سلام
نمي دونم بايد از كجا شروع كنم مي خواستم دردودلي كرده باشم ونظر شما رو درباره رفتار دوستم بدونم.
من دختري 19 ساله هستم ماجراي من از اوايل عيد امسال شروع شد در طول 2ماه اول مزاحم بود (البته به نظر من ) پيامك ميداد يا مدام تماس ميگرفت ولي من اكثر اوقات جوابشو نمي دادم (درسم از همه چيز برام مهمتر بود) بالاخره باهاش صحبت كردم جالب اينجاست كه همه چيز منو ميدونست تا كوچكترين جزييات واتفاق هايي كه توي زندگيم افتاده بود منم با يك كار احمقانه رابطمو باهاش ادامه دادم تا بفهمم كيه ؟!!! بعد از 2ماه فهميدم كه از دوستاي پدرمه(براي منم اوايل خيلي عجيب بود چون حدود 27 سال اختلاف سني دارند دوستم 20 سالشه) از روز اول از حرفاش معلوم بود كه هدفش از ادامه اين رابطه ازدواجه!!!!من هم در طول 3ماه اول زيد تحويلش نگرفتم حتي چند بار ديگه جوابشو ندادم ولي باز هم.......
بالاخره سرتونو درد نيارم اتفاقي كه از اول نبايد مي افتاد افتاد
شناختي كه در طي اين 5ماه نسبت به هم پيدا كرديم هر دوي ما مطمين شديم كه ميتونيم زندگي خوبي رو با هم تشكيل بديم همه اعتقادات اخلاقمون مثل هم بود فقط تفاوتي كه وجود داشت تحصيلاتمون بود من امسال كنكور ميدادم ولي اون از درس خوندن خوشش نميومد(ديپلم فني بود ولي بعد از گذشت چند ماه به خاطر علاقه يا هر چيز ديگه اي كه به نظر شما مياد در كنكور ثبت نام كرد الان هم آزاد قبول شده ولي نميدونم ميره يانه !!)در طول اين چند ماه هر دوي ما خيلي به هم وابسته شده بوديم وبه هم خيلي علاقه داشتيم (ولي چه فايده)
بالاخره پدرم همه چيزو فهميد بعد از 2هفته موضوع رو با پدرش مطرح كرد(اينم بگم كه هيچ كس با اين ازدواج مشكلي نداشت الا خودش كه بعد از فهميدن پدرم زده بود زير همه چيز همه شرايط ازدواجو داشت مثل خونه كار سربازي از همه مهم تر خودش اقدام كرده بودودوست داشت هر چه زودتر نتايج كنكور اعلام بشه تا ببينه چي كارس)
بعد از اين ماجرا وكلي ناراحتي واعصاب خوردي آخرين تماسي كه باهام گرفت بهم گفت همه چيزو از طرف خودت تمومش كن به بابات بگو اين پسره به درد من نميخوره من هم قبول نكردم گفتم اگه دلايل قانع كننده اي برام بياري منم قبول مي كنم (دوست نداشتم هيچ كدوممون بيشتر از اين اذيت بشيم ) ولي واضح بود كه هيچ دليل خاصي براي اين رفتاراش نداره ولي با اصرار من آخرش گفت :مشكل دارد مريضم وقتي فهميد من هيچ مشكلي ندارم بهونه هاي ديگه آورد گفت :من از تو خوشم نمياد در طول اين چند روز نظرم عوض شده وازم معذرت خواهي كرد وبراي هميشه خداحافظي كرد به همين راحتي كه اومده بود توي زندگي من به همين راحتي هم تنهام گذاشت(فقط خدا ميدونه كه چقدر با اين حرفاش خورد شدم چقدر در طول اين 1ماه افسرده شدم ولي با توكل به خدا وسپردن خودم به اون از نظر روحي الان خيلي خيلي بهترم وكمتر بهش فكر ميكنم فهميدم ديگه دوست ندارم كسي توي زندگيم بياد به غير از اون هنوزم خيلي دوستش دارم ولي به پدرم چيزي نميگم كه يه بار اذيتش نكنه نميدونم شايد اصلا ديگه به من فكر نميكنه وهمه چيزو به راحتي فرامش كرده!!!!)
همه اينها را نوشتم كه از شما دوستاي عزيزم (چه دختر وچه پسر ) ميخواستم قضاوتتونو در مورد رفتارش بدونم(خودم هم ميدونم كه همه چيز تموم شده!!!) چون خودم اصلا تنميتونم دلايل اين رفتارشو بفهمم ودركش كنم براي همين از شما كمك خواستم
خيلي ممنون ميشم نظرتونو بگيد
علاقه مندی ها (Bookmarks)