سلام به همگی
منو شوهرم الان 21 و 23 سالمونه و 2ساله عقد هستیم و تصمیم گرفتیم که اگه مشکلی پیش نیاد اخر تابستون عروسی بکنیم. من شوهرمو خیلی دوست دارم و خیلی هم بهش وابسته هستم و اگه کوچکترین اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشم. یه چند ماهی هست که شوهرم یه کار خوب پیدا کرده که بتونیم کارای عروسی رو انجام بدیم ولی کارش جوریه که یه شهر دیگه هست و فقط اخر هفته رو میتونه بیاد پیشم و این موضوع خیلی اذیتم میکنه مشکل بزرگتر اینکه اونجا که هست خیلی کم تماس باهام میگیره و پیام میده و گاهی چند روز زنگ نمیزنه و باید خودم باهاش تماس بگیرم.
چند روز پیش بعد از یه دلخوری ازش , بعم قول داد که بیشتر تماس بگیره بعد از رفتنش برای کار تا چند روز اول اوضاع خوب بود (البته من توقع بیشتر دارم ازش) طی یه تماسی که باهم داشتیم که درمورد موضوعی با رئیسشون صحبت بکنه ولی اون طبق معمول بهونه اورد که اگه دیدمش و وقت شد و مناسب بودو این حرفا منم ازش ناراحت شدم و زود خداحافظی کردم و قطع کردم گوشیو روش. دوسه بار همون لحظه باهام تماس گرفت ولی من جواب ندادم چون ازش ناراحت بودم و نمیتونستم باهاش صحبت بکنم.
تا عصر اون روز دیگه باهام هیچ تماسی نگرفت و منم همینطور تا اینکه شب پیامش دادم که ناراحتم اونم گفت که از کار من ناراحت شده که قطع کردم و اینا و ازم خواست که باهاش صحبت بکنم تا اروم بشیم ولی من بهش گفتم باس خودش حرف بزنه و منو اروم بکنه نه من بهش بگم که از چه موضوعی ناراحتم. خلاصه از اون شب گذشت بدون اینکه شوهرم ارومم کنه.تمام فردای اونروز و به شوهرم کم محلی کردم و جواب پیاماشو خیلی خشک دادم بااین حسابی دلم براش تنگ شده بود ولی چون ازش ناراحت بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم.
تمام اونروز ازم خواست که بهش بگم که چم شده که اونطوری میکنم ولی من چیزی نگفتم اونم هیچ تلاشی برای اروم کردن من نکرد بقول خودش اونم ازم ناراحته بخاطر کارام. شبش پیام داد که حالش خیلی بده و میخواد زود بخوابه. چند دقیقه بعدش پیامش دادم که میخوام باهاش صحبت کنم و هرچی پبام و زنگ زدم بهش اصلا جوابمو نداد. تا صحر بیدار بودم و بهش زنگ میزدم ولی ج نمیداد تااینکه صحر پیام داد که حالش بد شده و بردنش بیمارستان و بعد از اون گوشیش خاموش شد. تا صبح بهش زنگ زدم که خبری ازش بگیرم ولی خاموش بود منم اینور حرص میخوردم و گریه میکردم. صبح خودش بهم تماس گرفت و پیامم داد ولی جوابشو ندادم چون اعصابم ازش خورد بود حسابی. نزدیکای ظهر باهاش تماس گرفتم و جبه گرفتم بهش که چرا جواب تلفنمو نداد و خبری ازت نبود و این چیزا. اونم این موضوعو دست گرفت که تو از صبح تا الان یکبارم ازش نپرسیدم که حالش چطوره , مردس یا زنده. واقعا تمام صبح نگرانش بودم و تا صبح نخوابیدم ولی ناراحتیم نمیزاشت که ازش در اون مورد بپرسم. انقدر این موضوع و تو سرم زد که واقعا میخواستم خودمو از دستش بکشم. تا شب خیلی بهم تماس زدیم و باهم حرف زدیم ولی همش دیگه بد بود بجای اینکه ارومم بکنه بدتر ناراحتم میکرد. حرفایی بهم زد که اصلا ازش توقع نداشتم. دلمو حسابی شکوند اصلا تلاشی برای اروم کردنم نکرد علاوه بر اینکه بیشتر ناراحتم میکرد تاجایی ناراحت شدم که میخواستم برم به همه بگم که من بدردش نمیخورم و ازش جدا بشم.
شوهرمو خیلی دوسش دارم ولی این کارا و این حرفاشو نمیتونم تحمل کنم. این کاراش تازگی نداشت برام ولی این دفعه حجمش خیلی زیاد بود واقعا زیاد.
شب یخورده اروم شدم و ازش پرسیدم که چرا رفته بیمارستان گفت قلبش مشکل پیدا کرده و سکته خفیف کرده بوده بعد از اون تماس یخورده باهم صحبت کردیم و یخورده اروم شدم ولی با این حال قبلم از حرفاش شکسته و نمیتونم فراموش کنم حرفاشو.
ببخشید که مطالبم زیاد شد :( سعی کردم یعنی خلاصه بنویسم. ممنون میشم که کمکم کنید. انقدر ازش ناراحت هستم که حتی فکر اینکه ازش جدا بشم و کردم چون نمیتونم ببخشمش بااینکه از همه بیشتر دوستش دارم.
با تشکر
علاقه مندی ها (Bookmarks)