سلام دوستان
امیدوارم حال همگی شما خوب باشه
دو ترم پیش من تو دانشگاه عاشق یکی از دخترا کلاس شدم !
از اون عشق در یک نگاه ها !
کسی نبود کمکم کنه و به خودم گفتم بیام تو این سایت مشاوره میگیرم که نیومدم و رفتم به خودش گفتم !
تا الان که اومدم اینجا و داستان رو براتوت تعریف کنم.
5 ماهی باهم بودیم ! دقیقا همون کسی بود که من تو زندگیم می خواستم !
اخلاق و رفتار و خانواده و همه ی چیزاش رو مناسب خودم میدونستم !
خودش بارها میگفت ازت ممنونم که اجازه دادی بشناسمت و از اخلاق و کارای من خوشش میومد !
من همیشه احساسی که بهش داشتم رو بیان میکردم و میگفتم چقدر دوستش دارم !
همدیگه رو میخواستیم ! دعوا هم اگه میشد هرکی مقصر بود خودش معذرت خواهی میکرد و همدیگه رو نگه می داشتیم !
منم خودمم رو تغییر دادم و حرف هایی که میدونستم اگه بزنم مشکل پیش میاد رو نمیزدم و میگذشتم تا رابطمون خراب نشه !
میگفت خانوادم بهم اعتماد دارن و من نمیتونم سوار ماشینت بشم و باهم بریم و اینا
منم قبول کردم و دیگه ازش اینجور چیزی رو نخواستم !
یه دفعه بهش کادو دادم و دیدم خیلی خوشحال هست و تصمیم گرفتم یه دفعه دیگه هم بهش بدم اما یه سری مشکلات پیش اومد و رابطمون بهم خورد که در ادامه میخونید ...
من بهش گفتم حداقل تلفنی صحبت کنیم اما قبول نمی کرد ! خوب من انتظار دارم کسی که قرار یه عمر باهاش باشم حداقل صداشو بشنوم !
اون میگفت من فقط میتونم چت کنم و اس ام اس بدم !
شایدم تو این رابطه ها نباید اینجور حرف و انتظار ها رو داشته باشم !
عشق اولم بود ! با هیچ دختری هم رابطه نداشتم !
راستی ! 21 سالمه و اون 8 ماه از من بزرگتره
وقتی به حرف هایی که بهم میزد فکر میکردم نمی تونم اینجور حرف هاشو قبول کنم !
تو رابطمون سعی کردم هیچی رو کم نزارم !
خیلی کارا کردم تا زودتر بهم برسیم و باهم باشیم !
اما 20روز پیش بهم گفت نمیتونه بهم نزدیک بشه ! خسته شده !
می خواد تنها باشه ! حسی نسبت به من نداره !
گفت شاید ترس از خانوادش باعث شده حسی نسبت به من نداشته باشه !
میخواست ازم دور باشه و دیگه جواب منو نداد !
خودش قبل از اینکه تموم کنه گفت من همونی هستم که تو زندگیش میخواسته ...
من گفتم از رو اس ام اس و پیام و اینا کسی نمی تونه به این سادگی یکی رو دوست بداره!
مهم اینه تو این مدت اخلاق همدیگه رو بشناسیم و باهم آشنا بشیم !
از یه طرف من با بیان احساساتم کاری کردم که نتونه از پس من بر بیاد ...
با اینکه کلی بهش پیام دادم و توضیح دادم که مشکل چی بوده و معذرت خواهی کردم و التماسش کردم که بیاد همه چی رو درست کنیم اصلا جوابم رو نداد !
و پا فشاری کرد که میخواد تنها باشه ! مثل گذشته ها !
شاید همه بگید عشق در یک نگاه فقط شهوت هست ! اما من به این مورد اعتقاد ندارم !
من حس خودم رو میشناسم ! حتی تو چشماشم نمیتونستم نگاه کنم !
یک شب بهم گفت یکی از چشماش مشکل بینایی داره و تار میبینه و هیچ وقت درمان نمیشه ! من دوستش داشتم ! با همه چیش کنار اومدم ! به خودم میگفتم هیچ وقت تنهاش نمیزارم تا تو زندگیش اذیت نشه....
میگه تو منو مجبور به دوست داشتن کردی ! از یه طرف شاید درست میگه ! اما هیج وقت پیام هایی که بهم میزد رو یادم نمیره .... یعنی تا این حد از رو اجبار با من بود و فقط میخواست عشق و عاشقی رو از سر من بیرون کنه ؟
بهش گفتم زمانی که من پیشت باشم و منو حس کنی اون موقع هست که میتونی منو دوست بداری ! ببینی چه حسی به من داری ....
اینقدر حرف تو دلم دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم ! از چی بگم ! ذهنم آشفته هست !
ببخشید اگر درهم برهم توضیح دادم...
آخر تکلیف من چیه ؟
درسته اشتباه زیاد کردم اما این حقم نبود ! جواب این همه محبت و مهربونی و خوبی های من رو نباید اینجوری میداد....
نمیدونم چیکار کنم !
از همه چی خاطره دارم ! تو جمع یه آهنگ از اون دوران رو گوش میدم گریم میگیره !
نمی تونم خودمو کنترل کنم ! خستم!
یه حسی میگه باید واسه همیشه تنها بمونم و به کسی اعتماد نکنم !
هنوزم دوستش دارم ! خیال میکنم بعدا بهم پیام میده ....
وقتی صورتش میاد تو ذهنم بعض گلومو میترکونه و هیچ کاری نمیتونم بکنم ...
شما جا من بودید چیکار میکردید ؟
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)