سلام. باز هم منم با همون مشلات.
به لطف همدردی خیلی دلم اروم گرفت و همون طوری پیش رفتم. اما باز هم چند روزه از درون عصبی هستم و دائم در دلم لعنتشون میکنم و از خدا میخوام هر چی با من کردن در راه خودشون بیاد.نه بیشتر .دوست دارم ناله کردنشون رو بشنوم.غم هایی که در دل من ریختند در چهره شون ببینم.دوست دارم زجر بکشن که دل من اروم بگیره.همه ش دارم با خودم میگم خدا به سرشون بیار. خدا لعنتتون کنه.
خیلی عصبی ام.مپل کوه اتشفشانی که همه فکر میکنن خاموشه اما در حقیقت گدازه هاش داره انبار میشه.میدونم اگه بترکم همه ی گدازه هام رو سر خودم خراب میشه اما به هیچ وجه هم نمیتونم جفا هاشون رو که هنوز هم ادامه داره به باد بیخیالی بگیرم.
همه چیزشون عذابم میده حتی این که پیششون چند ساعتی باشم و صحبت های احمقانه وخودخواهی هاشون رو ببینم.(هفته ای 1روز اجبارا باید پیش هم باشیم).
همه اش دارن غیبت قوم وخیش هام رو میکنن.غیبت تک تکشون رو تا حالا کردن.چند بار اعتراض ملایمی کردم نتیجه اش این شد که باهام دعوا کردن و من تنها و اونا با هم منو سرکوب کردن.
مادر شوهرم 6باره پیشم نشسته و جلو بقیه خواستگار های شوهرم رو برام شرح کامل داده (با تمام جزپیات)واخر سر هم بحث رو میکشونه سمت من و میگه من فقط به این دلیل قبولت کردم که بابام گفت به خاطر مادرش بریم بگیریمش.ومیگه وگرنه ما در خونه ی هر کی رو میزدیم رو سر میذاشتمون.(دلم میخواد انقد جیغ بزنم که خفه شم.)
گفتم نمازم رو شروع کنم به یاد خدا دلم اروم میگیره .خدا رو شکرت اما مثل پیرزن هازورم که به هیچ کی نمیرسه فقط نشستم و دارم به درگاه خدا ناله میکنم.
روبه روی من میشینن و میگن و میخندن و میخورن اما دریغ از 1تعارف.
مادر شوهرم همه اش داره زخم زبونم میزنه غیبت خونوادم رو میکنه.اگه بهش بگم چرا این جوری میگی میگه تو همه رو به من ترجیح میدی وهرچی من بگم منظورم والا این نیست.1داستانی میبافه که همه ی خونواده باهام غهر میکنن که تو تو روی مادر ما وایسادی وشخصیت خودت رو با اون1ی میدونی.(من چی کار کنم)
محل (معضرت میخوام اما واقعیته)سگ بهم نمیذارن.1001توقع ازم دارن و من نباید اعتراض به هیچ چی داشته باشم.
برادر شوهرم 1سال از من کوچک تره.) از کلاس زبان تاطیل شدم دیدمش با نامزدش .بهم گفت برسونمت.من خسته بودم اما دیدم دارن خرید میکنن گفتم مزاحم نمیشم (از اونجا تا خونه خیلی راه بودوساعت هم9شب بود)این مسیررو میرم کارتون تمام شد سر راه سوارم کنید.گفت باشه.هر چی در اون تاریکی و سکوت رفتم خبری نشد گفتم شاید کارشون طول کشیده.نزدیک خونه که شدم زنگ زد و گفت من خونه ام اومدی؟گفتم اره من نزدیکم وخداحافظی کرد ودیگه هم در موردش حرف نزد.(در صورتی که میدونم هر کدوم دیگه شون به جای من بود حتما در راه برگشت به خونه سوارش میکرد.این1مورد جزئی بود که بدونید من براشون1مثقال ارزش ندارم.)
