[/color][/size][/font][font=Tahoma][size=medium][color=#000000]
این متن رو بخونید بهم بگید چیکار کنم چون دیگه از دست هیچکس کاری بر نمی یاد شاید نظر شما یک قطره آب روی جرقه زندگی من باشه .
از 17 سالگی می شناختمش ولی چون خدمت نرفته بود خانواده ها اجازه ازدواج به ما ندادند . من با کس دیگری ازدواج کردم و حاصل این ازدواج مسخره و بی فکر شد دوتا دختر مثل دسته گل و بعد طلاق به علت اعتیاد و دست بزن همسر سابقم و در آخر صیغه کردن پنهانی یک دختر فراری.
بعد از طلاق بجه ها به همسرم رسیدند و من تنها زندگی می کردم کارمند قرار دادی یک اداره دولتی شدم و تونستم روپای خودم بایستم دو باره سروکلش پیدا شد ، ازم خواستگاری کرد باتمام علاقه ای که بهش داشتم ازش خواهش کردم که اگه نمی تونه منو خوشبخت کنه کنار بره و بذاره زندگیمو به همین منوال که خودم ازش راضی بودم ادامه بدم ولی بهم اطمینان داد که این کار رو می کنه با دودلی قبول کردم بعد از ازدواج چون فکر می کرد می تونه با بچه منو به زندگی پایبند کنه خواست که بچه داربشیم به خاطر اینکه فکر نکنه نمی خوام باهاش زندگی کنم قبول کردم در طول این مدت چهار سال به نوعهای مختلف و موضوعات متعدد می فهمیدم که داره بهم دروغ می گه ولی به خاطر اینکه غرورش خرد نشه به روش نیاوردم زندگی خوبی نداشتم دخترام هم نمی تونستم ببینم چون احساس می کردم که اگر حرفی از اونا بزنم فکر می کنه که حواسم هنوز به زندگی گذشتمه . سر کار رفتم ، کار تایپی توی خونه انجام دادم و هر کاری کردم تا زندگی مو بسازم ولی هر بار با دروغ و بی تفاوتی های همسرم مواجه شدم حتی بعضی اوقات از خانوادم قرض کردم تا غرورش خورد نشه ولی حالا با تمام زحمتایی که کشیدم و گذشتهایی که کردم با توجه به اولتیماتومی که روز اول بهش دادم می بینم که پنهانی کارایی رو انجام داده که حدودا پنج میلیون قرض بالا آورده ، لباس مناسب ، خوراک مناسب ، محل زندگی مناسب ، خونه مناسب و ... نمی تونه برام فراهم کنه حتی در طول مدت زندگی مشترکمون به یک مسافرت کوچک هم نرفتیم تمام وقت به کار یا خانوادش فکر می کنه و تمام تلاش من برای حقظ این زندگی یکطرفه و بی نتیجه شده از طرف خانواده هامون هم هیچ حمایتی نمی شیم چون خانواده من به اندازه خودشون کردن ولی خانواده همسرم حاضر به مساعدت به تنها پسرشون نیستن .
می خوام بپرسم حالا چیکار باید کرد . به خاطر تمام دروغ ها و بی تفاوتی هایی که بهم کرده و اینکه هیچ محبتی نسبت به من نداره و در خانواده همسرم زن رو به عنوان یک خدمت کار و ببخشید شب خوابیدن ها می بینن من نمی تونم دیگه این اوضاع رو تحمل کنم چون قبل از زن بودنم باید انسان بودنم رو حفظ کنم دیگه دوستش ندارم و تحمل این اوضاع تقریبا برام غیر ممکنه .
شما کمکم کنین.
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)