سلام:آرمان راست می گه...کامل می گم و من دختری 24 ساله ودانشجوی پزشکی هستم با قیافه خوب وخانواده سرشناس و خوش نام.اهل درس و خیلی شیطون.حدود 3-4 ماه قبل با یکی از همکارام که پزشک هست آشنا شدم.من خواستگار خیلی داشتم ولی عاشق هیچ کدوم نبودم....شرایط های عالی و و ضع خوب ولی نمی تونستم دوستشون داشته باشم تا اینکه با ایشون آشنا شدم 2 سال از خودم بزرگتر بود....خیلی معیارامو نداشت ولی دوسش داشتم....اون پا پیش گذاشت و با اجازه خانواده هامون قرار شد چند ماه آشنا بشیم اگر ok شد خانواده اون برای خواستگاری بیان.بعد یک مدت روابط معمولی و شناخت های کلی اون به من گفت دوستم داره.با هم چندبار شام خوردیم و رفتیم بیرون...هون خواهر و داماد و دوستامم دیدووووهمه گفتن معیارای تو رو نداره ولی عالی هست.معیار هم منظورم سطح خانواده است و اینکه من رزیدنت ها رو می دیدم....به هم غلاقه مند شدیم از صبح تا شب پای تلفن و دوستت دارم آخرشوبرام کادو و گل می گرفت....تا یک شب از 2 ظهر تا 11 شب نه پیام داد نه زنگ زد...داشتم دیوانه می شدم ..پیام دادم 10 تا که کجایی من نگرانم...ولی هیج... طرف 12 زنگ زد عصبانی که تو پزشک هستی مریض داشت زیر دستم می مرد تون وقت تو از این پیام ها می دی؟خجالت کشیدم قطع کردم 15 دقیقه بعد زنگ زد با مهربونی ببخشید مریضم مرد و اعصابم داغون بود.منم هیچ نگفتم...تا یک کشیک که با هم بودیم یک خانم پرستار به من گفت اونو دوست داره و من ناراحت شدم.ازش خواستم بیاد پهلوم با هم قدم زدیم و گفتم از چی ناراحتم.اون گفت فهمیدم ولی نباید به من شک کنی ...من صبح تا شب به تو می گم دوستت دارم اونوقت تو این فکرا رو می کنی ووو گفتم من از تو مطمئنم می خواستم پرستار بشینه سر جاش ... ولی اون این رو کرد بهونه..هفته بعد رفت شهرشون قرار بود بیان برای خواستگاری ولی وقتی بر گشت تا 2-3 روز خبری نبود.من پیام زدم بیا چیزاتو پس بگیر و اون باز عصبانی شد که تو زود قضاوت می کنی و صبر کن.منم گفتم نمی شه قرار بذار جیزاتو پس بدم...نمی خواستم کوچیک شم.کسی که هر روز پیام می داد حالا 2 روزی 1 می داد.یک روزم حالم به هم خورد مجبور شد تو شیفتش برام سرم بذاره.2 روز بعد قرار گذاشتیم بهش گفتم من می خواستم به تو بگم برام چقدر مهمی و تو داری این کاذو می کنی؟گفت ما تو همه چیز شبیه هستیم ولی این موضوع منو می ترسونه... گفتم تو این همه مدت تو چیزی دیدی این دختره از قصد ما رو بازی داد ولی گوش نکردوکادو هارو به زور بهش پس دادم یک قطره اشک ریخت و تمام.بعدش دیدم داغون شده منم همینطور.خیلی همو دوست داشتیم خانواده هم تعجب کردن....نفهمیدم اگر انقدر منو دوست داشت چرا فرصت نداد؟یا از اول دروغ می گفت؟چرا اشک ریخت اگه خودش خواست؟چرا چرا چرا این کارو کرد؟؟؟؟
************************************************** *************************
توضيحات كاملتر :
من خواستگار خيلي داشتم و پسرهاي مختلفي تو زندگيم بودن که همه با اجازه خانوادم وارد شدن با قصد ازدواج ولي من هيچ کدومو از ته قلبم دوست نداشتم. تا 4 ماه قبل که با يکي از همکارام آشنا شدم که پزشک بود و نگاه آشنايي داشت. با هم کار مي کرديم و بعد 10 روز برام گل آورد و شماره موبايلمو با اصرار گرفت.خوشحال شدم که اين کارو کرد چون حس خوبي بهش داشتم.مي گفت فقط درس خونده و هيچوقت تو فکر ازدواج نبوده تا منو ديده.من تجربه زياد داشتم و جريان اين آقاي دکترو فوري به خانواده گفتم.اونم گفته بود و با اجازه خانواده هامون آشنا شديم.2 بار به دعوت تون شام خورديم و چندبار بيرون رفتيم.برام کادو گل خريد ولي خانوادش تماسي نگرفته بودن و هر بار گفتم لااقل زنگ بزنن گفت اول 2-3 ماه شناخت پيدا کنيم.تو اين فاصله اون خواهر و شوهر خواهروم ديد و اونا همم تاييد کردن که پسر خوبي است.تمام حرفامونو زده بوديم.اون فقط راجع به آينده ميگفت و بع 1.5 ماه به من گفت دوستت دارم.بهترين شب زندگيم بود.چون اولين کسي بود که انقدر دوست داشتم.قرار بود ماه بعد بره و با خانوادش بياد همه چيز عالي بود تو آسمونا بودم.تا تو يکي از کشيکام يکي از پرستارا کمي منو اذيت کرد و گفت اونو دوست داره ديوونه شدم اون فهميد اومد پهلوم و گفت تو چرا به من شک کردي.گفتم به تو نه مي خواستم پرستار رو بشونم سر جاش ولي اون باور نکرد و همين رو کرد بهونه و رفت شهرشون وقتي بر گشتوبه آني همه چيزو تمام کرد و بدون هيچ دليل قانع کننده اي گفت من مي ترسم تو اين طور باشي.هر چه کردم کوتاه نيومد و تمام.چيزاشو پس دادم اشک ريختم اونم ناراحت بود ولييييييي تمام.من ماندم مبهوت که.....
