به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 40 از 40 نخستنخست ... 10203031323334353637383940
نمایش نتایج: از شماره 391 تا 392 , از مجموع 392
  1. #391
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام امشب دیدم حالم خوب بشو نیست خواستم به قول میشل کار غیر تکراری بکنم دیدم سخته اینجا الان بخوام خاطره بگم ولی چند دقیقه شاید حالمو عوض کنه
    خاطره فواره سمیراه خوندم یاد یک خاطره افتادم
    اولین باری که پسرم بردیم ارایشگاه خیلی گریه کرد و طفلی هلاک شد. بعدش خواستیم حال و هوامون عوض شه همسرم گفت بریم ابمیوه بخوریم. همیشه همسرم هرجا بخوایم بریم همون جلو درش پارک میکنه و اگه جا نباشه همونطوری کنار خیابون تو ماشین میمونه تا من برم داخل و برگردم اما اونبار اون سمت خیابون پارک کرد!
    خیابون که نبود بلوار بود و وسطش فضای سبز داشت که باید ازش رد میشدیم!
    خلاصه تا پامون وارد اون فضا شد (قبلش متوجه نبودیم همش هواسمون به ماشینا بود که بهمون نزنن) یکهو فواره داخلش که برای ابیاری روشن بود چرخید سمت ما که اول همسرم و پسرم بودن و بعد من. پسرم و همسرم خیس اب شدن و به طرز خنده داری داشت بچه به بغل میدوید تا از شر اون فواره خلاص شه اخه وسط خیابون هم نمیشد بره گیر کرده بود منم پشتشون بودم بهم خیلی اب نمیرسید. تا اومد اینورتر فواره اونوری چرخید سمت همسرم و دوباره خیس اب شدن (همسر منم خیلییییی مرتبه ظاهرش و تمیزه و اصلا چنین اتفاقی در مغزم نمیگنجید)
    دیگه نفهمیدیم چطور از خیابون رد شدیم و رسیدیم ابمیوه فروشی من یادم اومد کیفم نیاوردم(لباسای پسرم کامل خیس بود باید عوضش میکردم)
    باز من از خیابون رد شدم رسیدم به اون فضای سبز کاملا اماده بودم که خیس بشم دیدم فواره خاموش شده یعنی به انداره چند دقیقه فقط طول کشید
    وقتی برگشتم همسرم منتظر بود منو خیس ببینه که موفق نشد
    (الان میگین کجای این خاطره عاشقانه بود. خب بهتون حق میدم ,وسع ماهم در همین حده)

  2. 8 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 اردیبهشت 98), miss seven (شنبه 14 اردیبهشت 98), فکور (شنبه 14 اردیبهشت 98), نیکیا (شنبه 14 اردیبهشت 98), میشل (یکشنبه 15 اردیبهشت 98), آنیتا123 (شنبه 14 اردیبهشت 98), الهه زیبایی ها (شنبه 14 اردیبهشت 98), سمیراه (شنبه 14 اردیبهشت 98)

  3. #392
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 98 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-21
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    5,584
    سطح
    48
    Points: 5,584, Level: 48
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 166
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    128

    تشکرشده 199 در 73 پست

    Rep Power
    29
    Array
    یه خاطره کوچیک عجیب دارم که چیز حیرت انگیزی توش نیست ولی از نظر من بی اندازه عشق توشه.

    خب من همیشه ازون دخترهایی بودم که خیلی مراقب ظاهرم بودم و تحسین میشدم معمولا درموردش(ازخودراضی)
    و همیشه ترس از دست دادنش رو داشتم ترس از پیری...

    و اینکه خب شوهر من همیشه و همیشه از ظاهرم تعریف و تمجید میکرد تا اینکه بعد از عقد شوهرم بهم گفت غذا بیشتر بخور چاق بشی یخورده خب میدونم چیز عجیبی نیست ولی خب نه اینکه من انقدر شنیدم از اطرافیانم که بعد از عقد چه مرد چه زن بعد از دیدن همسرش بی حجاب ناراضی شده ازش و اینجا هم خیلی خوندم کلا دنیا واسم اوار شد گفتم نکنه پشیمون شده؟

    همش بهش میگفتم خب توکه منو همینطوری دوست داشتی و میدونستی من تغییری نمیکنم و همیشه همینطور بودم
    هی میگفت خب دوست دارم چاق شی خلاصه اینکه همش اعصابم خورد بود.
    همش میگفتم پشیممون شدی بگو چون من اصلا چاقتر ازین نمیشم (خدایا چرا انقدر من حساس بودم واقعا از خود راضی بودم که همه ازم تعریف میکردن اونوقت شوهرم هی میگفت باید چاق شی)

    خلاصه اینکه انقدر بداخلاق شده بودم بعد چند هفته گفت میدونی قضیه چیه ؟(ببینید چقدر صبوره که منو اینهمه تحمل کرد)
    گفتم چیه؟

    گفت آخه تو خیلی کم غذا میخوری من خیلی نگرانتم میترسم مریض بشی!!میترسم انقدر من ازت تعریف میکنم فکر کنی اگه چاق بشی یا عوض بشه بدنت من دیگه دوستت ندارم دوست ندارم بخاطر ترس از دست دادن زیباییت به خودت سختی بدی می خوام بدونی حتی چاقم بشی باز من عاشقتم و دوستت دارم.
    (بماند که نمیدونست کلا من غذا دوست ندارم و همیشه همینجوری بودم)



    خب من شک عجیبی بهم وارد شد اینکه چقدر دید من سطحی و بچگونه بود و شوهرم حاضر بود خودشو بد کنه اما من صدمه نبینم بنظرم این عاشقانه ترین کاری بود که تاحالا برام کرده چون میدونم مردها خیلی به ظاهر اهمیت میدن
    اینکه انقدر منو دوست داره که اینطوری خواسته با کلک منو به غذا خوردن وادار کنه واسم شیرین و با مزه بود

    البته کلا شوهرم همینطوریه یه کارایی میکنه که من در وهله اول عصبانی میشم اما بعدش میبینم خدایا چه عشق عمیقی پشتش بوده

  4. 5 کاربر از پست مفید سمیراه تشکرکرده اند .

    SaYe_RoshAN (جمعه 20 اردیبهشت 98), نیکیا (پنجشنبه 19 اردیبهشت 98), میشل (پنجشنبه 19 اردیبهشت 98), الهه زیبایی ها (پنجشنبه 19 اردیبهشت 98), شمیم الزهرا (دوشنبه 23 اردیبهشت 98)


 
صفحه 40 از 40 نخستنخست ... 10203031323334353637383940

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:40 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.