سلام
من همینجوری به ذهنم رسید که در مورد یه نفر یه داستان بنویسم.
قسمت اولش رو تو حال و احوال نوشتم و بعد دیدم که لابلای بقیه پستها میره. برای همین تصمیم گرفتم یه تاپیک جدا براش بزنم.
با اسم " فرشته بی نشان "
دوستان اگر تمایل داشتن همراهی کنن، تو خصوصی یا تو همون تاپیک حال و احوال متنی که فکر میکنند به داستان اضافه بشه، مفید خواهد بود، اعلام کنند و من با سمت و سوی داستان هم خوانش میکنم و ادامه میدیم.
قسمت اول:
یکی بود هیچ کس دیگه نبود
زیر گنبد خودش داشت هفت خونه درست میکرد
روزي روزگاري تو خونه هفتمی پسر بچه خوشگل و قد بلندي كه يه دل صاف و ساده اي داشت، از كنار يه باغچه پر از گل رد ميشد، چشمهاش گل هاي رنگي رنگي باغچه رو دنبال ميكرد و داشت دل بسته گل ها ميشد. دستش رو برد سمت زيباترين گل باغچه، كه تيغ گل رفت تو دست هاي پسر بچه مهربون ما. يكم اطراف گل چرخيد و چرخيد، تا بالاخره گل رو از تو باغچه كند، ولي گل زيبايي كه دل بسته اش شده بود، ديگه زيبا نبود و داشت پژمرده ميشد.
باغبون باغچه از راه ميرسه، تا مياد به پسر بچه چيزي بگه، ميفهمه چقدر دل بزرگي داره و دله پسر كوچولو از همه گل ها قشنگ تره. پسر كوچولو هم كه ميبينه گل زيبا كه دل بسته اش شده بود، سريع از بين رفت،
از باغبان مي پرسه: باغبون مهربون، چرا گل به اين زيبايي از بين رفت؟ چيز زيبايي نداري كه من دل بسته اش بشم ولي فاني نباشه؟
با غبان كه از سوال پسر خوشش مياد،
ميگه: دوست داري بهت باغبوني ياد بدم؟ دوست داري بهت راز و رمز هاي اين باغچه رو بدم؟
پسر كوچولو: چرا خيلي دوست دارم، يعني ميشه منم يه روز باغبون بشم؟
باغبان: آره ميشه، ولي بايد قول بدي گل هايي كه ميكاري رو براي خودت نخواهي!
پسر كوچولو: يعني چي آخه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)