتیم سر مسایل کهنه و قدیمی که همسرم هیچ وقت نمی خواست فراموششون کنه!
مثلا اینکه چرا خواهرت وقتی داشتی گوشی انتخاب میکردی اظهار نظر کرد و گفت کدوم خوبه کدوم بده!
یا اینکه چرا خواهرت میره سر کار و پدر و مادرت بچه شون رو نگه میدارن، وقتی من میگفتم خب هر وقت ماهم بچه دار شدیم اونا میتونن کمک کنن و بچه رو نگه دارن، میگفت من بمیرم بچه ام رو پیش اونا نمیزارم!
یا اینکه چرا داریم میریم مسافرت تو جاده دم به دقیقه وایمیسن استراحت میکنن!
و این سبک حرف های خاله زنکی...
گذشت و یه سالی رابطه مون به نسبت بهتر شد و دعواهامون مثلا به ماهی یا دو ماهی یه بار رسید و ما تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم البته مادر همسرم هم مدام میگفت من نوه میخوام و اینا...
تا اینکه من باردار شدم و ماه هفتم بارداری سر یه مساله خیلی بی ارزش دلخوری شدیدی بین همسرم و خانواده خواهرم پیش اومد و همسرم هر گونه رابطه با اونا رو قدغن کرد و منم برخلاف میل درونیم پذیرفتم!
مساله از این قرار بود که تولد خواهرم بود و همسرم تولدش رو تبریک نگفت(در حالی که چند ماه پیش خواهرم تولد اون رو تبریک گفته بود و منم همیشه تولد خواهر شوهرم رو تبریک میگفتم) خواهرم به من پیام داد که چه قدر دوست داشتم شوهر خواهرمم تولدم رو تبریک میگفت(دقیقا با همین ادبیات) و وقتی این رو به همسرم گفتم چنان برافروخته شد که زنگ زد بهش و با داد و فریاد گفت دیگه حق نداری با زن من تماس بگیری یا بیای خونمون... و ادامه ماجرا و من مجبور شدم به خواسته اش تن بدم...
توی ماه آخر بارداریم از سمت همسرم متوجه خیانت شدم که با خانمی بیرون قرار گذاشته بود و به هر حال هزار تا داستان سرهم کرد و با اینکه اصلا باور نکرده بودم اما چون منتظر دخترم بودم خودم رو راضی کردم و به هیییییییچ کسی هم ماجرا رو نگفتم!!
گذشت تا روز به دنیا اومدن دخترم توی بیمارستان درگیری شدیدی بین همسرم و خواهرم اتفاق افتاد (به اصرار من با وجود قطع ارتباط با خواهرم از همسرم خواسته بودم اجازه بده بیاد بیمارستان) و خواهرم رو از بیمارستان بیرون کردن و آبروریزی بدی تو بیمارستان شد!
گذشت و اومدیم خونه و مادرم برای کمک بهم اومد خونمون و اصلا حرفش رو دیگه نزدیم و مشغول بچه بودیم که سه روز بعدش یهو همسرم صبح که از خواب بیدار شد درگیری شدیدی با مادرم راه انداخت!(که به چه جراتی گروه سه نفره تو تلگرام تشکیل دادی)
برخلاف میلم هم مامانم زنگ زد به پدرم و من هم به خانواده همسرم زنگ زدم و بد از بدتر شد!
در آخر هم من برای ختم به خیر شدن ماجرا گفتم نمیخوام دیگه با خواهرم رفت آمد کنم و فقط از همسرم خواستم که دیگه حرفشون تو خونمون نباشه و بچسبیم به زندگیمون
اما از اون روز همه چیز بدتر و بدتر و این کینه و دشمنی روز به روز عمیق تر شد و دعواهای شدیدتر با فاصله کمتر و رابطه مون سردتر و سردتر
هیچ وقت شروع کننده دعوایی نبودم و همیشه همسرم شروع میکرد و الکی یهویی یادشون میفتاد و دعوا راه مینداخت! انگار واسه دعوا سرش درد میکرد!
گاهی سکوت میکردم، گاهی بهش حق میدادم،گاهی مقابله به مثل میکردم گاهی هم منم پا به پاش داد میزدم!
هر چی حرف میزدم میگفتم باشه حق با تو ولی بحث ها تموم نمی شد و تمام زندگی خودشو من رو کرده بود بر پایه دشمنیش با اونا...
دیگه ماجرا زیاد اتفاق افتاد دوباره با پدر مادرم هم درگیری اتفاق افتاد و هر دفعه بالاخره یه جوری می گذشت و کج دار و مریز میرفتیم و میومدیم!
هر حرفی بهش برمیخورد و کینه اش عمیق تر میشد.
