سلام
من یادمه تو مراسم خواستگاریم به مادرم گفته بودم که شربت نمیارم...قرار شده بود مادرم شربت بریزه...
وقتی خانواده همسرم اومدن مادرش اصرار اصرار که مریم برامون شربت بریزه...
منم هول بودم و دل تو دلم نبود.شربتو ریختم و بردم .(راضی نیستم اگر فکر کنین از تک تک شربتا خوردم که ببینم مزه شون خوبه یا نه !!!)تفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به پایه میز و با سینی شربت خوردم زمین و همه شربتا ریخت روی چادر مادر همسرم.....
وای چه ابرو ریزی شذ فقط خدا میدونه.منم از خجالت حتی واینستادم لیوانا رو جمع کنم.دویدم رفتم تو اشپزخونه .اون جلسه کلا خیلی زود تموم شد.
حالا تو اون جلسه 3 از از خواهرای همسرم و مادرش و پدرش و خوده همسرم بودن..
بازم خداروشکر پشیمون نشدن از اینکه منو بگیرن !!!
گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)