[سلام
من تازه به تالار وارد شدم و هنوز کامل روال سوال و کمک و جواب و اینا رو نمی دونم .
اما تعریف این سایت و ادمایی که توش به کمک هم میان و زیاد شنیدم . امیدوارم شما بتونین با کمک هم یه دردی از من روا کنین که ...
من یه پسرم ، یه پسر که عاشق بود . خیلی عاشق اینقدر که مجنون تو جیبش بود .اما حیف همه یه طرفه بود و هوا(نه هوس، این قضیه که میگم مال 6 سال پیش میشه و الان کلی ازش گذشته اما عواقبش هنوز تو وجود منه و ..
خلاه اون موقع سر نگفتن و این که روم نشد حرفم رو بزنم طرف پرید . اخرشم رفتم اما حیف که خیلی دیر بود و بی فایده .
اینا رو گفتم تا به اینجا برسم که من از اون موقع به بعد دور از جون شما مثل ادمای اخته نه دیگه حسی دارم و نه میلی .
هیچوقت دیگه عاشق نشدم و هیچوقت دیگه نتونستم کسی رو تو دلم جا کنم.
بااین که همیشه عاشق عاشقی بودم و ارزوم بود ادمی باشم با یه عشق ساده ی ساده . اونقد دور از هیا هو و اروم که فقط من باشم و اون .
اینو یادم رفت بگم که من الان 25 سالمه و الان دانشجوام. از خمون 18 سالگی کار کردم و کار اما اخرش هچنان جای خودم وایسادم و درجا می زنم .
الان دو سالیه که شدم فیلم بردار(چه شود).توی اتلیه ای که کار میکردم یه خانمی بود که کم کم به دوست خونوادگی هم تبدیل شدیم .پیشنهاد کار از طرف شوهرش به من شد و من مشغول کار شدم .
بعضی وقتا که اینو تعریف میکنم واقعا پیش خودم خجالت می کشم ، اما اون زن چنان کششی داشت که منو زود جذب خودش کرد . اینقدر صمیمانه و نزدیک بهم بودیم که از خواهرم به من نزدیک تر شد. من و اون توی دفتر شده بودیم سنگ صبور هم .من درم رو به اون می گفتم و اونم به من. من همین جور هر روز بیشتر جذبش می شدم و اون همونطور نزدیک به من.شوهر اون خانم زیاد دفتر اتلیه نبود و بیشتر موقع ها من و ون تو تالار تنها بودیم. ادمی زاده دیگه بعضی موقع ها یه جورایی مور مورش می شه و یه احساسایی بهش دست میده که ...
منم یه ادمم مثل بقیه. این ارتباط ادامه داشت با احساس من که هم هوس بود و هم عشق . اره من عاشقش شده بودم و باورم نمی شد که روزا شده بود فکرو خیالم و شبا هم تو خواب ولم نمی کرد.
اما من هیچوقت نتونستم بهش نزدیکتر شم . خجالت ، حیا ، شرم ، یا شایدم ترس ، نمی دونم .
خلاصه اونا دفتر و جمع کردن و من از اونا جدا شدم . اما ارتباطمون ادامه داره، کمتر شده اما قطع نشده . احساس منم سر جاش ، حتی یه ذره هم از یادم نمی رفت و نرفته.
اما درد من اینه که می خوام بدونم چرا اینجوری شد و من هیچکسی رو دیگه دوست ندارم؟
چرا نمی تونم به اون بگم که دوستش دارم و دیوونش شدم ؟
اصلا باید بهش بگم یا نه؟
اونم بعضی موقع ها به قول بچه ها چراغ سبزایی نشون میده . اما من اینقدر اکبند و خنگم که هم میخوام چیزی بگم ، هم نمی تونم چیزی بگم.
اینم بگم که اشتباه نشه: احساس من به اون از 100 تا 10 تاش هوس بود و باقیش عشق و دلبستگی (شایدم نتونسته باشم کامل مطلب رو ادا کنم اما لپ مطلب همین بود . اگه که چیزی زیاد تر خواستید بگید تا بگم)
پیشاپیش مرسی از لطف همتون و ممنون از اینکه وقت میذارید و به داد امثال ما میرسید
علاقه مندی ها (Bookmarks)