و من روز به روز تنهاتر میشدم و افسرده تر
و در مقابل با خانواده و فامیلش به خوبی رفتار میکردیم
تا اینکه من چند ماه پیش از روی خریت به مدت ده روز با آقایی چت کردم و فقط صحبت هامون در حد مسایل اجتماعی بود. میدونم در همین اندازه هم اشتباه محض بود! و خودم بعد دو بار صحبت کردن پشیمون شدم اما چون با همسرم بحثم شده بود مثلا میخواستم ذهنم رو منحرف کنم!
و همسرم فهمید و جهنم به پا شد و من بهش حق میدم و نادونی کردم تا جایی که با مسایل قبلیمون قاطی نشده بود
یه روز میگفت بخشیدمت نادونی کردی و گل برام می گرفت یه روز هم بدترین فحشها و تهمت ها رو میزد و با القاب زشت من و مادر و خواهرم رو صدا میکرد!
و حالا میخواست سر این ماجرا باج گیری بزرگی هم از خانواده ام بکنه و همشون رو به غلط کردن بندازه!
و منم که یه بار به خاطر خیانتش گذشت کرده بودم انگار توقع این برخورد شدید رو نداشتم
تا اینکه با یکی از بهترین مشاوران خانواده صحبت کردیم و متاسفانه تاثیری نداشت و کتک زدن هم به کارهاش اضافه شد و مشت میزد تو سرم!!! چون همسرم اومد اونجا که مشاور حق کامل رو بهش بده ولی وقتی این طور نشد رفتارش صد برابر بدتر شد و الکی یهویی بدون کوچکترین اتفاقی شروع به داد و بیداد و فحاشی میکرد
و منم یه دو ماهی بود با خانواده اش بحثم شد و رفت و آمد نمیکردم و در واقع مقابل به مثل کرده بودم!
اما اصلا طاقت نداشت و هر روز میگفت تو باید بیای اونجا و تو در حدی نیستی که بخوای تعیین تکلیف کنی
تا جایی که به من گفت کلا دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم و هر روزی که خرجت رو میدم برام ضرره!!!!
بهش گفتم تو چی میخوای دقیق بگو تا بتونیم از اول زندگیمون رو بسازیم...
گفتم با خانواده ام کلا رفت و آمد نداشته باش!
اما همچنان آروم نشد و یه شب که داشتم شام دخترم رو میدادم یهو زنگ زد و گفت جمع کن برو خونه بابات نمیخوام ریختت رو ببینم
تو هرزه هستی و غلام و نوکر خانواده ات هستی و همتون همین هستین...
و به جای خرج شکمت مهریه ات رو میدم!!
و همون شب اومد دم در خونه پدرم و ضرب و شتم راه انداخت و با الفاظ بد من رو جلو همه همسایه ها بی آبرو کرد و پلیس اومد و اینا
منم اومدم خونه پدرم و البته پدرم هم که خیلی بهش برخورده بود شکایت کرد و کلانتری از همسرم تعهد گرفت که دیگه مزاحمت ایجاد نکنه
حالا نمیدونم چی کار کنم؟ با تمام توهین و تحقیرهاش به هر طریقی زندگیم رو به خاطر روزهای خوبی که داشتم و به خاطر دخترم ادامه بدم یا جدا بشم؟
الان دو ماهه خونه پدرم هستم، و مهریه ام رو اجرا گذاشتم، ۲۰ روز که اصلا ازش خبری نبود و الان چند وقته گاهی پیام میده به خاطر دخترمون برگرد، اما اصلا درباره اینکه اشتباه کرده حرف نمیزنه و مقصر صد در صد ماجرا رو من و خانواده ام میدونه!!!!!!!!!!! و خانواده خودش هم کاملا تو سکوت مطلق هستن!!!!!!!!!!
نمیدونم میشه دوباره بهش اعتماد کرد و آیا چنین فردی قابل تغییر هست؟
آخه من در دوران زندگیمون خیلی تلاش کردم که بحث بقیه تو زندگیمون نباشه اما انگار اصلا متوجه نمیشد یا دست خودش نبود و چند روز خوب بود دوباره یادش میفتاد و بحث و جدل راه مینداخت!
و قبلا که من همش با دلش راه میومدم و خانواده ام کاری بهش نداشتن اوضاعم این بود و الان با اجرا گذاشتن مهریه و شکایت پدرم که مطمئنم بددددد کینه ای هم به دل گرفته!
من هر روشی هم امتحان کردم از خوبی کردن به خودش و خانواده اش بلکه یاد بگیره، از مقابله به مثل کردن، از قطع رابطه با خواهرم، اما جواب نداد متاسفانه و واقعا درمانده و خسته شدم..
آیا این زندگی رو به خاطر دخترم حفظ کنم یا به خاطر دخترم و رهایی از جنگ و جدل همیشگی جدا بشم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)