خیلی بخیل هستند و به هیچ وجه حاضر نیستند که حتی اگه من در شرایط سختی باشم بهم 1چیزی بدن مثلا اسپری سالبوتانول(که برا نفس تنگیه)میرم طبقه بالا واحد اونا که ازشون 2تا سیب زمینی و1پیاز بگیرم همه شون تو دستم نگاه میکنن که چی برداشتم.اگر هم نرم چیزی بردارم پدر شوهرم میگن تو خودت خودت رو جدا میبینی وگرنه مازندگیمون شریکیه. جرات ندارم ازشون1چیزی بخوام.تجربه ثابت کرده که حتی اگه1پر کاه داشته باشن به کسی نمیدن.یا مثلا3سال پیش من داشتم نون و خامه میخوردم خونه شون مادربزرگه 4دستو پا اومد سمتم(نمیتونه خوب راه بره)جلد خامه رو از جلوم برداشت برگشت نشست سر جای قبلیش وبا زبون خامه های دور جلد رو پاک کرد و درش رو پیچید و گذاشت محکم در دستش و با چشمخوره نگام کرد.هیچ کس هم چیزی بهش نگفت.یا 1گلدون افتاده بود کنج حیاطشون وبی مصرف بود بهشون گفتم من1گل یاس خریدم گلدون ندارم میدین به من؟ مادر بزرگه داد زد =گل خریدی برو گلدونش هم بخر.من خودم میخوام سال دیگه 1قلمه گل یاس از خونه فلانی بچینم و بکارم توش.درصورتی که اصلا در این خونه شون حیاط ندارن.تو اون یکی هم کسی نیست که بهش اب بده.(اینا مثال های روزمره هست).خلاصه همه چی از من دریغ میشه از قسمت خوب غذا بگیر(وقتی باهاشون غذا میخورم)تا ... .
داپم هم سر1بهانه ی الکی باهام بد دهنی میکنن و ابروم رو در جمع میریزن(گر چه همه هم منو میشناسند هم اونا رو اما خجالت میکشم )
مادرم میگه دختر خل و ساده ی من مادر شوهرت رو من از قدیم میشناسم و همه هم میدونن چه جنس جلبی داره.اون فقط میخواد تو رو سره ای (عصبی و دیوونه)کنه.(چون تا حالا خیلی هارو سره ای کرده و همچنان هم دست از سرشون برنمیداره و در هر جمعی باز هم غیبت و مسخره شون میکنه.)
با عمه ام هم همین کارا رو کرده.الان هم همین که ازم ناراحت میشه علنی میگه تو 2ومی عمه اتی.واستارت.
الان خوبه 2ساعت بعد بد میشه ثبات نداره که ادم بدونه چه جور باید باهاش تا کنه.خواهر شوهر هام که هزار مرتبه بد تر اند باز هم 100رحمت به مادر شوهرم.اونا علنی علنی دست روم بلند میکنن.وابدا نگام نمیکنن.
خواهش میکنم درکم کنید وحتی اگه نظر هم ندارید باهام همدردی کنید شدیدا تشنه ی محبت ام.
- - - Updated - - -
ما طبقه پایینیم وامنا بالا.اصلا فرهنگ اپارتمان نشینی ندارن.همه اش صدای بلندشون در خونه ی ما پیچیده.کفشاشون در خونه ی من ولو هست.در خونه ام رو باز میکنن سرشون رو میندازن زیر و میان داخل نمیگن شاید من در بد شرایطی باشم اگه هم در رو قفل کنم که معمولا قفله ناراحت میشن (نمیدونم چرا)میگن میرین بیرون نباید در واحدتون قفل باشه اما من قفل میکنم و همه اش ناراحت میشن.
با این وجود که من کاریشون ندارم میگن تو فسادگری و سرم داد میزنن.(این ها همه در مورد مادر شوهر م خواهر شوهرامه).
دائم در گوش شوهرم دارن میخونن و شست و شوی مغزیش میدن.(از وقتی با همدردی اشنا شدم دیگه گلایه هام رو به شوهرم نمیگم اما در عوض خودم دارم میترکم).شوهرم با خواهرش بحثشون میشد میگفتن من فساد کردم و به طرز فجیه وچندش باری با من دعوا میکردن.من خودم وقتی میبینم انقد دریده دعوا میکنن از تعجب نمیتونم حرف بزنم و از خودم حمایت کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)