راستش من تو دو راهی گیر کردم.من وارد خانواده ای شدم که خیلی توقعشون بالاست در واقع دیدگاهها فرق داره.من همیشه دیدم خاله هام عروس اوردن اونا رو مجبور نکردن با اونا یا نزدیک اونا زندگی کنن.از اولش اجازه دادن مستقل باشن منم یه همچین اعتقادی دارم حالا مادر شوهرم ازم می خواد باهاش راحت باشم می خواد خونه من خونه تو نکنم . همون طور که قبلا گفتم دیوار به دیوارشون زندگی می کنیم.دو شب پیش افطار می دادم مامانم اومد کمک داشت واسه خوروش پیاز خورد می کرد که مادر شوهرم اومد گفت بیا خونه ما غذا درست کن تا اتاقت گرم نشه.یه حرفم بزنه باید همون شه منم رفتم اونجا شام درست کردم مامانم موند خونمون مگس پرونی مثلا اومده بود کمک فهمیدم ناراحت شده اما چیزی نگفت هر دفعه مهمون دارم همین قضیست .نمی دونم چی درسته شاید بگین خوب بیچاره خواسته کمک کنه اما این کاراش پای مامانمو از خونمون کوتاه می کنه. من دوست ندارم تا اون حد به مادر شوهرم نزدیک باشم.بعدشه مهمونا رفتن تازه ازم گله کرد چرا با هام راحت نیستی تو خودت باید بیای در بزنی بگی اومدم اینجا شام درست کنم . من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من از اول خواستم باهاش راحت باشم اما وقتی دیدم خیلی آدم خود رای هستش و هیچ نظری رو قبول نمی کنه کم کم ازش دور شدم و اون الان سعی داره نذاره .انگار تحمل روبرو شد با حقیقت رو نداره که بالاخره یه روز باید بچه هات مستقل شن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)