سلام
بیست و سه سالمه،از نظر تیپ وقیافه معمولی رو به بالا هستم.
توی هجده سالگی با این سایت اشنا شدمو اونموقه هم اینجا مطرح کرده بودم،
هجده سالگی با پسری اشنا شدم،دوست شدیم،مادرم شدیدا مخالف بود و جدامون کرد،پسره هم آبرومو به طرز وحشتناکی برد،البته ابراز علاقه و عاشقی هم میکرد
سه سال تنها زندگی کردم،به ازدواج هم فکر نکردم
تا اینکه با یکی از پسرای فامیل دور توی دانشگاهمون اشنا شدم،از طریق دخترای فامیل که دوستم هم بود بهم پیشنهاد داد،منوخیلی. وقت بود میشناخت، منم قبول کردم
یماه عشقشو واقعا احساس میکردم،بعد یماه با خانوادش مطرح کردو خانوادش شدیدا مخالفت کردن(بخاطر گذشتم)،اونم سرد شد وجدا شدیم،البته اون گذشتم براش مهم نیس،اما رضایت خانوادش مهمه براش،تو مدت جدایی از طریق لاین و گروها ازم خبردار میشد ،بعد یه سری جریانات که فهمیدم احساسش نسبت بهم وافعیه و توی دوراهی گیر کرده باز باهم دوس شدیم تا الان،البته خانوادش فکر میکنن باهم نیستیم
نمیدونم چیکار کنم،از یطرفم وابسته شدیم بهم،خیلی هم توجه نمیکنه بهم،واقعا نمیدونم چیکار کنم
نگید جدا شو،چون واقعا دوستش دارم
اینارم بگم که با اینکه پسری به ظاهر مذهبی و خوب هس ولی با چن تا از دخترای دانشگاه ارتباط داشت،البته از نوع اجتماعی!البته الان نداره وقتی دید من خوشم نمیاد،
خودش میگه عاشقمه و با وجود تموم مشکلات باهامه هنوزم،اما
اینکه تو بلاتکلیفی موندم،اینکه گذشتم باز عذابم میده،اینکه بعضی وقتا احساس میکنم منو تو اولویت قرار نمیده و توجهی بهم نمیکنه ،اینکه همه پیشنهادامو دارم از دست میدم،برام سخته،استرسم زیاده
کمکم کنید،خسته شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)