سلام...
یادمه اون اوایل که میخواستم همین تصمیم رو بگیرم اومدم اینجا و تمام نظرات رو خوندم...
بیشترش جنبه ی منفی داشت برام اما من با خودم گفتم توکل میکنم به خدا و ازش میخوام ثوابشو اون دنیا بهم بده...بعدم اینکه فکر میکردم طرفم خیییییلی آقاست.خیلی خوبو زن دوسته...خیلی کاریه...همه چی تموم ب نظر میومد...
داستان زندگیمو میگم برای همه خانومایی ک قصد دارن با مرد بیوه دارای فرزند ازدواج کنن...
من ۲۵ سالمه...شاغلم...وضع خونوادگیمون متوسطه چهرم به گفته اکثر اطرافیانم قشنگه و در کل چیزی کم ندارم...
با ی اقایی دوست شدم ده سال از خودم بزرگتر ادعا کرد عاشقمه طوری ک همه باورشون شد چه کارایی بخاطر من میکرد...
روزای اول گفت قبلا ازدواج کرده و همسرش تو تصادف فوت کرده...بعدم گفت ی دختر ۶ ساله داره...
روزی ک پیشنهاد ازدواج داد پدر و مادرم ب قطعیت مخالف بودن اما انقدر این ادم خودش رو خوب نشون میداد ک محکم وایسادم و گفتم میخوامش با هر سختیی ک هست من مطمئنم باهاش خوشبخت میشم...
روز خواستگاری مادرش گفت دختر شما دختر ماست اندازه دخترمون عزیزه برامون اما اگر نوه ی منو قبول کنه جاش رو سر ماست...
از همون اول قرار بود بچه با ما زندگی کنه...قرار بود یک سال عقد باشیم...
خلاصه به هر ضرب و زوری بود علارقم مخالفت پدر مادرم و زوری با این آقا عقد کردم...
اما از همون روز اول اذیتا شروع شد...اون چیزایی ک تا الان لطف بود از اونروز شد وظیفه و توقع..
بچه ۶ ساله رو باید میبردم دستشویی حموم غذاشو میذاشتم تو دهنش فوت میکردم...شبا باید رو پا میخوابوندم پاشو ماساژ میدادم لالایی میخوندم تا بخوابه ی موقع ها تا ۳ شب هم نمیخوابید...حس میکردم اون ادمه عاشق توجهش بهم کم شده...دو ماه گذشت...با وجود اسنکه دائم با خودم میگفتم این بچه مادر نداره من براش مادری کنم...میگفتم خدایا من اگه ی دختر ۶ ساله داشتم فلان کارو براش میکردم...و همون کارو برای این بچه میکردم...هر روز یا نهایتا یک روز در میون براش خرید میکردم با پول خودم از اسباب بازی گرفته تا لوازم تحریر هرچیزی ک دوس داشت... ی موقع ها بخاطر خرید کردن برای اون بچه کرایه نداشتم برگردم خونه و پیاده کل راهو گس میکردم...
بچه هیچ راهی برای خلوت من و شوهرم نمیذاشت...دائما رو پای همسرم بود یا تو بغلش بود...رفتارش طرز نگاهش طوری بود ک از خودم متنفر میشدم...عصبی ک میشد هرچی از دهنش در میومد ن تنها ب من به همه میگفت...خلاصه...تو دو ماه انقد زجرم داد ک تو ۲۵ سالگی ی طرف موهای سرم سفید شد...
از اون طرف هم مشکلاتم با شوهرم شروع شد...
بمن گفته بود عکاسی میکنه ولی چون باید ازصبح زود همراه عروس داماد باشه تا اخره شب و شاید چند روز پیش بیاد ک خونه نیاد خودش دیگه نمیخواد ب این کار ادامه بده...و تو دو ماه بیشتر از ۱۰ تا شغل و اومد گفت میخوام شروع کنم و اخرش هیچ...وضع مالی و قیافش متوسط رو ب پایین.. موهاش اکثرا سفید شده بود و بعدها فهمیدم فقط بالای گردن و گوشش موی خودشه و کلاه گیس میذاره و کچله...خلاصه این آقا بیکاره بیکار میچرخید...از من دو ملیون دستی گرفت و برنگردوند...جز ی حلقه ک پول نصفشم خودم دادم هیچی برام نگرفت...من میگفتم گناه داره پول ک ارزش نداره من بهش سخت نگیرم... ب بچه ش همه جوره محبت میکردم مثل ی مادر هرکاری ک بهم میگفتن میکردم ک دلش بهم وصل بشه ...شد اما دیر شد...انقد محبت کردم ک بچه منو مامان صدا میکرد و دائم میومد پیشم بهونمو میگرفت ولی دیر شده بود برای این کارا...چون دیگه مشکل بچه نبود پدرش بود...
ی ادم بیکار...دائم سیگار... و مشروب خور...
و البته اخلاقش ک بعد از عقد بطور کل عوض شد...
خونوادشم ک اومدن گفتن تو ی لیوان آب دست نوه ی ما دادی؟! یعنی همه کارای منو ندیده گرفتن منم گفتم عیبی نداره برای من مهم خدا بود...
اخرم شوهرم بخاطر بی مسئولیتیش و سر کار نرفتنش اومده منو بزور و با چرب زبونی خام میکنه بریم توافقی بدون حق و حقوق جدا شیم اول میخواستم برم اما الان مهریه رو گذاشتم اجرا و بزودی دادگاهمونه...فقط بعد از دو ماه و خورده ای این همه زندگیم زیرو شد سر انتخاب اشتباه....تو جوونی پیر شدم...
تاپیک قبلیم رو چند نفر خوندن جواب دادن من اشتباهاتمو کامل جلوشو گرفتم و همه جوره باب میل همسرم شدم..ولی اون اقا اصلا ادم سابق نیست... بمن میگفت حق نداری تا من نخواستم بچه دار بشی باید بیای دادگاه امضا بدی
هرچیم بچم خواست باید براش فراهم کنی و براش انجام بدی همه اینارو باید بیای تعهد بدی...
من دلم شکست چون من ک بد نکردم ن ب اون بچه ن ب خودش...
فقط خدا دید
الانم بعد از دادگاه مهریه اگر فرصت بشه میخوام بگم مهریه مو میبخشم فقط طلاقم بده از این بلاتکلیفی خیلی حالم بده خیلی...
اطرافیان و خانواده و پدر مادرم میگن با این تفاصیر و اخلاقیات همسرت اصلا این ادم مرد زندگی نیس ی مرد بیکار مشروب خور سیگاری باید بری خرج خودشو بچشم بدی اخرم مثل نوکر باهات رفتار کنن... خانوادشم ک هیچ...فقط توقع دارن پرستار باشم...من هیچ حق و حقوق عاطفی مالی نداشتم تو این چندوقت و به شدت احساساتم جریحه دار شده....شوهرمم ادمیه ک تهدید میکنه و مطمئنم منو بلاتکلیف نگه میداره مثل همین یک ماه ک همش دوری و سردی و بی خبری بوده...دیگه نمیدونم چیکار کنم من با نیت خیر ربتم جلو و هرکاری ک ازم برومد انجام دادم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)