سکوت برای من شکستنی نیست...
تمام اطرافم پر از برگ های خشک خزان زده ایست که روزگاری سبز بودند..
چقدر زمانی نه چندان دور آرزوهای نه چندان سپید را در دلم پروراندم و اکنون که سر بر می گردم تنها برگ های خشک خرد شده را می بینم که من مغرورانه خرد کرده ام و از صدای خرد شدنشان خندیدم...
روزها رفتند و خواهند رفت .
این سرنوشت تمامی زن هاست ..
ولی چه می شود کرد وقتی بهای لبخند شکستن است...
من به پیش می روم..
زمان مرا با خود خواهد برد.
چشمهایتان را باز کنید
همیشه برای مرثیه سرایی وقت هست....
ولی برای خو........
بدرود..
علاقه مندی ها (Bookmarks)