<bgsound src="http://www.tarhebartar.ir/music/chesheman_Darush.mid" loop="-1">
پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم.تو نمی توانی روی شانه های من اشیانه بسازی. پرنده گفت :من فرق درخت ها و ادم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی اسمان چقدر جای تو خالی است.انسان دیگر نخندید.انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد اورد.چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک ابی دور یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک ابی بزرگ افتاد و به یاد اورد. روزی نام این ابی بزرگ بالای سرش اسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. انوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت میاید تو را با دو بال و دو پا افریده بودم ؟ زمین و اسمان هردو برای تو بود . اما تو اسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد...
خدايا شاهد تنهايی ام باش
بين غم ها تنها ناجی ام باش
پر پرواز من ديريست بسته
تو بگشا و در آزادی ام باش
اسير موج های تند خشمم
تو آرام دل دريايی ام باش
دل خسته خريداری نداره
تو خواهان صفای ذاتی ام باش
در اين آشفته بازار محبت
تو تنها شاهد ارزانی هم باش
علاقه مندی ها (Bookmarks)