چي شد؟پس اون همه دوستت دارم ها چي شد؟يعني من انقدر کارم عجيب بود که بره؟...
.مرا دوست بدار اندک اما طولاني.....
اين پيام اولين پيام اون بود....من بهش گفتم اين ها طبيعي هست و نشون مي ده من چقدر دوستت دارم که نمي خوام از دستت بدم.بهش گفتم ما تو شناختيم و الان بعضي دخترها رابطه نامزد و عقد کرده رو مي زنن به هم ومن فقط خواستم اون دختره بدونه تو مال مني.. همين .ولي گويا قانع نشده بود....مدام تکرار مي کرد من و تو خيلي به هم نزديک بوديم چرا حتي يک ذره ترسيدي...خيلي سخت گير بود...احساس کردم ترسيده...اولين .sms تبريک عيد مال اون بود و 2 هفته اي هم بعد از اون جريانات ريش بلندي گذاشته بود و يک افتضاحي که نگو که مجبور شدم پيام بدم بهش که مضحکه شدي.اگه خودش منو واقعا نمي خواست اين چه ريختي بود.همه دوستام مي گفتن تو اونو اذيت کردي و من فقط ساکت بودم....همين....روم نشد بگم اون منو نخواست....حالا کار صحيح چيه؟من انقدر مغرورم که حاضر نيستم کوتاه بيام.اونم از من نخواسته که ببخشمش...هيچ نشاني از بازگشتش نيست ولي من عجيبه نمي تونم فراموشش کنم؟چکار کنم؟اون بسيار پاک . مهربان.نجيب و.....بود...ما خيلي شبيه بوديم اونم هميشه از اين همه شباهت تعجب مي کرد...شما فکر مي کنيد اونم ناراحته؟شما بوديد از طرف مقابل با اين شرايط چي مي خواستيد و اون دختر چکار مي کرد شما دوباره بر مي گشتيد؟مي تونيد کمکم کنيد..... من ولش کردم ولي آيا اون حق داشت بعد اين همه دوستت دارم و گذران وقت من و خانوادم اين کارو بکنه.هم خانواده من سر شناسن هم اون.اهل دختر باز بودنم اصلا نبود که بگم اشتباه کردم.چرا شما پسرها به يکي مي گيد دوستت دارم بعد انقدر راحت مي ريد؟يعني واقعا فراموش مي کنيد؟
من هيچ کار نکردم فقط ازش خواستم بياد پهلوم با هم چاي خورديم و کمي قدم زديم ولي اون گفت که وقتي انقدر نزديک هم بوديم و من هر دقيقه بهت مي گم دوست دارم چرا حسوديت شد؟مي گفت به چي؟راستم مي گفت چون آدم محکمي بود.مي گفت زود قضاوت کردي با هم حرف زديم و خيلي زياد ولي کوتاه نيومدوهرچي گفتم ما دو سه ماهه با هميم تو همچين چيزي ديدي از من گفت نه ولي کارت درست نبود که شک کردي وحتي دعوا هم نکرديم.روز آخر وقتي چيزاشو دادم نمي گرفت و گريه کرد.دوست دارم به عنوان يک پسر بگي بهم اين کارش درست بود؟اگر تو بودي و يکي رو دوست داشتي اين کارو ميکردي؟ما همه چيزمون ok بود.فکر مي کني اون واقعا منو دوست داشت يا دروغ گفت؟
حتی تحقيق حسابي کردم هيچکي تو زندگيش نيست و مي دونم هنوزم منو دوست داره از وقتي جدا شديم نصف شده منم يک بار تو کشيکام از هوش رفتم و خودش مجبور شد برام سرم بذاره تا صبح هم بالاي سرم قدم زدو داغون شد و الانم پيام جدي و .... مي ده گاهي..از این پسرها نبود که بگم سر کارم گذاشت وگرنه اسمشم نمی آوردم منم دختر کوچکی نیستم که خام اشک و غیره بشم...اشک اونم از ناراحتی من بود.وقتی بهش گفتم می خوام چیزاتو پس بدم زنگ زد و کلی دعوام کرد که چرا زود قضاوت می کنی و به من فرصت نمی دی!!!نمی دونم چه فرصتی از من می خواست ؟می خواست تا صبر کنم بعد 1-2 ماه بگه نمی خوام..پس شخصیتم چی می شد...الانم می دونم بهم فکر می کنه چون هیچ دختری تو زندگیش هیچوقت نبود و من اولیش بودم.واضح بود....گاه پیام می ده منم جواب می دم ولی می دونم بر نمی گرده....شما یک ÷سر اینم جریان کاملش ...چی فکر می کنی؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)