سلام دوستان. من تا همین یه ماه پیش حالم اصلا خوب نبود و به لطفا دوستان عزیزم تو همین سایت تونستم خودم و جمع و جور کنم و کلی عوض شدم و حالم بهتر شد. خیلی دنبال کار گشتم و متاسفانه نتونستم کاری پیدا کنم. گفتم من که نمیتونم دس رو دس بذارم، اصلا شاید تا 10 سال دیگه من نتونم کاری پیدا کنم، خب این نمیشه که. برای همین با خودم گفتم بیا یه هنری رو شروع کن (شما مثلا فرض بفرمایید شمع سازی) شروع کردم و در نهایت تعجب خودم دیدم که نه تنها بهش علاقه دارم بلکه استعداد هم دارم و من رو به حرکت وا داشته. ینی منی که تا همین چند وقت پیش آس و پاس بودم الان تشنه یادگیری همینم و خودآموز هم یاد میگیرم (برای بیرون کار نمیکنم و همینجوریه بدون درآمد ولی دوستش دارم). منتهی مشکلِ به شدت مسخره و مضحکم اینه که میترسم. ینی مثلا میگم بیا این و سبز کن بعد یه لحظه خانواده میاد تو ذهنم که میگن: اه اه این چیه دیگه؟! یا مثلا میگم اِ نکنه خواهرم بگه سلیقه ش رو!!! یا میگم بیا فلان مدلی درست کن بعد میگم نه مثلا پدرم خوشش نمیاد، پدر عصبانی میشه! ینی من حس میکنم نمیتونم خودم باشم و همش بقیه رو در نظر میگیرم. همه اعضای خانواده رو یه دور مد نظر قرار میدم و بعد شروع میکنم! و در نهایت اون چیزی که هست من نیستم!
حالا من الان میبینم که من تو تمام مراحل زندگیم اینجوری بودم و یه چیزی از من درست شده که من نیست! و منِ خودم رفته و نمیدونم کجاست، نمیدونم چجوری برش گردونم. دوستان عزیز کاربلد، دوستان با تجربه، ممنون میشم این موضوع رو برام موشکافی کنید لطفا. چی شد که من اینطوری شدم؟ خود واقعی من چهارچوب داره، خط قرمز داره، معتقده، پایبند به اصوله، عقل و منطق داره ولی قدرت ابرازِ وجود نداره.
علاقه مندی ها (Bookmarks)